اسمم مونسه دختری از ایران به همراه عباس خدیجه راهی تهران شدیم وباهزارمکافات ادرسش روتوی شلوغترین نقطه تهران پیداکردیم...قلبم مثل گنجیشک میزداسترس داشتم،نمیدونستم چه برخوردی بعدازاین همه وقت ممکنه پروانه داشته باشه..سرکوچشون که رسیدیم عباس گفت: من وخدیجه همین دوربرها یه دور میزنیم تو برودیدن خواهرت وسه ساعت دیگه سرکوچه باش..گفتم باشه وازشوم جداشدم کوچه ی باریکی بودکه پرازبچه بودوزنها دم درنشسته بودن حرف میزدن ازیکی اززنهاپرسیدم شمامیدونیدخونه احمداقاکدومه یه درروبهم نشون دادن گفتن این خونشونه..درنیمه باز بود چندباری به درکوبیدم که یه دختربچه خیلی ناز امد جلو در،،گفت بله باکی کارداری..گفتم تودخترپروانه ای،تاامدجواب بده خودپروانه بایه پسربچه که توبغلش بودموهای اشفته امدجلودر ازدیدنم شوکه شده بود...بچه روگذاشت زمین من روبغل کرد...گفت مونس باورم نمیشه امده باشی وتعارف کردمن روبردتوخونه...وقتی کنارم نشست گفت مونس چطورتنهای ازشمال امدی تهران... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir