🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_482
#رمان_حامی
_ چرا خودت رو مقصر می دونی؟
به نظرت پدرت راضیه تو کل زندگی و دار و ندارت رو تو این راه بذاری؟
راهی که اصلا نمی دونی چی هست. تهش به کجا می رسه.
جوابم به او فقط سکوت بود .
- قبول دارم عموت خیلی آدم نامردیه.
خیلی بیشتر از خیلی.
ولی خودت یکم به حرفاش فکر کن.
تو جوونی، کارخونه داری، خونه ماشین شغل و...
حرف هایش مثل پتک در سرم صدا می کرد.
داشت همان چرت و پرت های کمیل را تحویلم می داد.
بدون آنکه اختیاری روی تن صدا و لحن و طرز بیانم داشته باشم به سمتش برگشتم و فریاد زدم.
- ساکت شو حامی. هیچی نگو!
حرفای اون مرتیکه رو تحویلم نده چون یا یه بلایی سر تو میارم یا خودم.
از عکس العملی که نشان دادم جا خورد.
کمی نگاهم کرد و دوباره نگاهش را به جاده دوخت.
احساس کردم دلخور شد.
او قصدش آرام کردن من بود اما من باز هم یک طرفه قاضی رفتم!
همین باعث شد کاسه صبرم لبریز شود و مثل ابر بهار گریه را سر دهم!
بلند بلند هق می زدم.
بدون آنکه از شکستن غرورم بترسم.
بی آنکه از ریختن آبرویم هراسی داشته باشم.
تلاش های چند سال و چند ماهه ام دود شده بود رفته بود هوا.
احساس می کردم به آخر خط رسیدم.
حتی یک سرنخ کوچک هم نداشتم.
هیچ چیز در چنته ام نبود که بتوانم امیدوار باشم و دوباره با عزمی قوی تر شروع کنم.
ماشین متوقف شد، و من بیاعتنا به موقعیت و مکانی که بودیم، های های گریه می کردم.
حامی پیاده شد و لحظاتی بعد، در سمت من را گشود و همانجا جلویم کنده زد.
دستمالی از داخل داشبورد در آورد و به دستم داد.
گریه امان نمی داد حتی درست نفس بکشم.
هرچند بلعیدن هوای آلوده ی تهران بدتر حالم را خراب می کرد.
شنیدن صدای آرامش بخش حامی میان سر و صدای سرسام آور ماشین ها که از کنارمان عبور می کردند، به شدت در بهبود یافتن حالم موثر بود
- خیلی خوبه که می تونی گریه کنی.