🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی که گفت، آرامش خانه را گرفته، دلم به یک باره فرو ریخت. یک چیز در قلبم تکان خورد. اما درکش نمی کردم. احساساتم را گم کرده بودم. نمی دانستم خوشحالم یا غمگین. کلافه ام یا خسته و عصبی .. هستی با دلخوری به سمتم برگشت و گفت : حامی چرا اینقدر دمقی؟ الان که دیگه صاحب کارت نیست، زنته! هنوز هم باهاش تعارف داری؟ اینجا بمونیم بهتر از اینه که سربارش باشیم توی خونش. کم این مدت همه جوره ازمون پذیرایی کرد؟ خیلی دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم نه! زنم نیست! قرار است به زودی جدا شویم. دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم دارید روز به روز بار مسئولیتم را سنگین تر می کنید. دارید هر روز یک درجه کمر من را خم تر می کنید. بس است دیگر.... البته آنها که گناهی نداشتند. خانواده ام را می شناختم. مطمئن بودم خود آرامش این کار را کرده بود. چه می کردم؟ می رفتم سراغش و شروع می کردم به پرخاشگری که چرا دین مرا به خودت هر روز فزون تر می کنی؟ یا می رفتن دست بوسی و تشکر! و باز هم می گفتم به زودی جبران می کنم؟ کدام جبران؟ چقدر طول می کشید تا حسابم با او صاف شود؟ صدای نگران و مهربان مادرم را شنیدم - حامی مادر چرا اینقدر بی قراری؟ بیا بشین حرف بزن ببینم چی شده. با آرامش حرفت شده؟ میونتون شکرابه؟ در دل پوزخند زدم. میانه ی ما خیلی وقت بود که شکراب شده بود از وقتی که خواستم ثواب کنم و کباب شدم، میانه مان شکراب شد. نمی خواستم آنها را ناراحت کنم. مادرم خودش کم غم و غصه نداشت. برای همین سعی کردم خودم را راضی و خوب نشان دهم. لبخند زدم و گفتم : نه ننه خوبم. فقط خستم. یکمم تعجب کردم که چطور هیچ کدومتون حرفی نزدید. - والا مادر آرامش گفت اگه به تو بگیم شاید نذاره خونه رو بگیره برامون. گفت چیزی بهت نگیم تا وقتی بیایم اینجا.