🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_859
#رمان_حامی
برای همین، خود را مقصر می دانستم و احساس می کردم مانعی شدم در برابر یک کار خیر.
ورود به این حرفه و فداکاری و جان فدایی، افتخاری بود که نصیب هر کسی نمی شد.
و من خود داشتم، هم خودم و هم همسرم را از این افتخار، محروم می کردم.
مگر چقدر قرار بود زندگی کنیم؟
وقتی حتی نمی دانیم فردا هستیم یا نه، پس چگونه با خیال آسوده برای چند ده سال آینده مان برنامه ریزی می کنیم، و خیال می کنیم می توانیم همانگونه که تصور می کنیم سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنیم؟
آیا این زندگی چند روزه آنقدر ارزش دارد که حتی دل بنده ای را بخاطرش برنجانیم؟
بدتر اینکه آن بنده، عزیز دل خودمان باشد.
اگر من می خواستم برای آرامش جبران کنم، همان موقع زمانش بود.
چون می دانستم تا چه حد برای رفتن به عملیات مشتاق است، اما بخاطر من و بخاطر اینکه دل من نشکند، کوتاه می آمد.
میان دوراهی بدی گیر افتاده بودم.
از طرفی این افکار رهایم نمی کرد و از طرفی دلم می خواست بی دغدغه کنار همسرم زندگی کنم.
حتی شده برای یک روز.
آنقدر ذهنم درگیر بود که حتی گاهی از کار و استراحت و آرامش هم غافل می شدم.
پیاده روی و دور زدن در شهر هم حالم را دیگر خوب نمی کرد.
به خواست آرامش، دوباره شروع به ترک سیگار کردم.
بسته های سیگار را دست خودش داده بودم و او کنترل شده هر زمان که وقتش می رسید، نخی به دستم می داد.