🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_860
#رمان_حامی
نمی توانستم به یکباره کنار بگذارمش.
چون ریه هایم نیز به خس خس افتاده بود، آرامش به شدت اصرار داشت هرچه سریع تر ترکش کنم.
به قدری سردرگم بودم که حد نداشت.
هرچه به ماموریت هم نزدیک تر می شدیم، بی قراری من بیشتر می شد.
دو روز مانده به شروع عملیات، بعد از اتمام ساعت کاری، به بهانه خرید برای منزل، داخل خیابان به راه افتادم.
کلافگی بیش از آن اندازه اجازه نمی داد بتوانم حتی کنار آرامش حال خوشی داشته باشم.
در راه یاد مسعود افتادم.
طی تصمیمی آنی، موبایلم را از داخل جیبم در آوردم.
ماشین را یک گوشه نگه داشتم و شماره اش را گرفتم.
او و ارکان تنها کسانی بودند که می توانستم در برابرشان، خودم باشم و احساساتم را بی پروا نزدشان بیان کنم.
بوق ها طولانی شدند.
داشتم ناامید می شدم که جواب داد. اما فوری گفت :
باهاتون تماس می گیرم.
و قطع کرد.
فهمیدم در موقعیت حساسی است
پکر و دمق، پوفی کشیدم و دوباره حرکت کردم.
اما خوشبختانه زیاد طول نکشید و این بار خودش با من تماس گرفت.