♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت24 بهش زنگ زدم خاموش بود کله سحر استرس انداخت به جونم چشم افتاد
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان رسیدم بیمارستان با وجود دردی که داشتم رفتم تو بخش به همکار مامانم گفتم +سلام خوبید اومدم کمک مادرم ،کجاست ؟! _سلام عزیزم خوبی خوش امدی خیلی کم پیدا شدی توی اتاق استراحته +ممنون سرم شلوغ بود شرمنده واقعا باشه ممنون رفتم اتاق استراحت در زدم اما جوابی نداد دذو آروم باز کردم و دیدم سرشو گذاشته رو میز اروم درو بستم انگار خواب بود کیفمو گذاشتم و نشستم رو صندلی سرم گیج میرفت نمیدونم چرا حالم هی بدتر میشد خواستم آب بخورم یهو گفت بشین ترسیدم! +وای مامان فکر کردم خوابی ترسیدم خب _بایدم بترسی بشین کارت دارم خوب کردی اومدی فرصت نمیشد بیام خونه باهات حرف بزنم +مامان چیشده داری نگرانم میکنی _فقط گوش کن خب ! بزار حرف بزنم باهات +مامان دارم سکته میکنم خب بگو چیشده _تا به حال هرچی شد ازت پنهون نشده بعد فوت بابات خیلی چیزا تغییر کرد هر چیزی که باعث میشد ناراحتت کنه کمتر گفته میشد اما حالا زهره تو باید قوی باشی مامان باید باهاش بجنگی +مامانننن درست بگو بفهمم چیشده با چی بجنگم مامان درست حرف بزنم حالم خوب نیست نگرانم بیشتر از این نگرانم نکن _زهره، جانکِ مامان دوردونهٔ من قول بده قوی باشی زهره تو تومور داری ولی نباید ازش بترسی مامان خب اصلا نباید بترسی پس قوی باش دخترم +تومووور؟! چه توموری ؟! _اروم باش مامان جان بیا پیشم بیا بغلم درمون میشی باور کن خوب میشی همه کمکت میکنیم فقط نباید روحیه ات رو ببازی قوی بمون به آرزوت فکر کن +مامان من تومور چی دارم ؟! _مغزی ! +پس همه دردام از این لعنتیه همه حال بدیام از اینه مامان حالم بده دیگه جون ندارم... _زهره قرار بود اینجوری نکنی بیا آب بخور یکم دیگه حال نداشتم وقتی فهمیدم چه مرگم شده دیگه نمیتونستم خوب باشم داشتم بیهوش میشدم خواستم پاشم که مامان..... ادامه دارد.....