💙🍃 🍃🍁 ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 111 اینها را به تدریج می فهمیدم. تنها عضو سالم بدنم یک دستم بود. حالم خراب بود و پشت سرهم از حال میرفتم. همان روز پرستار گفت ما را به تبریز میفرستند. فکرم خوب کار نمیکرد، گاهی یاد صادق می افتادم و از خودم میپرسیدم: «صادق حالا کجاست؟» شب در همان اتاق بودم. زمان برایم گذر منظمی نداشت. نمیدانم چقدر گذشت فقط یادم هست شب بود و من به هوش که آمدم متوجه شدم در فرودگاه هستیم و ما را به طرف هواپیما میبرند. کسانی که مرا روی برانکارد جابه جا میکردند، فارسی حرف میزدند و از لهجه شان فکر میکردم بچه تهران هستند. سروصدای داخل هواپیما خیلی زیاد بود. برانکارد مرا مثل سایر مجروحان در طبقاتی که در هواپیما تعبیه کرده بودند، گذاشتند و رفتند. سروصدای موتور هواپیما آزارم میداد و تشنگی بدتر از هر زخمی کلافه ام کرده بود. اولین کسی که بالای سرم آمد پزشک بود. پرسید: «حالتون چطوره؟» به زحمت گفتم: «خوبم فقط آب میخوام.» اما او گفت که شکم مرا عمل کرده اند و نباید اصلاً آب بخورم. ـ لااقل لبامو خیس کن... تشنمه آخه... واقعاً از تشنگی آتش گرفته بودم او پنبه نمداری را روی لبهای من گذاشت. غنیمت بزرگی بود. تکانهای هواپیما، ِسرُم هایی که از کنار تختها آویزان بودند، نور ضعیف هواپیما، ناله های بچه ها که اکثراً بدحال بودند... در چنین عالمی صدایی گفت به فرودگاه تبریز رسیده ایم اما دقایقی گذشت و گفتند در تبریز هوا خراب است و نمیتوانیم بنشینیم! سفر هوایی ما طول کشید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃   ➢ @Ganje_arsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃