💙🍃
🍃🍁
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 141
معلوم شد آن سه نفر وقتی بچه ها را اسلحه به دست دیده اند در رفته اند. همه ریخته بودند بیرون و هر کس چیزی میگفت: «صد در صد صاحبای گوسفند بودن.»
ـ نه بابا!... ولی هر کی بودن خیلی قد بلند بودن!
ـ معلوم نشد از کجا اومدن و به کجا رفتن!
بچه ها در محوطه متفرق شدند و هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. قضیه بیخ پیدا کرده بود. حالا دیگر شایعه شده بود که سه نفر خانم توی گردان پیدا شده اند! به زودی آمبولانس از راه رسید و آن بنده خدا را که از حال رفته بود، برد. داشتم مطمئن میشدم آن کار فقط میتواند کار بچه های دسته 1 باشد. به بچه ها گفتم و آنها گفتند: «نه! تو روی چه حسابی این حرف رو میزنی، مگه اینطوری هم شوخی میشه کرد؟!»
ـ اینجا نه عربی هست نه غریبه ای. هر کی بوده خودی بوده، وگرنه تو یه دقیقه اونا کجا غیب شدن؟!
فردا اصغر آقا همه را به صبحگاه کشید و حسابی سرزنشمان کرد: «برادرا دیروز همچین اتفاقی افتاده، این کارا خوب نیس! دیشب حال برادری بد شده و...» سرمان را پایین انداختیم و گوش دادیم اما مطمئن بودم بچه های دسته 1 بودند و فکر کردم تلافی اش را سرشان درآورم. بعداً معلوم شد فکر من درست بوده و همان فرد قدبلند، یکی از بچه های دسته 1 بوده که بچه ها به او حسین رگبار میگفتند. شخصی که حالش بد شده بود خودش امدادگر بود و بعد از آن جریان دیگر به گردان ما نیامد!
در مدتی که در جنگل بودیم به طبیعت منطقه دل بسته بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
➢
@Ganje_arsh ❤️
🍃🍁
💙🍃