لبی تر کن از آن جام و سبویت منوّر کن دلم چون ماهِ رویت سعادت ده به جانم جانِ جانی طراوت ده به شعرم چون جوانی طـرب لبریز شـوری از لبانت شکر ریزد سخن‌ها در دهانت به شـورانگـیزیِ جـامـت ندیدم که از مستی چو گیسویت تنیدم حلاوت‌های پرشوری شکارت ترنّـم‌هـای مسـروری کنـارت تو از لطفـی که در جانت نهفتی دُر و لعـلی به کام شعـر، سُفتی کلامی کز دهانت می‌تراود هزاران مثنوی، جانم بکاود نفس‌هایت حضوری خاص دارد به خلوت‌هایم او اخلاص دارد چو شبنم می‌نشـاند معـنیِ ناب دهانِ پاکِ تو در شعر و مهتاب نفس‌هایت قرینِ جانِ صبح است که گیسوی شب و مژگان صبح است رشوند ﴿