دلم از روزنهی تنگ خیال
دست در گردنِ تنهاییم انداخته است
به جهان مینگرد...
فکر مدهوشم با مستیِ خودکامگیِ پیوسته
از سرِ پرچینِ تفاهم بپرد
اینچنین است که آشوبِ زمان
به تنم تاخته است
نبضِ احساسِ مرا
دستِ اندیشهی غم میگیرد
تا به پراکندگیاش پیببرد
در به در، در پیِ یک لحظهی آرامشِ جان
به رسیدن، نفسم هیچ نپرداخته است
وهم، از این همهمهی بی سر و سامانِ فراسوی هنر میگذرد...
چه گریزی به خودم از رهِ ابهامِ نگاهم زدهام تا یک عمر
روحم از زمزمهی کور و کرِ شعر من آید به ستوه
زیر این کوهِ بلندِ اندوه
ذوقِ عرفان زدهام میمیرد
همچنان از پیِ هر درد، درونم به من آشفته ندایی بزند:
رنجش از من قفسی ساخته است
که به هر گوشهی بیهودگیام محبوسم
و به کندیِ تبِ رابطهی انسانها
شوق در عرصهی جانکاهِ محبّت
رنگِ خود باخته است
ناگزیر،
سرد و خاموش در این محبسِ آلودگیام میپوسم.
-❀ ⃟ ⃟✍️رشوند ﴿
#حوصلهی_بحر ﴾ 🥀
۹۵/٠۱/۲۹