🦁🐭شیر و موش🐭🦁 روزی شیری در گوشه ای از جنگل دراز کشیده بود و چرت می زد. موشی که مشغول بازی بود، روی شیر افتاد و او را از خواب پراند. شیر عصبانی شد و موش را گرفت. موش با خواهش و التماس از شیر خواست اجازه بدهد برود و گفت: " اگر مرا آزاد کنی، یک روز کار مفیدی برای تو انجام میدهم." شیر خندید و با خودش فکر کرد: "آخر موش به این کوچکی چه کار مفیدی می تواند برایم انجام دهد." با این حال دلش برای موش سوخت و او را آزاد کرد. مدتها گذشت و یک روز شکارچی بدجنسی به جنگل آمد و برای گرفتن شیر دام گذاشت. شیر که بی خبر از دام شکارچی بود، در دام افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. اما طنابی که شکارچی با آن دام خود را درست کرده بود، سفت و محکم بود و شیر نمی توانست خود را از آن نجات دهد. شیر بیچاره که درمانده شده بود، مدام نعره میکشید و خود را به این سو و آن سو میزد. موش صدای غرش شیر را شنید و با سرعت به طرف او دوید و شروع به جویدن طناب ها کرد و توانست آن ها را پاره کند و شیر را نجات دهد. بعد به شیر گفت: "یادت هست آن روز به من خندیدی و فکر نمیکردی یک موجود کوچک بتواند کار بزرگی برای تو انجام دهد؟! حالا دیدی که یک موش کوچک هم می تواند کار مفید و بزرگی برای شیر انجام دهد." 🦁 🐭🦁 🦁🐭🦁 🐭🦁🐭🦁 🦁🐭🦁🐭🦁 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6