#قسمت_شانزدهم
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد🎉
بساط مواد و شراب و... 🥂
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم …💔
به کی؟ نمی دونستم … 🚶🏻♂
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …!
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها😁
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون🤕
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻♂
هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻♂
وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی 😄
ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁
حوصله اش رو نداشتم😒
عشق و حال، مال خودت!
من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم 🤬
شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚶🏻♂
حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ‼️
هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب😰
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی