حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_پانزدهم با مشت زدم توی صورتش …👊🏻 آره! هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم …🚶🏻‍♂ هم چیزهایی رو
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد🎉 بساط مواد و شراب و... 🥂 گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … 😏 حس می کردم دارم خیانت می کنم …💔 به کی؟ نمی دونستم … 🚶🏻‍♂ مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …! یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها😁 اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم … دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و از مهمونی زدم بیرون🤕 تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم …🚶🏻‍♂ هنوز با خودم کنار نیومده بودم …💆🏻‍♂ وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی 😄 ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و …😁 حوصله اش رو نداشتم😒 عشق و حال، مال خودت! من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … 💸💰 با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد...🚬 با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت …😓 زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم 🤬 شراب و سیگار …🍷 کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد 🚶🏻‍♂ حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ‼️ هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب😰 زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل 365 روز یک سال … سال نحس …❗️ ادامه دارد...