گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانهام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود، نه عشق زمینیم!
عطیه، آیه، عزیز، بچهها و حتی علی... همهشون بخاطر منِ لعنتی کلی اذیت شدن!
دردم طاقتفرسا بود. پیراهن علی رو چنگ زدم و سرم رو عقب بردم. نفسم بالا نمیومد.
علی کمک کرد دراز بکشم.
اصلا نفهمیدم دکتر و پرستارها کِی وارد اتاق شدن و سعی کردن با تزریق مسکن آرومم کنن.
دست علی رو محکم فشار میدادم. یه لحظه نگاه بیحالم به چشمهاش افتاد. چقدر نگاهش نگران و شکسته بود! دستم رو که توی دستش بود، فشرد و پلک زد.
- الان آروم میشی، یه ذره دیگه طاقت بیار!
بیتوجه به حرفش، سرم رو به طرفین تکون دادم.
+ تقصیر خودمه...که...زن و بچمو... ازم گرفتن!
گنگ پرسید: چی داری میگی محمد؟
چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی هنوز نمیدونست به خاک سیاه نشستم؟
سرم رو چرخوندم طرف مخالفش و لب گزیدم. از خودم و راهی که رفته بودم متنفر بودم!
کمی که گذشت، دردم کمتر شد و نفسهام منظم.. ولی عجیب خوابآلود بودم.
دکتر و پرستارها بیرون رفتن.
علی که چشمهای خمار از خستگیام رو دید، مردد بوسهای روی پیشونیم نشوند. دستی به موهای خیس از تعریق روی پیشونیم کشید و مرتبشون کرد. با لبخند تلخی آروم لب زد: الان به هیچی فکر نکن! فقط بخواب. بذار ذهنت یکم استراحت کنه.
با بیرون رفتنش پلکهام روی هم رفت. واقعاً خسته بودم! و کاش بیدار شدنم، مصادف میشد با تموم شدن این کابوس لعنتی...
#علی
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
فکرم پیش حرفهای محمد بود. چرا هیچی از حرفهاش نفهمیدم؟
~ چیزی نگفت؟
نگاهی به حامد انداختم. رسول پشت سرش ایستاده بود و هر دو منتظر و کمی امیدوار نگاهم میکردن.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
+ نه، دیدین که! حالش بد شد دوباره بهش مسکن تزریق کردن خوابید.
منتظر جوابشون نموندم و کمی ازشون دور شدم.
شمارهی عطیهخانم رو گرفتم. موبایلشون خاموش بود!
نکنه محمد راست میگفت؟
اینبار شمارهی آقایعبدی رو گرفتم. داشتم از جواب دادنشون ناامید میشدم که بالاخره صداشون توی گوشم پیچید.
- بله؟
فلشبک↯
#عطیه
بالاخره بازش کردم که همزمان رعد و برق دوباره آسمونِ نیمهتاریک رو روشن کرد و قامت مردی رو دیدم که کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و پشت به من ایستاده بود!
قلبم ریخت! حس بدی گرفتم.
ناخودآگاه پاکتی که توی جیب لباسم گذاشته بودم رو لمس کردم. نکنه دنبال این اومده بودن؟
قبل از اینکه بخوام در رو ببندم، مرد چرخید طرفم..
چشمام از تعجب گرد شدن. علیآقا ایرپادشون رو از توی گوششون درآوردن و سر به زیر سلام کردن. آروم جوابشون رو دادم که پرسیدن: حالتون خوبه؟
+ الحمدللّٰه، راحیل و بچهها خوبن؟
- سلام دارن خدمتتون!
+ سلامت باشن.
نگاهی به ساعتشون انداختن و همونطور سربهزیر گفتن: خیلی مزاحمتون نمیشم. بارونم هست، اذیت میشید! یه سری امانتیه باید تحویلتون بدم.
منتظر جواب من نموندن و رفتن طرف ماشینشون، چندتا کیسهی نسبتاً بزرگ رو از عقب برداشتن و دوباره برگشتن.
کنجکاو پرسیدم: اینا چیه علیآقا؟
- عرض کردم، یه سری امانتی! اجازه میدید بذارمشون داخل؟
کمی به محتوای داخل کیسهها دقت کردم. مواد خوراکی بود و چندتا اسباببازی دخترونه! اَبروهام از ناراحتی و شرمندگی توی هم رفت.
چادرم رو توی مشتم فشردم و آروم لب زدم: من... نمیتونم اینا رو قبول کنم!
نفس عمیقی کشیدن و کلاه کاپشن رو کنار زدن. شدت بارون کم شده بود و حالا نمنم میبارید.
- عطیهخانم، محمد مثل برادر منه! بیگناه یا گناهکار، پاک یا پست، خوب یا بد برادرمه، همیشه بوده و هست. و من دارم به وظیفهی برادریم عمل میکنم. البته اگه اجازه بدین!
چند لحظه که گذشت، مردد کنار رفتم.
یااللّٰه گفتن و اومدن داخل که گفتم: همینجا بذارین، خودم میبرم داخل!
اصراری نکردن و کاری که خواستم رو انجام دادن. دوباره برگشتن بیرون، سرم رو پایین انداختم و نفسی گرفتم.
+ خیلی ممنون، زحمت کشیدین. ولی واقعاً شرمنده شدم!
حس کردم کمی اخم کردن.
- دیگه اینو نگین لطفاً! اونی که شرمندهست منم که کاری جز این ازم برنمیاد.
لب گزیدم و حرفی نزدم.
- بااجازهتون من برم، باید شیفت بیمارستان رو تحویل بگیرم. اگه کاری داشتین یا هر مورد دیگهای که بود، حتماً به من یا راحیل بگین!
لبخند خیلی محوی زدم.
+ بازم ممنون، خدا از برادری کمتون نکنه! به راحیل و بچهها سلام برسونین.
- کاری نکردم. شما هم به حاجخانم سلام برسونین. خداحافظ..
آروم لب زدم: به سلامت!
در رو بستم و برگشتم بالا، پاکت رو از جیبم درآوردم.
با آقایعبدی تماس گرفتم و ماجرای پاکت رو براشون تعریف کردم.
حرفهام که تموم شد گفتن: خیلی ازت ممنونم باباجان! یه نفر رو میفرستم بیاد پاکت رو ازت تحویل بگیره.
خیلی دوست داشتم بدونم توی پاکت چیه، برای همین گفتم: اگه اجازه بدین، خودم میارمش براتون!