🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
[•
#قصه_دلبرے📚•]
#اسمرمان #مستند_سیاسی_امنیتی_عاکف
#قسمت_دهم
ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن! وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم
من رفتم بغلش کردم. پیشونیشو بوسیدم. دستشو بوسیدم. دوبارهاومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم.
گفت محسن به خدا دوریت رو دیگه تحمل ندارم. پیشونیش رو بازم بوسیدم. دستشو گرفتم.
گفتم:
+ منم دوریت رو تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری منو دنیای کثیف آدم ها و سیاستمداران کثیف این دنیارو میبینی که!
با صدای آرومش و همینطور که اشک می ریخت بهم گفت:
- محسن چقدر شکسته شدی توی این شش ماه!؟
بغض کردم، ولی خودمو کنترل کردم. نمی تونستم بگم چی می دیدم اونجا. وقتی بچه ی چند ماهه رو سرشو بریدن. وقتی به زن و دختر
مردم حمله می کردند و شکنجه میکردند، باید هم شکسته می شدم. ای کاش میمُردم و نمی دیدم این روزهارو !
جوابشو ندادم، مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید
دختر75 ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده ی جنسی!
بیخیال! بگذریم...
فقط همینو بگم همین االن که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خالصه دوش گرفتم اومدم دیدم به به! بوی دستپخت فاطمه خونه رو
برداشته. نشستمو برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه جواب داد.
_سالم مادر خوبید؟ آره رسیده، همینجاست. چند دقیقه ای میشه اومده.
فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصال یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی رو آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدمو
گفتم:
+ سالم سردار دورت بگردم! خوبی فدات شم زندگیم؟
بغضش ترکید و گفت:
بہ قلــم🖊:
#عاکف_سلیمانی
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست...
[•🌹•]
@Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃