هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• #قصه_دلبرے📚•] #مستند_سیاسی‌_امنیتی_عاکف #قسمت_نهم پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشس
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره. _حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا! +چی شده؟ _این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ. + چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید. _چشم. +با من در ارتباط باش. خداحافظ _یاعلی یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد: _ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم. + 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم. _ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن. +با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام. _دریافت شد. تمام. شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم. حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد: _ آقاعاکف؟! نوشتم: +بگو نوشت: _ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟ نوشتم: +عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟ نوشت: _بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند. اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم: +عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه. عاصف گفت: _چشم حاجی. حواسمون هست. قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه. خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم: چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و... بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم. 20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف: +صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم. _ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم. +یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون -دریافت شد بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃