⃟ ⃟•🪴
[
#قصه_دلبری ]📚
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام:
#آخرین_عروس ⸣
#قسمت⁹⁰💕
شب هیجدهم شعبان است، هوا مهتابی است، زیر نور ماه همه جا به خوبی نمایان است.
من با خود فکر میکنم:چند مأمور در کوچه اي که خانه امام در آنجا قرار دارد ایستاده اند. آنها همه چیز را زیر نظر دارند.
کم کم ابرهاي سیاه آسمان را میپوشانند، دیگر مهتاب پیدا نیست، همه جا در تاریکی فرو میرود.
صداي رعد و برق به گوش میرسد، باران تندي میبارد.
سر تا پاي مأموران خیس شده است، یکی از آنها میگوید:
-- زیر این باران، هیچ کس از خانه بیرون نمیآید، خوب است ما برویم و درجایی پناه بگیریم.
--فکرخوبی است.
آنها خود را با عجله به مرکز فرمانـدهی میرساننـد، میبیننـد که همه، از فرمانـده گرفته تا مأمور، مست شـدهاند و اکنون در خواب هستند،گویا اینجا بزم شراب برپا بوده است.
آنهـا وقتی این صـحنه را میبینـد نفس راحتی میکشـند، هیـچ کس تا صـبح به هوش نمیآیـد، آنها باخود میگوینـد: می توانیم این چند ساعت را راحت بخوابیم.
موقعی که اذان صبح را بگویند به محل نگهبانی خود خواهیم رفت.
***
در تاریکی شب،گروهی به سوي خانه امام عسـکري(علیه السلام) میروند.
در این کوچه هیچ نگهبانی نیست.
آنها میتوانند به راحتی به خانه امام بروند.
گویا امام قبلا از همه آنها دعوت کرده است تا امشب براي مساله مهمی به خانه او بیایند.
همه در حضور امام نشسـته اند. امام میخواهد با آنها سـخن بگوید، فرصت زیادي نیست، باید سـریع به سـراغ اصل موضوع رفت.
وِراجاند؛
دھــانهاۍ؏شـقنچشیـدھ :)
⃟ ⃟•🪴
Eitaa.com/heiyat_majazi