♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت151
بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی نداری
-چرا باید دروغی به این بزرگی بگم
-به خاطر اینکه اون می دونه هیچ رابطه ای بین ما نیست وقراره از هم جدا بشیم ،این ذهنیت باعث میشه همیشه به تو امیدوار بمونه وبه راحتی دست از سرت برنداره
با لحن جدی ومحکمی گفت :
-من این کارو نمی کنم
با غیض گفت:
-چرا !چون نمی خوای اون ازت ناامید بشه
خشمگین به تندی گفت :
-نه !..چون چند ماهه دیگه خلاف این ثابت میشه
آرمین کنار در خانه پدرش نگه داشت وگفت :
-پس تا زمانی که اون دست ازسرت بر نداشته از رفتار من شاکی نباش
در حالی که پیاده میشد گفت :
-من نمی تونم دروغی بگم که باعث نابودی غرورم بشه
آرمین که به خوبی منظور حرفش را گرفته بود گفت :
-سعی میکنم کارهام روزود ردیف کنم وبیام دنبالت
به طرفش برگشت وگرفته ومغموم گفت :
-یعنی شبو اینجا نمی مونم ؟
- نه که نمی مونی؛ می خوای به همین راحتی توافقی بودن زندگیمون لو بره
-اما من فردا کلاس ندارم ،اینجا می تونم یکم استراحت کنم
-فکر نکنم اونجاهم کسی مزاحم استراحتت بشه
نفسش را با حرص بیرون داد و در را بست واز ماشین فاصله گرفت هنوز چند قدم برنداشته بود که آرمین درحالی که شیشه طرف شاگرد را پایین می کشید گفت :
-سایه !!!
با ادا شدن اسمش توسط آرمین گرمای عجیبی همه وجودش را فرا گرفت این دومین باری بود که آرمین طی این چند ماه به اسم صدایش زده بود وچقدر تن صدایش گرم وصمیمی بود . با همان لحن دوستانه کلام با لبخند گفت :
-دیگه چی شده ؟!
-دلم نمی خواد به هوای این دختره،بری خونه این پسره
لبخند زیبایش تبدیل به پوزخند شد وگفت:
-الحق که دیوانه ای .
آرمین هم با لبخند شیرینی گفت :
-گفتم فقط در جریان باشی بعدا بهونه نیاری ،گوشیتو روشن بذار قبل از اومدن بهت زنگ می زنم
به بابا مامانت هم سلام برسون
لبخند دلپذیر آرمین همه دلخوری های ساعت قبل را از وجودش پاک کرد .شاد وسرحال با قلبی مملو از عشق به مردی که گاهی مثل دریا مواج طوفانی وگاهی ساکت وآرام بود ،وارد خانه شد احساس می کرد رابطه اش با آرمین به تلخی وسردی قبل نیست واو برای آرمین با بقیه فرق دارد حس می کرد که دیدگاه آرمین نسبت به او تغییر کرده وبه مانند قبل از او متنفر نیست،حالا از بحث کردن با آرمین لذت می برد مثل قبل خوشحال سرش را روی پاها ی بی جان پدرش گذاشت وگفت :
-نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
پدر دستی روی موههای نرمش کشید وبا محبت گفت :
-عزیز دل بابا ،خودت می دونی که تو همه زندگی منی ،اما چه کنم که اینجوری اسیر شدم وحتی نمی تونم بهت سر بزنم
با لبخندی گفت :
-این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ونمی تونم روی هم تلمبارشون کنم
-می دونم عزیزم .......اما اگه یه روز نیای اینجا دل هممون برات تنگ میشه ،بیچاره مادرت ! حسابی دست و پا گیرش شدم ونمی تونه بهت سر بزنه ،حتما شوهرت میزاره به حساب بی اهمیتی ما
-این حرفها چیه بابا ،آرمین اصلا آدمی نیست که به این مسائل بی اهمیت توجه کنه
-اون پسر خوب وباشعوریه ،درست مثل بچگیهاش تودار ومنطقی
-آره اون همین جوره که شما میگید
-خانواده مشایخ بهت سر میزن
-خیلی کم ،آرمین همیشه گرفتاره ودیر وقت میاد خونه ،تازه به خاطر حجم درسهای من ازشون خواسته زیاد مزاحمم نشن
- عزیزم اونها خانواده توهستن
-آرمین می گه هر چند وقت یه بار می ریم بهشون سر میزنیم
-دخترم اجازه نده که گرفتاری خودت وشوهرت توی روابطتون شکاف ایجاد کنه . تو عروسشون هستی که باید مهر ومحبتت وبهشون ثابت کنی
-چشم بابا ..........حالا از خودت برام بگو ،این روزها خوبی
نفسی تازه کردو گفت :
-از آفتاب لب بوم که حالشو نمی پرسن
آهی کشیده وادامه داد
- راضیم به رضای خدا
-تو خورشید زندگی ما هستی ،ما با نوروجود شما جون می گیریم
لبخند بی روحی زد وگفت :
-خورشید زندگی تو کس دیگه ایه عزیزدلم ،سعی کن قدرشو بدونی و خوشبختش کنی ودر کنارش خوشبختی رو حس کنی
#ادامه_دارد
🌸
#کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨