🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت³⁷ رسیدیم؛ زنگ مامانم زدم و گفتم رسیدیم ولی دیرتر میام خونه. موقع ناهار بود، منو مهدی به بچها گفتیم بریم رستوران ناهر بخوریمو بعد بریم خونه. منو دوستام روی یه میز و مهدی و دوستاشم روی یه میز دیگه، به مهلا گفتم بیاد پیشم بشینه باهاش کار دارم. درحال خوردن بودیم که به مهلا آروم گفتم حیدر به مهدی گفته دلش پیشت گیر کرده! جا خورد و شروع کرد به سرفه کردن آروم زدم پشتش.. من: خوبی؟ مهلا: چی؟ شوخی میکنی؟ من: نه، راست میگم، دیدی حدسم درست بود؛ راستی شمارتو میخولست بهش دادم.. مهلا: نفس این چه کاری بود خب بهم میگفتی. من: حالا نمیخواد مزاحمت شه که. همینطور داشتیم حرف میزدیم که ثریا صدام زد.. ثریا: نفیسه خوبه با مهلا گرم گرفتی مارو تحویل نمیگیری! نکنه غریبه شدیم؟! من: نه عزیزم غریبه نشدین، حالا میگم بهتون. • • • مهدی منو گذاشت خونه و گفت کار دارم و رفت. من رفتم خونه، مامان باباهم تو خونه بودن. باهاشون حرف زدم اتفاقات رو براشون تعریف کردم و رفتم به اتاق تا درسمو بخونم فردا اولین روز هفته بود ولی از شدت خستگی خوابم برد. موقع اذان مامانم منو بیدار کرد، نمازمو خوندم و رفتم پیش مامانم و بهش گفتم من شامو میپزم! شروع کردم به پختن ”شامی“ گوشیم زنگ خورد، مهدی بود! گفت داره میاد خونمون.. شامی حاضر شد و مهدی هم رسید. مامان بابا نشستن و منو مهدی سفره رو چیدیم... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸