🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁸
گفت:کجا بیاین جلو
گفتم آخه...
گفت:آخه نداره بیاید دیگه بریم دیرتون شد
حیف که دیر بود وگرنه هرگز نمیرفتم جلو
تو راه که داشتیم میرفتیم نه اون چیزی میگفت نه من
حوصلم داشت سرمی رفت وفکر می کردم برم مدرسه به دوستام بگم این کی بود منو رسوند
آقامهدی بایه لحن شوخی گفت: اگه قراره این قدر کم حرف باشید بگید
گفتم:نه کم حرف نیستم.فقط قرارمون ساعت۶عصربود نه ساعت۶صبح
گفت:خودتون میدونید دیگه طاقت نیاورد
هیچی نگفتم
گفت:حرفی ندارید
گفتم :نه
گفت:چه جالب برعکس من، من اینقدر حرف دارم
گفتم:بیشتر از حرف های شما،وقت است
گفتم:میشه منو یکم عقب تراز مدرسه پیاده کنید لطفا!
گفت:نه
گفتم:چرا؟
گفت:چرا میخاین عقب تر پیاده شی
گفتم:چون نمیخوام که به دوستام بگم کی آوردتم
گفت:باشه،ولی جایی توقف میکنم که در مدرسه تون معلوم باشه و تا وقتی که میرید داخل من اینجا میمونم
گفتم:باشه
گفت:بعداز مدرسه میام دنبالتون
ادامه دارد...
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸