به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۰ آسمان پر از ابر بود.‌ سیاه و خاکستری توی هم. از
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگاه. چم و خمش را نمی‌دانستیم. دم آقای محبی گرم. معاون بود و استاد ادبیات. پدرانه نشست و جیک و پوکش را یادمان داد. من و لاله و شیما کامران. یک پسر قدبلند که سیدموسوی صداش می‌کردیم. علی شبانی هم که نمی‌دانم چه سری با نستوه داشت. من و لاله و شبانی هم‌کلاس بودیم. با شیما فقط چادرم مشترک بود. تو بقیه‌ی چیزها صلاح نمی‌رفتیم. نشسته بودم تو دفتر فرهنگ. لاله جوایز مسابقه‌ی کتاب‌خوانی را کادو می‌کرد. تقی به در خورد. شیما آمد تو. چندتا بچه‌مذهبی معرفی کرد: اینا به درد تشکل می‌خورن. دعوتشون کن. شانه بالا انداختم: در بازه. هر کی خواس تشریفش‌و بیاره. خم شد روی میز: با تو نمی‌شه حرف زد. خودم باید کار کنم. نگاهش کردم. صاف ایستاد: اون چارت دنباله‌دراز مگه آدم نمی‌خواد؟ چشم‌هایم را مالیدم. تکیه دادم به پشتی صندلی: کم‌کم جور میشن. به در دفتر نگاه کرد. صدایش را پایین آورد: من نمی‌دونم. شبانی‌و باید بیاریم تو تشکل. کارش درسته. لاله سر کاغذ کادو را تا کرد و چسب زد: راس میگه. پسر خوبیه. چشم‌هام را ریز کردم: شیما! سرخود بش گفتی آره؟ زل زد به قاب کشتی نجات بالای سرم. لاله ریز می‌خندید. نفس بلندی کشیدم: کار خودت‌و کردی شیما! نیم‌تنه‌اش را چرخاند طرفم: بد پسریه؟ مرد لازم داریم. فردا بدوبدوها و خریدات‌و کی راه می‌ندازه؟ چه جوری می‌خوای نمایشگاه بزنی؟ یه تنه؟ پا شدم میز را مرتب کردم: من حرفم اینه می‌ذاشتی خودش جذب شه. کلاس نداشتم. رفته‌بودم کارهای نمایشگاه را راست‌وریس کنم. در دفتر را قفل کردم. رفتیم سراغ سلف. تنها سالنی بود که دوتا در داشت. تازه خالی شده بود. ساختمان نوی جنوب دانشگاه که افتتاح شد، سلف را بردند آن‌جا. دست رویش گذاشتم برای نمایشگاه. یک درش می‌شد ورود، یکی خروج. دورتادورش را داربست زدند، همان‌جور که می‌خواستم. لبم را تو کشیدم: شیماجان! دو تا برگ A3 بزن رو شیشه‌ی درا. کسی نباید داخل‌و ببینه. تا کار آماده شه. به لاله نگاه کردم: زحمت پرده‌هارم تو بکش. تلفن شیما زنگ خورد. از کیف درش آورد: شبانی! لیست وسایل لازم را نوشتم. گونی هم کم داشتیم. شیما دوری بین داربست‌ها زد. صدایش می‌آمد: هه! ترسیدید بیاید دانشگاه کسر شانتون بشه؟ خجالت می‌کشیدید کسی با سرووضع خاکی ببیندتون؟! آمد بالای سرم ایستاد: خیلی‌خب. هستیم. بگو سیدموسوی بیاردش. تلفن را قطع کرد: هه! میگه لباسام خاکی شده از همون طرف ماشین گرفتم برم خونه. دست از نوشتن برداشتم: قد کافی نی بریدن؟ لبش را جلو آورد: خودش میگه زیاده. دفتر دستکم را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم: چکارش داری که بیاد دانشگاه یا نه؟ سرووضعش خاکیه دلش نمی‌خواد کسی ببینه. در را قفل کردم: غرورش‌و می‌شکنی چی بشه؟ پشت پلک برایم نازک کرد: خُبه‌خُبه. نه به اولش که می‌گفتی چیزی بش نگو... رفتم میان کلامش: گفتم صبر کن خودش جذب شه. حالام میگم سربه‌سرش نذار. برای خودش شخصیت داره. به ساعتش نگاه کرد: کلاسم داره شروع میشه. تا سید برسه میام اینجا. کلید نمایشگاه را دادم دستش. با لاله رفتیم طبقه‌ی بالا. از رئیس دانشگاه نامه گرفتم. رفتیم سروقت امورمالی. دستور رئیس را دستش دادم. عینک زد روی چشم‌هاش: این‌همه هزینه می‌بره؟ لاله درآمد که: پ نه پ! جلوی خنده‌ام را گرفتم: خودتون دسّتون تو کاره. من سعی کردم با کمترین هزینه کارو پیش ببرم. سر تکان داد: انقدر نمیشه‌ها! دستم را زیر چادر مشت کردم. نمی‌خواستم تند بروم. باز به لیست نگاه کرد: این همه گونی برای چیه؟ چند روز پیش که براتون فرستادم. صدایم را کنترل کردم. بهش حق دادم حتما می‌ترسد خرج اضافه کنیم: سقف راهرو‌ها خالی مونده. تو ذوق می‌زنه. باید سقفشم بپوشونیم. کار تمیز‌تر درمیاد. دست‌ها را قلاب کرد گذاشت روی میز: ببینید نمی‌تونید از خیریه کمک بگیرید؟ مغزم سوت کشید: حسینیه که نیست، محض رضای خدا از پول توجیبی‌م‌ خرج کنم. دانشگاه بودجه‌ی فرهنگی داره. فعالیت می‌خواستند بدون هزینه. به قول مامان جگرمان را اُوریس¹ کرد تا دوزار کف دستمان گذاشت. ما نمی‌گرفتیم، خرج جای دیگر می‌شد. با لاله رفتیم فروشگاه لوازم ساختمانی. یارو فروشنده با تعجب نگاهمان کرد: دویست متر گونی کنفی به چه‌کارتون میاد؟! به زمین نگاه کردم: لطفا حساب کنید. لاله گفت: می‌خوایم نمایشگاه شهدا بزنیم. آمدیم سر خیابان. کیسه‌های گونی را زمین گذاشتم: من اگه می‌خواستم خودم به فروشنده می‌گفتم برای چی گونی می‌خوام. مانتویش را جمع کرد. نشست لب جدول: چی شده حالا؟ موهایش را از چشم‌هاش کنار زد: می‌خوای کف نمایشگاه‌و سبوس بریزی؟ بد نمی‌گفت. اما شدنی نبود. گفتم: می‌چسبه کف کفشا تمام ساختمون پرسبوس میشه. (۱). کنایه از خون‌جگر شدن کپی یا انتشار به هر شکل است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯