مـــعــــجـــــزه_عــــشــــق
رمان ناب و محتوایی
#معجزه_عشق
پــــارتـــــ👑21👑
چون من قبلش زیاد نمیپوشیدمش!!
...
ازم پرسید:
-مامان جون؟؟!!
+بله عزیزم!!
-شماکه ازاین مانتو خوشتون نمےاومد؟؟!
اونموقع هم که من خریدم گفتید خیلے بلنده و رنگش تیرست!!
+اونموقع مگه مثل الان فکر میکردم؟؟!
-نه
+خب دیگه اونموقع خوشم نمے اومد ولے الان خوشم میاد!!😍
-خیلے بهتون میاد!!😉
+ممنونم!!😍
-تا حالا یه چیزیرو گفته بودم بهتون؟؟!
+نه!!من که نمیدونم چے میخواے بگے؟!
-چادر👑خیلي بهتون میاد😉😘
+تا حالا کسے بهم نگفته بود!!😍💕
-خب حالا من گفتم😉
+خب دیگه برم با دکترت صحبت بکنم!!
-بفرمایید
...
از اتاق حامد اومدم بیرون و رفتم به اتاق دکترش:
*تق تق تق تق
+بفرمایید
-با اجازه!!
+سلام!!خوش اومدید خانم شریفے
-ممنونم
اومدم باهاتون صحبت بکنم راجع به پسرم!
+بفرمایید
-میخواستم ببینم حالش چطوره؟؟!!کِے مرخص میشه؟؟!!
+ببینید طبق نظرات من حالشون خوبه!
و میتونن مرخص بشن!
ولے صلاح میدونم حداقل یک هفته تحت نظر باشند..
این براے خودشونم بهتره!!
-فکر نمیکنم خودش چندان راضے باشه!
من باهاش صحبت میکنم ولے چِشَمْ آب نمیخوره!!
+متشکرم ولے شما سعیتون رو بکنید.
-چشم حتما!!
...
و رفتم به اتاق حامد.
گفتم:
+حامد جان مامان!!
-بله مامان جون؟؟!!
+عزیزم ببین دکترا میگن باید یک هفته تو بیمارستان تحت نظر باشے!!
-مامان جون لطف کنید بهشون بگید زودتر مرخصم کنند!
+عزیزم نمیشه!!
-من بیشتر از دوروز نمیتونم بمونم اینجا!
+آخه ... من چه طورے بگم!!
-چشم خودم میگم!!!
+آخه .... پسرم چند روز تحمل بکن!!
-بیشتر از این نمیتونم تحمل بکنم!!
+باشه ... من دیگه اصرار نمیکنم ... من رفتم پسرم ... خداحافظ👋
-خداحافظ مامان جون👋 .. مراقب خودت باش!!
+باشه پسرم ... سپردمت به خدا ... تو هم مراقب خودت باش!!
...
و از اتاقش اومدم بیرون...
امیر اونموقع که من رفتم به اتاق حامد کارے تو شرکت براش پیش اومده بود و رفته بود و من انقدر مشغول صحبت با حامد بودم که اصلا نفهمیده بودم امیر باهام نیست!!
اینروزا همش تو فکر حامد بودم!!
اینکه خدا چطور بهم ثابت کردم حامد معجزه زندگے منه ... و من نفهمیده بودم.
پیاده تا ایستگاه تاکسے ها میرفتم و تو فکر بودم.
💭خدا چطور به من اینهمه لطف کرده بود و من شکر نکرده بودم.
اگر تمام زندگیم رو هم خدا روشکر میکردم کافے نبود.
به ذهنم رسید برم شاه عبد العظیم...
...
و رفتم .. من به هرچے فکر میکردم باید انجامش میدادم!!!
این جزء خصوصیات اخلاقیم بود.
...
وقتے وارد حرم شدم و رفتم کنار ضریح،
اونقدر خوشحال بودم که اشک از چشمهام جارے شد و نتونستم جلوشو بگیرم.
این اشک ها ،اشک ذوق بود،و تنها چیزے بود که میتونست آرومم بکنه.
...
پـــایــــان پــــارتــــــ/21/
#معجزه_❤️عشق❤️
#ایستائیسم
✍:نویسنده/یه ایستاده
❤️
@ISTA_ISTA ❤️