دوستی می‌گفت: هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟! چرا هدر دادن انرژی؟! 🤔 اگه آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه!😔 اتاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...🙄 حتی در زمان بیماریش هم تذکر می‌داد، مدام حرفهای تکراری و عذاب‌آور 😤 تا اینکه روزی خوش فرا رسید؛ چون می‌بایست برای جذب در یه شرکت بزرگ، برای کار، مصاحبه می‌دادم. با خودم گفتم اگر قبول شدم، این خونه‌ی کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک می‌کنم.😅 صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و داشتم می‌رفتم بیرون که پدرم بِهم‌ یکم پول‌ داد و با لبخند گفت: فرزندم!😍 ۱- مُرَتب و منظم باش؛ ۲- همیشه خیرخواه دیگران‌ باش ۳- مثبت اندیش باش؛ ۴- خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که امروز هم ظاهراً نمی‌خواد دست از نصیحت کردن برداره و این لحظات شیرین روهم می‌خواد زهرمارم کنه!😔 با سرعت به شرکت رویائیم رفتم، به درب شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی در کار نیست، فقط چندین تابلو راهنما اونجا بود....!! به محض ورود، دیدم آشغال زیادی اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم توی سطلِ زباله.... اومدم توی راهرو، دیدم دستگیره درب ورودی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش؛ دستگیره درب رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آبِ سر ریز شده، یاد تذکر بابا افتادم که می‌گفت: اسراف حرامه؛ شیر آب رو هم بستم..‌.. پله‌ها را بالا می‌رفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا توی گوشم زمزمه شد، لذا اونا رو هم خاموش کردم! به بخشِ مرکزی رسیدم، دیدم افرادِ زیادی زودتر از من برای همون کار آمدن و منتظرن نوبتشون برسه برن برا مصاحبه چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف می‌کردن! عجیب بود؛ هر کسی که می‌رفت توی اتاقِ مصاحبه، کمتر از یک دقیقه با قیافه‌ی بهم ریخته می‌یومد بیرون! با خودم گفتم: وقتی اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً...!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺 اون‌روز حرفای بابا عجیب بهم انرژی می‌داد توی فکر بودم که اسمم رو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه‌ شدم، دیدم۳ نفر نشستن و با لبخند رضایت بخشی بهم نگاه می‌کنن....😳 یکی‌شون گفت: کِی می‌خواهی کارتو شروع کنی؟ فکر کردم، داره مسخره می‌کنه، یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهش جواب دادم: ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام. یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی...!! باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟! گفت: با پرسش که نمی‌شه حقیقتِ داوطلب رو فهمید، گزینش ما بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورودِ شرکت تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی... در اون لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و..... هیچ چیزی جز صورتِ دلسوزانه پدرم رو نمی‌دیدم ، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از مهر و محبت بود و آینده نگری.... عزیزانم! در ماوراء نصایح و توبیخهای‌ مادر و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت اون رو خواهیم فهمید... اما شاید دیگه آنها در کنار ما نباشن؛ می‌گن قدیما حیاطها درب نداشت اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود... می‌دونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟ چرا اينقدر شاد بودن؟ چرا اينقدر احساس تنهايی نمی‌كردند؟ چرا زندگی‌ها بركت داشت؟ چرا عمرشون طولانی بود؟... چون فقط توی کتاب‌ها دنبال ثواب نمی‌گشتن که اگه چی بخونن ثواب داره، بیشتر دنبال عمل‌کردن بودن. می‌گفتند: خدایا به داده‌ها و نداده‌ات شکر. فقط نمی‌گفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره، می‌گفتن اول آب رو بدید به بچه‌ها که طاقتشون کمتره موقعی که غذا می‌پختند، فقط نمی‌گفتند بدیم ‌به همسایه ثواب داره، می‌گفتند بوی غذا بلند شده، همسایه میلش می‌کشه ببریم اونا هم بخورن. موقعی که یکی مریض می‌شد، فقط پیغام نمی‌فرستادند که اگه این دعا رو بخونی خوب می‌شی، می‌رفتن خونه طرف ظرفاشو هم می‌شستن، جارو هم می‌زدن، غذاش رو هم می‌پختن که بچه‌هاش‌ غصه نخورن اول و آخر کلام و رفتارشون بعد از دعا و توسل، رحم و مروّت و مهربانی بود. به بچه‌ها عیدی می‌دادند، می‌گفتن دلشون شاد می‌شه به همسایه می‌رسیدن می‌گفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره.... ♦️اونا در کنار نماز و دعاشون، عملا زندگی شون ثواب بود. 🆔 @JavadPanahi 🌺