💕 داستان کوتاه "شهسواری" به دوستش گفت: بيا به كوهی كه "خدا" آنجا زندگی می كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما "دستور" بدهد، و هيچ كاری برای "خلاص كردن" ما از زير بار "مشقات" نمی كند. ديگرى گفت: موافقم. اما من برای "ثابت كردن ايمانم" می آيم. وقتی به "قله" رسيدند، شب شده بود. در تاريكی صدايی شنيدند: "سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان كنيد و آنها را پايين ببريد." شهسوار اولی گفت: می بينی؟! بعداز چنين "صعودی" از ما مي خواهد كه "بار سنگين تری" را حمل كنيم. "محال است كه اطاعت كنم!" "ديگری به دستور عمل كرد." وقتی به "دامنه كوه" رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايی را كه "شهسوار مومن" با خود آورده بود، روشن كرد. آنها "خالص ترين الماس ها" بودند... * تصميمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند. * 🆔 @Javadpanahi 🌺