📜حکایت حاکمی  سگان درنده خویی تربیت کرده بود تا هرگاه از کسی خشم گرفت حسابش را برسند ، سگان تربيت شده ای که  در زنجير بودند و هر يک به هيبت گرازی بود‌؛اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد مأموران شاه آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نيز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند. يکی از نديمان شاه که خيلی زيرک بود با خود انديشيد که اگر روزی شاه بر او خشم گرفت و او را جلوی سگان انداخت چه کند!؟ با اين فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتي به اين فکر افتاد که اين سگان را دست آموز کند از این رو با سگبانان طرح دوستی ریخت و به سگها نزدیک شد و هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر اين کار را تکرار کرد که اگر يک روز غيبت می کرد روز بعد سگان با ديدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند. روزی پادشاه بر آن مرد خشم گرفت و دستور داد که او را جلوي سگان بيندازند، مأموران شاه آن مرد را دست بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابيدند و تا يک شبانه روز به همين منوال گذشت فردای آن روز شاه از کرده پشیمان شد و به حال جوان دل سوزاند و گفت حیف از آن جوان خوش رو و خوش خو....ای کاش این چنین نمی کردم! رئيس مأموران که از پشيمانی شاه آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و به شاه گفت که این جوان محبوب یک فرشته واقعی است بیا و ببین که سگها چگونه با ترس و احترام دورش حلقه زده اند ، پادشاه با شتاب آمد تا آن صحنه را ببيند و سپس گريان به دست و پاي آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم اين شد عاقبتم اما چند بار به اين سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندريدند ... 🆔 @Javadpanahi 🌺