🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_سوم: بابا با صدای بغض آلودی گفت:ما همیشه پیروزیم د
بسم الله الرحمن الرحیم : بابا اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خارج شد.یقین کردم از دنیا و مافیها کنده شده.با لیلا ایستادیم و رفتنش را نگاه کردیم.نگاه به پدری که عاشقانه دوستش داشتیم.یکدفعه لیلا پرسید:زهرا چرا بابا این طوری حرف می زد؟منظورش چی بود؟با بغض گفتم:داشت وصیت می کرد .شاید این آخرین دیدارمان بود.دارد می رود که شهید بشود. بغض لیلا ترکید و اشک هایش سرازیر شد.بابا رفت ولی تمام وجودم را به تلاطم انداخت.نمی توانستم قرار بگیرم.دختر ها هم که رفتند،بیشتر دلم گرفت.امیدوار بودم حداقل یکی،دوتایشان اینجا بمانند ولی رفتند.با کمرنگ شدن آفتاب،جنت آباد هم کم کم خلوت شد.هفت،هشت نفری بیشتر نبودیم.سر قبری ایستاده بودیم.می خواستیم جنازه ی پسر ده ،دوازده ساله ای را دفن کنیم.توی قبر خاک ریخته بود.یکی از مردها داشت خاک ها را از آن بیرون می ریخت.پیرمردی هم که تلقین می داد ،از خستگی کار کنار قبر روی خارها نشسته بود و نگاه می کرد.او شب ها جنت آباد نمی ماند.می رفت و صبح می آمد.حدود شصت سال سن داشت.کوتاه بود و سفید رو.همیشه کفش و لباس های رویی اش را در می آورد به تابلوی فلزی بالای قبری آویزان می کرد و با پیژامه گل و گشاد و عرقگیر سفید و پای برهنه،توی قبر ها می رفت.پاچه های شلوارش را هم بالا می زد تا موقع کار اذیتش نکنند.خیلی دلم به حالش می سوخت.عرق چینی که به سر داشت مرا یاد پاپا می انداخت.من که تا قبل از این عادت داشتم در طول روز یکی،دوبار به خانه پاپا بروم،اما حالا چند روز بود که از آنها بی خبر بودم. قبر که آماده شد،پیرمرد رفت داخل.جنازه را فرستادند پایین.تا روی جنازه را باز کند و تلقین را بخواند، به زحمت و کشان کشان دو تا سنگ لحد آوردم.پیرمرد که دیگر از وقتی با من آشنا شده بود مرا دخترم صدا می کرد،گفت:دخترم،بابا،اون سنگ لحد رو بده به من.یواش ،نیندازی. حرفش تمام نشده صدای غرش جنگنده ها همه مان را متوجه آسمان کرد.صدا از سمت جنوب به گوش می رسید.به همان طرف نگاه کردیم.چیزی ندیدم.یکدفعه یک نفر فریاد زد:از این طرف،داره میاد.پشت سرتونه. همه به عقب برگشتیم.دوتا میگ از سمت پارس آون به سمت جنت آباد می آمدند.چون سرعتشان فراتر از صوت بود ما صدایشان را بعد از عبور خودشان شنیده بودیم.صدا هر لحظه بیشتر و وحشتناک تر می شد.فشار زیادی به پرده گوشم می آمد.احساس می کردم پرده گوشم متورم شده است و می خواهد از مجرایش بیرون بزند.صدای توی قلبم لرزش ایجاد میکرد.نمی دانم چرا نمی توانستم نفس هم بکشم.مثل این بود که باد شدیدی توی صورت آدم بخورد و نگذارد ،نفس بگیرد. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال فقط با لینک ارسال و کپی برداری بدون لینک ازنظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798