💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۷۸ مشکل نظافت محدثه جدی بود. برای محدثه، حمام کردن، حکم جهنم داشت. با ترفند، به حمام می‌فرستادمش و چند دقیقه بعد، لباس به تن داخل حمام می‌شدم. محدثه جیغ می‌زد؛ _ آب داغه؛ نریز داغه؛ آقا جواد با سر و صدای محدثه، نگران می‌شد. پشت در حمام نگران، صدا مم‌زد؛ _چی شده؟ _چیزی نیست؛ محدثه با جیغ و داد می‌گفت: _ بابا، اب داغه، دارم می‌سوزم. آقا جواد هنوز به من، اعتماد نداشت؛ واقعا داغه؟ تشتی از آب پر کردم و پشت در بردم؛ _دستتو داخل آب بیار ببین داغه؟ _ بابا این آب اون آبی نیست که رو من می‌ریزه. آقا جواد دستش را داخل ظرف آب برد. آب داغ نبود اما به خاطر حرف محدثه، هنوز مردد بود؛ _ آروم نشدی بیا داخل؛ _ محدثه بیا پشت من بایست بابا بیاد تو؛ آقا جواد داخل حمام شد، دستش را داخل لگن و زیر شیر آب برد؛ آب ولرم بود، اخم تندی به محدثه کرد و از حمام خارج شد. محدثه که از حمایت پدر ناامید شده بود تا آخر آرام شد. یک دفعه‌اش چنین گذشت؛ این مشکل همیشگی ما بود. یکبار مدرسه، بابت نظافت ضعیف محدثه، احضارم کرد. مجبور شدم شرایطم را توضیح دهم. مدیر مدرسه ابتدا به من غر زد که مجنون بودی تن به همچین ازدواجی دادی تو که همه شرایط خوب برا یه زندگی بی درد سر را داشتی؟ بعد هم گفت؛ یه دفعه به سبک خودم تنبیهش می‌کنم. چند روز بعد مدیر مدرسه تماس گرفت؛ _ امروز محدثه را به خدمتکار مدرسه سپردم حمام ببردش. بین دو حس سر گردان بودم. هم عصبی شدم و هم خنده‌ام گرفته بود؛ _این که فرمودید به سبک خودم تنبیه می کنم همین بود؟ خندید؛ _ اره، قطعا دفعه ی بعد تو خونه خودتون حمام می‌کنه، تا به مدرسه نرسه. و تقریبا همین طور شد. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜