خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمی‌توانستم با حاج آقا ضیایی یا هیچ شخص دیگری در این‌باره صحبت کنم. دلم نمی‌خواست نگاه خانواده‌ام یا دوستان خودش نسبت به آقا جواد تغییر کند. مجبور بودم بسوزم و بسازم. می‌توانستم درک کنم ظلمی که در حقش شد بیشتر از توانش بود. بماند که ناحق خودم تحت فشار قرار می‌‌گرفتم. آقا جواد با کوچکترین جرقه‌ای آتش می‌گرفت. همیشه ریز و درشت اخبار و اطلاعات کسانی که تماس داشتند را از من می‌خواست. طبق خواسته‌اش، بی‌کم و کاست توضیح می‌دادم. خانم حسینی از دوستان فعال در بسیج دانشگاه و همسر یکی از فعالان بسیج دانشجویی بود. گاهی با هم در ارتباط بودیم. آن شب تماس گرفت؛ _بجای عروسی عازم سفر عمره هستیم. حلال کنید. _الحمدلله، خوشبخت باشید؛ برا ماهم دعا کنید؛ در لحظه، گوشی را بدست همسرش داد؛ او هم تکرار کرد جملات همسرش را. شوکه شدم از این صحبت ناخواسته. آقا جواد موافق نبود با اقایانی که قبل از ازدواج سر و کار داشتم، کوچکترین ارتباطی داشته باشم. من هم مشکلی با این موضوع نداشتم اما، نمی‌دانستم در چنین موقعیتی بهترین کار چیست. به سرعت برق و باد پیش آمد. بعد از تلفن آقا جواد مثل همیشه پرسید؛ _کی بود؟ صادقانه پاسخ دادم؛ اما آقا جواد برافروخته شد و به هیچ‌ صراطی مستقیم نمی‌شد. خیلی جدی قهر کرد و رختخوابش را جدا کرد. هر چه توضیح دادم فایده نداشت. ‌ در دلم به دوستم غر می زدم؛ بدون هماهنگی گوشی را به همسرش داد. مشکلات من با محدثه کم بود؛ آقا جواد هم بیش از دو هفته بابت یک تماس قهر کرد و حرفم را باور نداشت. هر چند صبر من زیاد بود، اما این رفتار غیر منطقی را نتوانستم بپذیرم. طبق معمول که از کار می‌آمد، میوه و چای برایش آوردم. محدثه را دنبال نخود سیاه منزل خانم جلیلی فرستادم. جدی شدم. روبرویش نشستم؛ _از نگاه شما، من خطا کردم؟ _بله وقتی می‌دونی نباید با افرادی که من حساسم حرف بزنی و می‌زنی خطا کردی. _من که توضیح دادم؛ نپذیرفتی. می‌خوام بدونم اگه برا همچین خطایی، من باید، دو سه هفته با قهر آقا، تنبیه بشم؟ اگه راستی راستی، گناه کنم چقدر تنبیه می‌شم؟ با اون، بقول خودت مرحومه، چطور برخورد می‌کردی؟ وقتی ده سال می‌دونستی شیشه خورده داره؟ نکنه همه ی غیرتتو نگه داشتی خرج من کنی؟ من اگه بد باشم، شما منو تو شیشه زندانی کنی، بازم خطا می‌کنم و اگر هم، نه، خوب باشم لازم به این بگیر و ببندها نیست. مطمئن باش نمی‌تونی چه مثبت و چه منفی منو هیچ جوره تغییر بدی. من بچه نیستم. مسیر زندگیمو انتخاب کردم. من خواسته هاتو، به عنوان همسر، رعایت می‌کنم؛ اما بخاطر شما نیست که مسایل شرع و اخلاق را رعایت می‌کنم. باور من، به بالاتر از شماست که خودت هم در مقابلش موظفی. اینم بدون من دستت امانتم؛ هر چند تا آخر عمر. شما حق نداری هر جور دلت خواست رفتار کنی. اگه واقعا نمی تونی بپذیری بهتره با یه مشاور در میون بذاری. من بنا نیست جور ظلم دیگری رو تا ابد به دوش بکشم. بالاخره با کلی سخنرانی آقا راضی شدند، این قائله خاتمه پیدا کند. بعد از سه هفته بحث تمام شد. آن بنده خداها از سفرشان برگشتند و ما تازه آشتی کردیم. خدا بداد من برسد برای سوءتفاهم بعدی اما من با خدا حرف‌ها داشتم. در خانواده‌ای که کسی به باورهای من کاری نداشت؛ من با اعتقاد زندگی کردم. خانه ای که همه سرشان به دعوا گرم بود؛ من برای باورهایم می‌جنگیدم. در خانه ای که به تنها مسایلی که فکر نمی‌شد؛ احتمال خطا رفتن بچه ها و مواظبت از بچه ها بود. من خودم از خودم مواظبت کردم و کوچکترین خطایی نکردم. در آن خانه ای که، حرمت والدین و بزرگ ترها رعایت نمی‌شد؛ به احترام پدرم نماز مستحبی‌ام را بعد از یک بار صدا زدن می شکستم و پاسخش را می‌دادم؛ اما اینجا دائما به من حمله می‌شد و همیشه در معرض اتهام بودم. ازدواج کردم آرامش بگیرم؛ اما زندگی‌ام شد میدان جنگ. گاهی دستانم را روی سرم می‌گذاشتم و به خدا شکوه می‌کردم از حال و روز خودم؛ از این همه فشار که نمی دانستم بابت چیست؟ این چه امتحانی است که از طاقت من، سنگین تر است؟ مجازات کدام گناه است که نمی‌دانم؟ خدایا هرچه هست، نمی‌دانم، اما التماست می کنم از مسیر خارج می نکنی! من قبل از ازدواج برای تربیت فرزندام، کلی برنامه ریزی داشتم؛ اما حالا که نزدیک است اولین فرزندم متولد شود من مشغول جنگ با محدثه و پدرش هستم. همه چیز، برعکس برنامه های من شد. خدایا می‌ترسم؛ اما به تو امید دارم، مواظبم باش. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜