ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجوی_شیطون_من #part281 خوشحال بودم که اون هست مامانم نبود ولی مامان مهرداد که
در برابر چشمای متعجب مهرداد رفتیم داخل. لباس عروسا همشون خیلی ناز و قشنگ بودن چند مدل انتخاب کردم و پوشیدم. لباسا قشنگ بود ولی تو تنم انگار خوب نبود. میگن انگار واسه تو این لباسو دوختن منم همچین لباسی میخواستم. پسندمون نشد داشتیم برمیگشتیم که یهو هانی با جیغ گفت: _وااای صبر کنید مامان مهرداد گفت: -چی شد دخترم؟ _منم میخوام لباس پرو کنم خو. با جیغ گفتم: -داری عروسی میکنی به من نگفتی خاک تو سر شوهر ندیدت میکشمت چرا به من نگفتی اخه خیلی نامردی _ هنوز که چیزی مشخص نیست تو فکرشیم محکم بغلش کردم و گفتم: _والا فدات شم خیلی خوشحال شدم حالا بریم مزون بعدی تو هم پرو کن. از مزون بیرون اومدیم ولی با کمال تعجب دیدیم مهراد و ماشینش نیست... میگفت زود بریم خرید عروسی مامان مهرداد گفت: _بیاین تو ماشین ما منتظر مهرداد باشیم، یا ما بریم بهش ادرس بدیم خودش بیاد. هانی گفت خوبه و با هم رفتیم سوار شدیم و قرار شد بریم مزونی که مامان مهرداد با صاحبش دوست بود.