#رمان_آنلاین
#دانشجوی_شیطون_من
#part282
در برابر چشمای متعجب مهرداد رفتیم داخل.
لباس عروسا همشون خیلی ناز و قشنگ بودن
چند مدل انتخاب کردم و پوشیدم.
لباسا قشنگ بود ولی تو تنم انگار خوب نبود.
میگن انگار واسه تو این لباسو دوختن منم همچین لباسی میخواستم.
پسندمون نشد داشتیم برمیگشتیم که یهو هانی با جیغ گفت:
_وااای صبر کنید
مامان مهرداد گفت:
-چی شد دخترم؟
_منم میخوام لباس پرو کنم خو.
با جیغ گفتم:
-داری عروسی میکنی به من نگفتی
خاک تو سر شوهر ندیدت
میکشمت چرا به من نگفتی اخه
خیلی نامردی
_ هنوز که چیزی مشخص نیست
تو فکرشیم
محکم بغلش کردم و گفتم:
_والا فدات شم خیلی خوشحال شدم
حالا بریم مزون بعدی تو هم پرو کن.
از مزون بیرون اومدیم ولی با کمال تعجب دیدیم مهراد و ماشینش نیست...
میگفت زود بریم خرید عروسی
مامان مهرداد گفت:
_بیاین تو ماشین ما منتظر مهرداد باشیم، یا ما بریم بهش ادرس بدیم خودش بیاد.
هانی گفت خوبه و با هم رفتیم سوار شدیم و قرار شد بریم مزونی که مامان مهرداد با صاحبش دوست بود.