اون موقعی که از فشار ندیدنت قلبم داشت توی سینه له میشد و دیگه نمیتونستم فشارش رو تحمل کنم، و حتی اجازه نداشتم بهت بگم چقدر دوستت دارم... یهو حس پرواز بهم دست داد... انگار از زمین جدا شده بودم... انگار همه چیز با من حرف میزدند... در اون لحظه دستم رو آروم روی دیوار کشیدم... و چنان غرق لذت شدم که وصف ناشدنی بود... از کشیدم دست روی دیوار!... آره یه جور دیوانگی و جنون بود... اما جنونی ما فوق عقل... جنونی از منتهای عشق... شاید اگر میتونستم اون موقع بهت بگم که چقدر دوستت دارم... کمی از فشار و سنگینی عشقت که مثل کوه روی قلبم سنگینی میکرد کم میشد و کمی تخلیه میشدم و دچار اون حالت پرواز نمیشدم! اما تو منو تحریم کرده بودی که حتی بهت بگم که دوست دارم... و این تحریم ظالمانه جنون محبت تو را چند برابر کرد... چیزی که هست، هنوز هم دوستت دارم مثل همیشه... +عاخ!(: