🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۰۶
نویسنده:ت،حمزه لو
آن روز صبح دل آسمان جبهه گرفته بود.نم نم باران صورتهای آفتاب سوخته مان را نوازش میکرد.صدای راز و نیاز مجتبی به گوشم میرسید.کنار سنگر نشسته بود و با زاری می نالید:«ای خدا چرا همه میتونن برن خط ،فقط من نمیتونم؟!....خدایا خودت کمک کن یه کاری کن بزار سید منو هم بفرسته خط.!»
مجتبی پسر کم سن و سالی بود که تقریبا هر یک ساعت یکبار به سید التماس میکرد و میگفت:«آقا تو رو خدا ،به پاتون می افتم،به جدتون قسمتون مبدم منم بفرستین خط...!»
سید هم هربار صبورانه جواب میداد:«نمیشه پسر جون،تو هنوز کم سن و سالی،تا همین جا هم بیخود اومدی،،اصرار نکن به وقتش تو هم میری!!»
آن روز صبح هم طبق معمول مجتبی بعد از التماس به سید و جواب رد شنیدن در حال دعا بود،قرار بود من و علی همراه سید برویم و امیر که بیسیم چی سنگر بود به همراه مجتبی همانجا بمانند.امیر شب گذشته کشیک داده بود و حالا زیر پتوی سربازی خاکستری رنگ خواب بود.
من و علی تصمیم گرفتیم امیر را برای خداحافظی بیدار نکنیم .هر کدام به نوبت خم شدیم و صورتش را بوسیدیم ،بعد با مجتبی هم خداحافظی کردیم.مجتبی دستمان را گرفت و روی سرش گذاشت و با بغض گفت:«خوش بحالتون،دستتون زیر سر من بلکه سید دلش نرم بشه و رضایت بده منم برم خط.»
هر دو خندیدیم و به همراه چند نفر دیگر از بچه ها تجهیزات مورد نیاز را برداشتیم و به راه افتادیم.آن زمان توی فاو بودیم و با خط دشمن سیصد متر فاصله داشتیم.در حال گذاشتن گلوله های آر پی جی بودیم که صدای ملتهب سید بلند شد:«بچه ها،آمپولاتون و تزریق کنید ،میگن نامردا خردل زدن.»
آن لحظه اثلا نگران نشدیم چون دلمان جوان بود و سرمان پر از شر و شور.با این حال به حرف سید گوش کردیم .به هر کدام از ما یک آمپول داده بودند که روی ران تزریق میشد و خیلی هم سریع مثل فشنگ فرو میرفت.وقتی کارمان تمام شد صدای الله اکبر بچه ها بلند شد و بعد از آن آتش دشمن رو ما گشوده شد و فرصت تفکر را از همه ی ما گرفت.بانگ یا حسین(ع) و یا زهرا (ع)همراه صدای رگبار و انفجار طنین امداز شده بود.تمام فضا پر از بوی گوشت سوخته و باروت و گرد و خاک شده بود.چشم،چشم را نمیدید،فقط یک لحظه صدایی را شنیدم که فریاد زد:«ماسکاتون و بزنید .......شیمیایی زدن!!»
با هول و هراس اطرافم را نگاه کردم.علی کنارم بود و داشت توی کوله اش را میگشت.ماسکم را از کوله ام بیرون کشیدم و فریاد زدم:«علی.....پیدا کردی!!!؟»
علی فریاد زد:«حسین....تو ماسکت رو بزن،،من انگار جا گذاشتم!!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻