🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۱‌۷۵ نویسنده:ت،حمزه لو به لیلا و شادی که روی مبلها نشسته بودند لبخندی زدم، بشقابها را جلویشان گذاشتم و ظرف پر از شیرینی را روی میز گذاشتم و گفتم :"بچه ها خودتون بردادید دیگه،تعارف نکنید." لیلا با لبخند معنا داری گفت:"نکنه خبری شده که زیاد خم و راست نمیشی؟!" فوری جواب دادم:"نه بابا،خبری نیست به جز...." شادی بقیه جمله ام را کا مل کرد:"تنبلی.." و همه زیر خنده زدیم.یکی دو ساعتی بچه ها پیشم ماندند و از کلاسها و انتخاب واحد ترم جدید و زندگی و همه چیز صحبت کردیم.بچه ها که رفتند من هم به آشپزخانه رفتم و مشݝول درست کردن شام شدم.کم کم به کارهای خانه عادت کرده بودم و در آشپزی مهارت کسب میکردم.شام خوبی از کار در آمده بود و من راضی از کارم مشغول شستن ظرفها بودم که زنگ،در به صدا در آمد. آخرین بشقاب را آب کشیدم ،دستهایم را خشک کردم و آیفون را برداشتم:"کیه؟" صدای سهیل در گوشی پیچید:"آقا گرگه!!!" خندیدم و گفتم:"بفرمایید بالا آقا گرگه.خوش اومدی" لحظه ای بعد سهیل و گلرخ روی مبل نشسته بودند و من با چای و شیرینی مشغول پذیرایی بودم. روی مبل روبه روی سهیل نشستم.سهیل با دهان پر پرسید:"حسین کجاست؟" خنده ای کردم و جواب دادم:"مدتیه عصرها دیرتر میاد،اضافه کاری وایمیسته،ولی الاناس که کم کم پیداش بشه." به گلرخ که در فکر بود نگاه کردم و گفتم:"گلرخ جون،شیرینی هاش تازه س،بخور دیگه!" بعد رو به سهیل گفتم:"چه خبر از مامان اینا؟" سهیل روی مبل لم داد و گفت:"هیچی...دیشب اونجا بودیم،فعلا که مامان عزا گرفته.!!" هراسان پرسیدم:"چرا،چی شده مگه؟؟؟!!" گلرخ پنهان از من اشاره ای به سهیل کرد که چیزی نگوید ولی من متوجه شدم و سهیل بی تفاوت ادامه داد:"چه میدونم ،انگار پسر دوستش تصادف کرده و مرده." گلرخ با صدای بلند گفت:"خب مهتاب جون چه خبر از دانشگاه،انتخاب رشته کردی؟" میدانستم که میخواهد حواس مرا پرت کند،بی تفاوت به سوال گلرخ پرسیدم:"کدوم دوستش؟" سهیل شانه ای بالا انداخت و گفت:"چمیدونم،همون که تو عروسی ماهم اومده بود....آها،نازی.." ناباورانه پرسیدم:"کوروش؟؟!!! " سهیل خرده شیرینی ها را از روی لباسش تکاند و گفت:"آره،آمریکا تصادف کرده و انگار سر ضرب زحمت و کم کرده." گلرخ رو به سهیل چشم غره ای رفت و گفت:"عه سهیل بسه دیگه." با بغض رو به گلرخ کردم و گفتم:"راست میگه گلی!!؟" گلی سری تکان داد و با غم،نگاهم کرد.با پشت دست اشکهایم را پاک کردم.خیلی دلم برای کوروش سوخت.در همان چند دیدار متوجه شده بودم که پسر مودب و متینی است،و با اینکه درخواست ازدواجش را رد کرده بودم ولی برایم بسیار محترم بود.بی اختیار گفتم:"کار دنیا رو میبینید،مامان اصرار داشت من زن کوروش بشم،میگفت حسین رفتنیه و حوصله نداره چند سال دیگه با یکی دوتا بچه من بیوه بشم و برگردم خونه شون،ولی حالا ببین...داماد منتخب مامان چه زود از دنیا رفت.اگر من زن کوروش میشدم،الان چی میشد؟؟!!!من باید تو مملکت غریب یه زن تنها و بیوه چیکار میکردم.!!؟" گلرخ آهی کشید و گفت:"ۏاقعا هیچ کس از آینده خبر نداره،اون کوروش طفلکی سالم بود ولی حالا......ان شاالله که حسین آقا عمر درازی داشته باشه ." 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻