🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۱‌۹۲ حسین عزیزم بود که در میان دسته زنجیر میزد.روی شانه و موهایش پر از گل بود،به پاهایش نگاه کردم که برهنه روی زمین قدم برمیداشت.لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد و لبخندی در چشمان غمزده اش،شکل گرفت. علی هم در کنار حسین بود و مثل او سر و لباسش گلی بود.به مردی که جلوی دسته حرکت میکرد و علامت(علم)بزرگ روی شانه اش بود نگاه کردم.بعد با تعجب متوجه شدم که حسین را صدا زد.در میان بهت من حسین جلو رفت و کمربند مخصوص را به دور شانه و کمرش بست.دهانم از تعجب باز مانده بود.نا خودآگاه ناخن هایم را در بازوی سحر فرو کردم . علامت سنگین روی شانه های نحیف حسین قرار گرفت و حسین شروع به حرکت کرد.چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست ،کمکش کنند. با ترس زیر لب نجوا کردم:«حسین.......» قدم هایم انگار در هوا بود،دستانم به طرف حسین دراز شد .صدای سحر انگار از قعر چاه به گوشم میرسید:«نترس مهتاب...» حسین جلوی هیئت رسید و سه بار زانوهایش را زیر علامت بزرگ خم کرد. پرهای سبز و سرخ روی علامت به حرکت در آمد.صدای یا حسین و ماشاءالله جمعیت بلند شد.پدر علی با اسکناس خای هزار تومانی به طذف علی رفت و آنها را در دهان حسین گذاشت.چند نفر دیگر هم اینکار را کردند. در میان طپش های دل بی قرار من ،حسین به طرف دیوار رفت و به کمک چند نفر،علامت را کنار دیوار قرار دادند و وارد هیئت شدند.من هم روی جدول کنار کوچه ولو شدم.صدای سحر کنار گوشم بلند شد:«مهتاب!!حالت خوبه؟؟!» گنگ نگاهش کردم و‌پرسیدم:«حسین هرشب این کار رو میکنه؟؟» سحر سری تکان داد و گفت:«از شب اول محرم هر شب جلوی هیئت با علامت سلام میده و ادای احترام میکنه.میگه نذر دارم،تمام پولها رو هم برای صدقه میده.» گلویم خشک شده بود،به سختی گفتم:«علی آقا چرا گذاشت با این حالی که حسین داره،این کار رو بکنه؟!!» سحر غمگین گفت:«علی خیلی باهاش حرف زد و سعی کرد که منصرفش کنه ،اما میگه نذر دارم و ،به زور هم که نمیشه جلوش رو گرفت،غصه نخور؛ دیگه تموم شد.» اشکهایم را پاک کردم و گفتم:«آره همه چیز تموم میشه .» و تازه فهمیده بودم که چرا این چند وقت، حسین هر شب لباسهایش را خودش میشست و نمیگذاشت من ببینم،چون لباسهایش پر از گل و کاه بود .روی شانه ها و‌کف پاهایش پر از تاول بود .پس برای همین‌بود که این چند وقت پاهایش را روی رمین میکشید و به سختی،راه می رفت. هنگام برگشت به خانه به چهره مهربان و مظلومش نگاه کردم و دلم نیامد که برخورد تندی داشته باشم.پس همه چیز را به دست خاطرات سپردم 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻