#هزار_و_یک_شب ۲۸
#داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۳
من که در آخرین لحظات تصمیم به زنده ماندن و شکستن طلسم تندیس بالای کوه را گرفته بودم، با امید بسیار که نگاه دارنده انسان در تمام بلایاست، خود را به تخته پاره ای آویختم و هر چه که تخته پاره به سنگ و صخره های دور و بر جزیره خورد، با تمام زخم و جراحاتی که برداشتم و با تمام خونی که از دست و پا و سر و صورتم می رفت، خود را نباختم و برای رسیدن به ساحل، چسبیده به آن تخته پاره، تلاش کردم. اما بیشتر از سه چهار متری با ساحل آن جزیره فاصله نداشتم که از هوش رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم..
نمی دانم چقدر گذشت تا به هوش آمدم، ولی مهم برایم گرسنگی شدید بود، که شاید همان گرسنگی هم با عث به هوش آمدنم شده بود.
چون در آن شب مهتاب، به دور و بر خود نگاه کردم، در آن جزیره دور افتاده، فقط چند درخت نارگیل دیدم. با وجود سردی بسیار هوا، ابتدا چند نارگیل از آن درختان کندم و آنها را شکافته و شیره داخلش را نوشیدم، که هم رفع عطش مرا کرد و هم جلوی گرسنگی ام را گرفت.
تا اینکه به خاطر در امان ماندن از سرمای شدید، خود را ناچار دیدم که به بالای کویر وسط جزیره بروم، و در پناه قبه و بارگاهی که درون آن مجسمه مغناطیسی یا اسب و شمشیرش قرار داشت، تا صبح استراحت کنم.
بالا رفتن از آن کوه در آن دل شب با وجود نور مهتاب بسیار سخت بود. بیشتر از دو سه ساعت طول کشید تا من خود را به بالای کوه و به زیر آن قبه و بارگاه رساندم. چون در آن مکان، در پناه دیوارهایش از سوز و سرما خبری نبود، چشمانم را بر هم نهادم که استراحت کنم، تا صبح بیاید و ببینم با آن مجسمه چه باید بکنم. و اما در میان آن قبه و بارگاه و در نور اندک ماه، من تندیسی از اسب دیدم که مردی بر روی آن سوار بود و شمشیری بر دست داشت، که آن مجسمه بسیار بزرگ و شاید که سه برابر هیکل اسب و قامت یک انسان معمولی بود. و در زیر همان مجسمه و در پناه همان دیوار بود که تصمیم به استراحت و آمدن صبح را گرفتم.
من در حالت خواب و بیدار صدایی شنیدم که گفت: ای جوانمرد، در عجبم که تو چگونه و چطور جرئت کرده ای که پایت را این جا بگذاری، اگر بخواهی که هم طلسم را بشکنی و هم خودت صبح، تبدیل به آهن ربا نشوی، باید تا نسيم سخر ندمید و خورشید در نیامده، خاکهای زیر پایت و همان جایی که خوابیده ای را بکنی، و از داخل صندوقی که زیر خاک پنهان است، سه تیر با یک کمان در بیا وری. راه باطل کردن جادوی این مجسمه آن است که باید مردی در شب چهاردهم ماه، هنگامی که مهتاب بر سینه اسب و سوار و شمشیرش میافتد، یک تیر را به سینه تندیس اسب نشانه رود، یک تیر را بر سر سوار تبدیل به آهن ربا شده بکوبد، و یک تیر را هم در وسط شمشیر بزند، که اگر این کار با دقت انجام شود، جادو باطل می شود و اگر تیرها به خطا رود، تا پایان دنیا این تندیس آهن ربا، هم چنان بلای جان مسافران کشتی دریای مشرق خواهد بود.
آن صدا اضافه کرد، ای مرد من میدانم که تو امیرزاده ای هستی که تیر و کمان را خوب می شناسی و در تیراندازی استادی، اما خیلی دقت کن که تیرهایت به خطا نرود و در ثانی چون تیرهای تو به هدفهایی که گفتم اصابت کرد، دریا طغیان میکند و آبش به قدری بالا می آید که تمام این جزیره و کوه و قبه و بارگاه را می پوشاند، و سوار و اسب و شمشیر آهن ربا را، آب در کام خود میکشاند و به این ترتیب این جادو برای همیشه باطل می شود.
ضمن آن صدا در دنباله توصیه ها و سفارشات خود، در مورد باطل کردن جادوی جزیره مغناطیس گفت:
چون آب دریا بر اثر طغیان بالا آمد، تو ترس از غرق شدن را نداشته باش، زیرا در همان هنگام زورقی را روی آب خواهی دید که به جانب تو خواهد آمد و غلام سیاهی که در آن زورق نشسته، تو را که در حال دست و پا زدن روی امواج آب هستی به درون زورق میکشاند. و باید ده روز با آن غلام سیاه همراه باشی، که او مأموریت دارد تا تو را به ساحل دریا و دیار خودتان و هم آنجایی که سوار بر کشتی شدی برساند. ولی هشدار میدهم که در طول این سفر هرگز نباید که لب از لب باز کنی و با غلام سیاه و پاروزن زورق از در صحبت در آیی. و یادت باشد که در حضور آن غلام سیاه هرگز و هرگز نام خداوند بزرگ را، حتی در حالت دعاکردن و شکر گفتن هم به زبان نیاوری. که در آن صورت همه چیز ....
ادامه دارد....
eitaa.com/Manifestly/1100 قسمت بعد