eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۰ هنگام ورود به اتاق، هم ندیمه و هم بزاز اجازه خواستند که آنها ه
۱۲۲ 👈 ق ۲۱ تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید: - آیا می توانی مرا به بارگاه امیر قزاقها ببری و آن عفریته را نشانم دهی تا با همین یک دست خود، سر از بدنش جدا کنم؟ عجوزه گفت: - احتیاجی به اینکه شما را به بارگاه امیر سرزمین قزاقها ببرم نیست؛ زیرا امیرزاده و دایه اش، به تصور اینکه شما زیر ضربه شمشیر آن مرد سپاهی جان داده اید، برای خواستگاری مجدد از خاتون من در راهند و چه بسا تا یکی دو روز دیگر، با کاروانی از هدایا به شهر وارد شوند. لعبت قرقیزی، بعد از شنیدن حرف های عجوزه، رو به جوان ارزنده دست از دست داده کرد و گفت: - اکنون که بی گناهی منِ کمترین بر شما سرور عزیز ثابت شد، آیا اجازه می دهید که من چون همسری وفادار، جای آن دست از دست رفته شما باشم؟ آیا اجازه می دهید مراسم عقد دیگری، اما حقیقی و واقعی در خانه همین مرد پارچه فروش شریف برپا شود و من افتخار همسری شما را پیدا کنم؟ مرد جوان تاجر ازبکی، در پاسخ سؤال لعبت قرقیزی، فقط به خواندن این دو بیت اکتفا کرد که: جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت موئی نفروشم به همه ملک جهانت شیرین تر از این لب نشنیدم که سخن گفت تو خود شکری تا عسلت آب دهانت مرد پارچه فروش صاحب خانه و ندیمه خاتون قرقیزی، بلافاصله به شهر رفتند و مرد روحانی صاحب دفتری را پیدا کردند و او را با خود به خانه آوردند. چون مرد صاحب دفتر از لعبت قرقیزی پرسید « مقدار مهریه ای که خاتون مطالبه می کنند چقدر است؟» لعبت قرقیزی دهان گشود و گفت: - مهریه من، وفا و صفا و فتوت همسر عزیزم می باشد که قبلا آن را دریافت کرده ام. چون مراسم ثبت عقد در دفتر تمام شد و زوجین و شهود آن را امضا کردند، لعبت قرقیزی به مرد روحانی صاحب دفتر گفت: - هنوز کار تمام نشده است. رقعه ای بیاورید و دفتر را گشوده نگاه دارید که من از این لحظه، جز جامه تنم، هر چه دارم را به همسر والاتبار خود تقدیم می کنم و تمام دارائی و ثروتم، از حالا به بعد از آن ایشان است. هر اندازه تاجر ازبکی، اصرار در منصرف کردن همسر خود از آن اقدام کرد، فایده نبخشید و لعبت قرقیزی در پایان گفت: - من وقتی سرور بلندطبع و شایسته ای چون شما داشته باشم یعنی مالک تمام جهانم. اما زندگی حقیقی ما موقعی شروع خواهد شد که من، ابتدا انتقام خود را از دایه عفریته آن امیرزاده خبيث و زشت روی قزاق گرفته باشم. آن طور که این عجوزه پیر گفت آنها در راهند و امروز و فردا، برای تکرار تقاضای احمقانه خود به سرای من وارد می شوند. اگر همسرم اجازه فرماید، در حضور همه و با کمک جوانان ایلم، حق آن دو موجود لئيم را کف دستشان بگذارم. بعد چون کنیزی حلقه به گوش، وظایف همسری خود را درباره سرورم انجام دهم. آنگاه همسر تاجر ازبکی، یا همان لعبت قرقیزی و خاتون مشکل پسند دیروزی رو به کنیز عجوزه خود کرد و پرسید: - آیا حاضری در حضور امیرزاده و دایه اش، آنچه را که برای ما گفتی بازگو کنی؟ کنیز عجوزه، موافقت خود را با تکان دادن سر و در نهایت ترس اعلام کرد. فردای آن روز، امیرزاده بی خبر دیار قزاق ها که به سرزمین قرقیزها و شهر تیان شان وارد شده بود، مأموری را به در سرای خاتون قصه ما فرستاد و اجازه خواست که یک ساعتی برای بیان مطلبی خاص در خدمت باشد. لعبت قرقیزی پاسخ داد: - به امیرزاده بگوئید می پذیرم، ولی یا تنها و یا فقط به اتفاق یک نفر تشریف بیاورند، زیرا صحبت ما خصوصی خواهد بود و صلاح نمی دانم غریبه ای در مجلس باشد. ضمنا خاتون که عرض کردم، پدرش در زمان حیات، نقیب ایل و مهتر قوم قرقیزها و خود نیز صاحب نام و اعتبار زیادی در میان اقوام و قبایل بود، جانشین پدرش را محرمانه به حضور طلبید ، تمام ماجرا را با وی در میان نهاد و گفت: - تصمیم دارم به نوعی از امیرزاده قزاق انتقام بگیرم. نقیب جدید و مهتر قوم، راه های بسیاری برای مجازات امیرزاده قزاق پیشنهاد کرد؛ اما همسر خاتون، یا همان جوان ارزنده یک دست از بک گفت: - اگر موافقت کنید من با اینکه فقط دارای دست چپ هستم، با همین دست امیرزاده قزاق را به شمشیربازی دعوت می کنم. اگر موفق شدم هیچ، و اما اگر در آن مبارزه کشته شدم، آن وقت خاتون می داند و مهتر شریف قوم. هر چه لعبت قرقیزی به همسر خود اصرار ورزید که از آن تصميم صرف نظر کند، مرد جوان ورزیده ارزنده، زیر بار نرفت و گفت: - این منم که باید انتقام خودم را از آن ملعون بگیرم، نه کس دیگر. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۲ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۱ تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید: - آیا می توانی مرا به با
۱۲۳ 👈 ق۲۲ به هر صورت، وقتی امیر زادۂ قزاق به اتفاق دایه خود یا همان عفریته نابکار با هدایای بسیار به سرای خاتون وارد شدند، ابتدا خاتون تنها به تالار آمد و خوش آمدی ظاهری گفت. امیرزاده جسور قزاق بدون مقدمه چینی با بیانی تند و بی ادبانه گفت: - ای خاتون قرقیزی! این دومین باری است که من این فاصله بسیار را برای خواستگاری از شما آمده ام. لطفا پاسخ قطعی خود را هم الان به من بدهید؛ آیا حاضرید به همسری من در آئيد و عروس امیر دیار قزاق ها شوید؟ همسر خاتون و امیرزاده ازبکی پرده را پس زد ، جلو آمد و گفت: - قدری دیر آمده ای ای جوان جسور؛ زیرا خاتون به عقد من در آمده است. منی که از مهلکه خطرناک تو جان سالم به در بردم و فقط یک دست از دست دادم. آنجا بود که رنگ از رخسار امیرزاده قزاق ها پرید. بلافاصله، باز هم پرده پس رفت و مهتر و نقیب جدید قوم، و دهها جوان تنومند قرقیزی، مقابل امیرزاده قزاق ایستادند. همسر خاتون گفت: - ای جوان پست فطرت! دیگر جای انکار نیست. هم اکنون می توانیم همه بر سر تو بریزیم و تکه تکه ات بکنیم، اما من مثل تو دون طبع و رذل نیستم تا این گونه بکشمت ؛ بلکه تو را به مبارزه رو در رو با شمشیر دعوت می کنم و در میدان مبارزه حقت را کف دستت می گذارم. امشب را تو با این دایه لعین، مهمان ما هستید. فردا صبح در میدان مبارزه، تو مهمان شمشیر من خواهی بود. بله البته فقط تو، که من هرگز شمشیر به روی زنان دسیسه چین نمی کشم. حیف از تیغ شمشیر که بر بدن عفريتان فرود آید. صبح روز بعد، در میدان بیرون شهر و در دامنه همان تپه کنار رودخانه ای که جادوگران مراسم آن عقد دروغین را چیده بودند، مبارزه با شمشیر بین امیرزاده جوانمرد یک دست ازبک و امیرزاده ناجوانمرد قزاق، در حالی که هر دو سوار بر اسب بودند درگرفت. هنرنمائی و تهور و رشادت امیرزاده ازبک که با آن یک دست، هم سوار بر اسب بود و هم شمشیر می زد، بی نظیر و شاید باورنکردنی بود. اما امیرزاده جسور قزاق که هرگز فکر نمی کرد در آن مبارزه شکست بخورد، در یک لحظه که غفلت ورزید، دست راستش با ضربه شمشیر آن مرد رشید ازبک، از ساعد قطع و شمشیرش به زمین افتاد. امیرزاده قزاق که خون از ساعد دست راستش فواره می زد، با دست چپ مهمیز اسب را کشید و از صحنه فرار کرد. در همان لحظه ، دایه عفریته از زیر جامه خود، تیر و کمانی درآورد ، سينه لعبت قرقیزی را نشانه رفت و تیر را به قلب او نشاند. لعبت قرقیزی نیز در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد... و چون قصه بدینجا رسید، سحر رسید. هوش و حواس از سر سلطان شهباز پرید و توسن آگاهی اش به دشت خواب و رویا دوید. شهرزاد هم، خوشحال از آنکه شبی دیگر از دام مرگ جهید، لبخندی بر لبانش گشت پدید. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۲ به هر صورت، وقتی امیر زادۂ قزاق به اتفاق دایه خود یا همان عفر
۱۲۴ 👈 ق۲۳ و اما ای ملک جوان بخت و همسر والاتبار شهرزاد خوشبخت، اگر خاطر خطیر حضرت عالی باشد، آنچه را که تا دیشب در قالب قصه لعبت قرقیزی به عرض رساندم، ماجرائی بود که آن جوان یک دست فروشنده پنجاه خروار گندم، هنگام صرف ناهار برای واسطه فروش کالای خود در بازار تعریف کرد. امیرزاده یک دست ازبکی، در ادامه داستان خود گفت: - و اما اینکه در این مدت، چرا برای مطالبه بهای گندم های فروخته شده مراجعه نکردم، به دو جهت بود: اول اینکه چون همسرم با تیر دایه عفریته کشته شد. دایه هم بلافاصله دود شد و به آسمان رفت. آن کنیزک عجوزه، که حقیقتا شرمنده کارهای زشت خود شده بود به من گفت که محل شیشه عمر دایه عفریته را می داند و برای تلافی کارهای ناپسند خود، مرا به محلی برد که شیشه عمر دایه عفریته در آنجا قرار داشت. من هم آن را شکستم و زمین را از لوث وجود عفریتی دیگر پاک کردم. ضمنا در همان سفر به دیار قزاق ها بود که فهمیدم ساعد دست امیرزاده قزاقها، بعد از اصابت ضربت شمشیر من چرکین شد و او را کشت. و اما سفر دوم و طولانی دیگر من، به خاطر آن بود که، تمام سرمایه به ارث رسیده از همسرم را صرف دو کار کردم. اول آنکه مقبرهای بسیار مجلل و باشکوهی برایش ساختم که مزار لعبت قرقیزی، تا قرنها همچنان باقی بماند. دیگر آنکه دارالشفا و مریض خانه ای هم به نامش ساختم، که نجات دهنده جان بیماران نیازمند باشد. اکنون هم که به نزد تو آمده ام، ضمن آنکه در مورد امانت داریت از بابت بهای پنجاه خروار گندم، آن هم در طول یک سال بسیار متشکرم، بهای گندم ها را هم به تو می بخشم ؛ زیرا از این به بعد که مقبره همسر مطلوب و معبود ناکامم را ساختم و مریض خانه ای هم به نامش دائر کردم، دیگر هیچگونه احتیاجی به مال دنیا ندارم. بسیاری اوقات زر و سیم دنیا، شرافت انسانی را تبدیل به رذالت حیوانی می کند. من اکنون به راهی می روم که خود نمی دانم کجاست، ولی هر کجا باشد احتیاجی به مال دنیا ندارم. چون مرد به راه افتاد که برود، مرد واسطه امانت دار ، جلوی هبه کننده آن همه پول را گرفت و گفت: - بایست که سرگذشت تو و حرف های به ظاهر عجیبت در من تأثیر گذاشت و بدان که: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم آری، من هم که سرگذشتم، دست کمی از ماجرای دردناک زندگی تو ندارد. دیگر از این بده بستان های طمع آور بی مصرف خسته شدم. لطفا حالا نرو و چند روزی صبر کن تا من هم هر چه دارم بفروشم و به اضافه پول پنجاه خروار گندم تو، همراهت بیایم و در همان مریض خانه ای که ساخته ای هزینه کنم و شفای سریع تر بیماران مستمند را، از درگاه خداوند مسئلت نمایم. بین ما و عفریتان باید فرقی باشد، آنها آدم ها را می کشند برای زر و ما زرها را می بخشیم برای راحت آدم ها. امیرزاده یک دست ازبکی در پاسخ گفت: - آیا می دانی من می خواهم به کجا بروم و دنبال چه جائی میگردم؟ آنگاه با صدایی دلنشین که طنینش در سرتاسر بازار پیچید خواند: در خرابات مغان نور خدا می بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه ها می بینم کس ندیدست ز مشک ختن و نافه چین آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم چون آواز امیرزاده ازبکی به پایان رسید، مرد دکان دار و واسطه خرید گندم گفت: - راهمان یکی است که ما هر دو رهرو منزل عشقیم. و اما ای سلطان سرزمین پهناور چین، این بود آن داستانی که دستور فرمودید منِ جوان نادان خاطی تعریف کنم تا بلکه از کشتن پدرم و مرد طبيب و خیاط و همسرش صرف نظر کنید. البته اجازه بفرمائید اضافه کنم، الان امیرزاده تاجر یک دست ازبکی، و آن مرد دکان دار و واسطه خرید پنجاه خروار گندم، بعد از آن تحول درونی وجودشان، هر دو آمدند و آمدند تا به پای تخت این سرزمین و همین شهر پکن رسیدند و اکنون هر دو ساکن کوی خراباتیان این شهرند. نقالِ خانه خراباتیان، همان مرد دکان دارِ شهر و دیار خود رها کرده است که هر شب برای خرابات نشین ها قصه ها می گوید. آخرین قصه اش را هم من به عرض مبارک شما رساندم. آن وارسته یک دست ازبکی هم، یکی دیگر از خراباتیان است که همراه با ناله محزون نی اش ، شبها برای مان آواز می خواند. از جمله دیشب این ابیات را خواند: ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی دست از مس وجود چو مردان را بشوی تاکیمیای عشق بیابی و زر شوی گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد بالله كز آفتاب فلک خوبتر شوی ادامه دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۳ و اما ای ملک جوان بخت و همسر والاتبار شهرزاد خوشبخت، اگر خاطر
۱۲۵ 👈 ق ۲۴ ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان سرزمین پهناور چین به سخن درآمد و گفت: - ای پسرک نادان! آدمی یا به جائی که نمی شناسد و نمی داند کجاست نمی رود ، یا اگر ناخواسته رفت باید آنجا را بشناسد و حرمت آن را نگاه دارد. اولا تو بدمست ولگرد دزد، غلط کردی که پایت را به خرابات گذاشتی و اگر رفتی و ساکن کوی خرابات شدی، غلط کردی که دست در جیب دلقک بیچاره ما بردی تو خبیث پست فطرت، در خراباتی که آن امیرزاده والای ازبکی نور خدا را آنجا می دید، اسیر وسوسه شیطان شدی ، دزد از آب درآمدی و حرمت خرابات را بر باد دادی. هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو! به گزمه های شهر پکن هم می سپارم، که اگر یک بار دیگر تو را در خرابات یا راه خرابات دیدند، سیصد ضربه شلاقت بزنند. تو فقط باید در مزبله های آلوده، باده زهر مار کنی تا بمیری. تکرار می کنم، هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو! سپس رو به بقیه نمود و گفت: - و اما شما چهار نفر، همچنان محکوم به مرگ هستید ؛ زیرا اگر داستان این پسرک نادان و دزد، حکایتی بود که مانند حقه های دلقک بیچاره ما باعث خنده و سبب شادیمان می شد، ممکن بود شما را ببخشم. اما با اینکه داستانش شیرین و عبرت آموز بود، ولی ما خنده مان نگرفت. غم آدمی را اضافه کردن کار مهمی نیست، خنداندن آدم های غمناک هنر است. من اکنون دنبال قصه گوی با ذوق و هنرمندی میگردم که بتواند جای دلقک بیچاره ما را بگیرد. اگر در میان شما چهار نفر، کسی با چنین هنری پیدا شود، ممکن است از ریختن خونتان صرفنظر کنم. والّا، هر چهارتای شما را به جرم خطاهایی که کردید می کشم. آن وقت می گردم؛ شاید بتوانم دلقک دیگری را پیدا کنم، که البته آن هم بعید به نظر می رسد. در این موقع مباشر سلطان، تعظیمی کرد ، زمین ادب بوسید و گفت: - البته که هرگز ما نمی توانیم به شیرین زبانی و نکته بینی دلقک، داستان گفته و حرف ها بزنیم ؛ اما به جان نثار هم فرصتی بدهید تا داستانی در محضر سلطان تعریف کنم. شاید که قصه تقدیمی من اگر خنده دار نباشد، مانند داستان تعریفی پسرم، حکمت آموز و عبرت انگیز باشد. البته هر داستان خنده دار و هر حرف مسخره ای هم باعث شادی و انبساط خاطر نمی شود. مگر همین دلقک از دست رفته نبود که با یک حرکت خنده دار، اما ناشایست خود، باعث تکدر خاطر سلطان شد؟... سلطان به میان حرف مباشر خود پرید و گفت: - بسیار خب، فلسفه بافی بس است. زودتر قصه ات را آغاز کن! چون پادشاه سرزمین چین، اجازه داد که مباشر داستانش را تعریف کند، وی این گونه آغاز کرد: - همانگونه که خاطر خطير سلطان مستحضر است، جان نثار، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید مایحتاج آشپزخانه مخصوص هستم. درحالی که پسرم مشغول تعریف داستان تاجر یک دست ازبکی بود، من هم به یاد برزوی گونی فروش و بازار افتادم و داستان زندگی او به خاطرم آمد. او در هیچ کدام از دست های خود انگشت شست ندارد و حتی پاهایش هم فاقد انگشت شست می باشد. او فقط با دست های چهار انگشتی، به کار فروش گونی در بازار اشتغال دارد. و اما قصه برزوی گونی فروش در بازار پایتخت این سرزمین پهناور، از این قرار است که: - پدر این مرد، کارخانه بزرگ گونی بافی، در دیار ازبک داشته و از مردان ثروتمند آنجا بوده است. پسرش برزو نیز ، گذشته از آنکه یار و پاور پدر در کار تولید گونی و اداره امور کارخانه بوده، ورزشکار و ورزش دوست و از بازیگران بنام بازی چوگان در دیار ازبک بوده است. و اما داستان از آنجا شروع می شود که روزی، امیر دیار ازبک ها که به امیر آمودریا معروف شده بود، به سرپرست تشریفات دربار امر می کند گروه چوگان بازان دیار ازبک را به دربار دعوت کند، تا آنها در حضور پادشاه و اعضای خانواده اش و همین طور دیگر درباریان، نمایشی از بازی قدیمی و سنتی چوگان را ارائه دهند. منِ شهرزاد عرض می کنم، حضرت سلطان استحضار دارند، دیار ازبک ما، در منطقه ای بین دو رودخانه عظیم سیحون و جيحون، در نزدیکی آمودریا قرار دارد و فرمانروای دیار ازبکها هم، خود را امیر آمودریا می خواند. باری، عرض کردم که امیر آمودریا با خانواده خود و از جمله دخترش پریسا، به تماشای بازی چوگان پرداختند.اما باید این مطلب را هم به عرض سلطان برسانم که امیر آمودریا، فقط دارای یک فرزند دختر، آن هم به نام پریسا بود. پدر پریسا ، دخترش را نامزد پسر امیر دیار تاتارها کرده بود و چون با امیر تاتارها دوستی و صمیمیت دیرین و زیادی داشت، دلش می خواست حتما دخترش عروس دربار تاتارها شود. اما پریسا، نه آنکه پسر امیر تاتارها را دوست نداشت، بلکه به حد بسیار زیادی از او متنفر بود. بارها و بارها هم گفته بود، اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوست خود که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۴ ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان س
۱۲۶ 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران سرزمین تاتارها داده بود، وقتی با مخالفت دخترش پریسا روبه رو شد با عصبانیت به او گفت: - یا باید زن پسر فرمانروای دیار تاتارها شوی، و یا آنقدر در خانه بمانی که گیس هایت سپید و همرنگ برف زمستان شود. پریسا هم با شهامت همراه با جسارت، در پاسخ پدرش گفته بود « حاضرم پیر شده و در گوشه تنهایی بمیرم، اما ریخت این پسر را نبینم!» ولی در مقابل، تولی پسر امير دیار تاتارها چنان دلبسته و عاشق پریسا شده که گفته بود « یا پریسا یا هیچ کس ؛ زیرا من فقط باید با پریسا، دختر دوست پدرم که امیر آمودریا است ازدواج کنم.همین و بس.» و اما ای سرور شایسته من! هنگام آغاز بازی، برزو به عنوان سرپرست بازیگران چوگان، مقابل جایگاهی که امیر آمودریا و خانواده اش نشسته بودند آمد ، در برابر امیر تعظیمی کرد و چون سرش را بلند کرد، چشمش به چشم پریسا افتاد و نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد. ناگهان، سراپای وجود پریسا داغ شد. گویی آتشی سراپای وجودش را فرا گرفت. پریسا نفهمید که آن چه حالتی است که به او دست داده، اما از آن لحظه به بعد، جز برزو کس دیگری را نمی دید و با تمام جان، بازی چوگان برزو را تماشا می کرد. مادر پریسا و ملکه دربار آمودریا که کنار دخترش نشسته بود، ناگهان این زمزمه را، از زبان دخترش شنید: رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست وه که دل از من بشد، رفت به قربان دوست بر سر سودای دوست، گر برود سر ز دست پای نخواهم کشید، از سر میدان دوست و چون بازی تمام شد و برزو و دیگر چوگان بازان، اجازه رخصت خواستند، پریسا مشتاقانه و با صدای بلند گفت: - پدر جان! دستور بدهید یک بار دیگر بازی را تکرار کنند. مادر که تمام توجهش معطوف پریسا شده بود، متوجه شد که دخترش به هیچ وجه چشم از برزو برنمی دارد. چون دور دوم بازی تمام شد و هوا رو به تاریکی گذاشت، برزو و دیگر بازیگران، مقابل امیر آمودریا زمین ادب بوسیدند ، میدان را ترک کردند و رفتند. چون امیر و همسرش از جا برخاستند، پریسا همچنان چشم به دروازه میدان چوگان دوخته بود و جای قدم های برزو را نگاه می کرد. چون مادر، نهیب بر دخترش زد « که پریسا برخیز! پدر منتظر توست»، دختر گفت: - مادر سرم گیج می رود.حالم خوب نیست.لطفا زیر بازوی مرا بگیرید. و چون مادر، پریسا را با خود کشان کشان می برد، باز هم شنید که دخترش زیر لب زمزمه می کند: در خم زلف تو، پابند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان، غرقه به خون شد دل من بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری دهمت شرح که از دست تو چون شد دل من پریسا بعد از خواندن این دو بیت، از حال رفت و بر زمین افتاد. چون امیر آمودریا از همسرش پرسید چه شد که به یکباره حال پریسا این گونه به هم خورد، مادر پاسخ داد: - دیشب نزدیک سحر، گویا خنکای هوا رنجورش کرده؛ زیرا از صبح به من می گفت سرم درد می کند و تب دارم. الان هم به کنیزان دستور می دهم او را بر سر دست بلند کرده ، به سرای برده و در بسترش بگذارند. بلافاصله هم، حکیم مخصوص را خبر خواهم کرد. سرور و شوهر م، خیالشان راحت باشد. چون امیر دور شد و کنیزان ، پریسا را بر دوش نهادند و به سوی سرای مخصوص بردند، مادر کف یک دست بر پشت دست دیگر خود کوبید و گفت: - وای بر من اگر دخترم عاشق این پسرک چوگان باز شده باشد. و خود متفکر و درهم ریخته، به دنبال کنیزان که پریسا را بر دوش داشتند روان شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران
۱۲۷ 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دستور داد پزشک مخصوص دربار را بر بالین پریسا حاضر کنند. چون پزشک آمد، مادر پریسا بدون آنکه اشاره ای به حضور برزوی چوگان باز در مقابل پریسا کرده، یا صحبتی از تلاقی نگاه آن دو، و اشعاری را که پریسا بعد از تلاقی نگاهها زیر لب زمزمه کرد بنماید، فقط گفت: - امروز دخترم در میدان بازی چوگان، هنگام تماشا حالش به هم خورد و این گونه که می بینید، در حالت اغما فرو رفت. ملکه نخواست پزشک مخصوص دربار از آن ماجرا چیزی بداند ؛ زیرا بسیار واهمه داشت از آنکه پدر پریسا بوئی از ماجرا ببرد. قبلا به عرض سلطان رساندم که امیر آمودریا، دخترش را نامزد تولی، پسر سرزمین تاتارها کرده بود، ولی زمانی که شنید پریسا در جواب گفته « اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوستش، که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت» ، بسیار عصبانی و خشمگین شد و اگر مادر پریسا مانع نشده بود، چه بسا که امیر آمودریا عکس العمل شدیدی نسبت به دخترش نشان می داد. باری، پزشک شروع به مداوای عارضه های عادی و معمولی، مثل سرماخوردگی و سردی کردن و خستگی دماغی و غیره کرد که هیچ کدام از آنها اثربخش نبود. پزشک و مادر پریسا، درست یک شبانه روز بر بالای سر دختر نشستند. پزشک تقریبا دستپاچه شده از ترس سلطان، در طول آن بیست و چهار ساعت پر از دلهره و اضطراب،هر کاری که می توانست انجام داد. پادشاه هم چندین بار به عیادت دخترش آمد و هر بار به پزشک مخصوص خود، تأکید می کرد و می گفت: - اگر لازم می بینید، حکیمان حاذق دیگر را حتی از کشورهای همسایه خبر کنید. پزشک هم، هر بار عرض می کرد: - قربان! اندک زمانی دیگر فرصت بدهید. اما هرچه پزشک بیشتر کوشید ، کمتر نتیجه گرفت؛ تا اینکه در مرتبه آخر و نزدیک های غروب روز بعد، ناگهان شاه از کوره در رفت و بر سر همسرش فریاد کشید: - نکند این ابله دیوانه، خودکشی کرده باشد و زهر ماری خورده باشد؟ که پزشک ، هنوز صحبت و سؤال پادشاه تمام نشده گفت: - قربان! بنده معده خاتون کوچک را هم، شستشو داده ام. هیچگونه اثری از سم و زهر ، که خدای ناکرده خورده باشند مشاهده نشد. خاتون کوچک در حالت اغما فرو رفته اند. خاطر مبارک آسوده باشد، این حالت کشنده نیست. عجیب آنکه در همان موقع، پریسا در رختخواب حرکتی کرد و خیلی آهسته و زیر لب، این بیت را که فقط مادرش شنید خواند مریض عشق را نَبوَد دوایی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چارهْ درد انتظارم را توجه همه، به نجوای زیر لب پریسا جلب شد. پادشاه شعف زده از همسرش پرسید « چی گفت؟ مثل اینکه به هوش آمد! » که ملکه پاسخ داد: - سرور من، هذیان گفت. هنوز به هوش نیامده. باز هم زمان لازم است.البته خیالمان راحت شد.... و چون قصه بدینجا رسید، خیال شهرزاد هم راحت شد که در آن سحرگاه سرش زیر تیغ جلاد نمی رود؛ زیرا سلطان شهباز را خواب ربوده و با خود برده بود. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دس
۱۲۹ 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تدبیر و سیاست برتر از اقرانی، دیشب قصه تازه آغاز شده پریسا دختر امیر آمودریا به آنجا رسید که... مادر یا ملکه دربار، در پاسخ همسرش گفت: - قربان هنوز به هوش نیامده، باز هم زمان لازم است. البته خیالمان راحت شد. باری، پدر پریسا یا امیر آمودریا رفت. پزشک مخصوص هم که بیست و چهار ساعت، کنار تخت پریسا سر پا ایستاده بود، بعد از دادن دستورات لازم به ملکه، برای استراحت به خانه اش رفت. چون چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند، ملکه حاجب مخصوص خودش را صدا زد و در حالی که به او سفارش می کرد اطراف را خوب بررسی کند تا گوش نامحرمی شنونده حرفهایش نباشد، گفت: - اگر آنچه را که الان می شنوی، جایی درز پیدا کند، دستور می دهم سرت را ببرند. هم الان با یک کیسه پر از سکه های زر، به خانه برزو، چوگان باز شهر می روی و از او خواهش میکنی که چند دقیقه ای به قصر بیاید. به او بگو، هیچ کس با شما هیچ کاری ندارد. فقط می آید و چند دقیقه ای در اتاقی می نشیند و دوباره به خانه بر می گردد. برای اینکه نترسد، به او از طرف من امان بده. یادت باشد که هیچ کس نباید متوجه آمدن او همراه تو به دربار شود. برزو را حتما از در پنهانی وارد قصر بنما. چون حاجب برای اجرای فرمان خاتون خود از اتاق خارج شد، ملکه زیر لب گفت: - من دختر خودم را خوب می شناسم. شامه ای بسیار قوی دارد. اگر برزو آمد، او را چند دقیقه ای پشت آن پرده که در این سویش پریسا بیهوش افتاده می نشانم. تصورم این است، چون بوی معشوق به مشام دخترم برسد، حالش بهبود پیدا کند. و اما حاجب در آن نیمه شب ، خود را به در خانه برزوی چوگان باز یا برزوی گونی فروش شهر رساند و دق الباب کرد. چون برزو به در خانه آمد، حاجب یک کیسه پر از سکه های زر به برزو داد و حاجت خود را به او گفت. برزو پاسخ داد: - انشاء الله خير است. چون این موقع شب که وقت بازی چوگان نیست نمی دانم خاتون دربار با من چه کار دارد. خدا عالم است. بسیار خب، توکل بر خدا می کنم و می آیم ، البته بدون آنکه بپرسم موضوع چیست، زیرا کار بزرگان، هیچ وقت بدون حکمت نیست. اما از پذیرفتن کیسه پر از سکه های طلا معذورم، زیرا اگر کارتان خیر باشد و حضور من، این موقع شب، در دربار لازم و واجب باشد، من حق ندارم، در مقابل کار خیری که انجامش وظیفه من است، از بندگان خدا طلب اجرت کنم، که خداوند خود به موقعش اجر مرا خواهد داد. اگر هم شری در بین باشد، من هرگز حاضر نیستم زر بستانم و با برپا کننده شر شریک شوم. باری، برزوی بی خبر از همه جا در آن شب تاریک وارد قصر شد و با راهنمایی حاجب مخصوص ملکه، به پشت پرده ای که در آن سویش پریسا خوابیده بود هدایت شد. چون روی تختی نشست و مشغول خوردن انارهای دانه کرده شد، ناگهان صدای ناله و ضعیفی را شنید که این ابیات را می خواند دلم فتاده بر آن زلف پر شکن که تو داری قرار برده زمن، آن لب و دهن که تو داری زبوی پیرهنت زنده می شود دل مرده چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری آری ، چون بوی معشوق به مشام پریسای عاشق رسید و او را از حالت اغما به هوش آورد، آن ابیات را زمزمه کرد. ملکه به حاجب اشاره کرد که به برزو بگوید دیگر کاری با او ندارند و با تشکر بسیاری از در مخفی، همان طور که آمده بود روانه اش کنند. حاجب به نزد برزو رفت و گفت: - هر وقت شربت خود را میل کردید، می توانید تشریف ببرید. برزو در حالی که می گفت « ما که حق دخالت در کار بزرگ ترها و امور امرا و تصمیم پادشاهان را نداریم، اما حیرت زده آمدم و حیرت زده تر می روم. الهی که این آمدن و رفتن ما شری نداشته باشد که دامان کسی را بگیرد.» از همان در مخفی، از دربار خارج شد و به خانه اش رفت. اما پریسا دقایقی بعد از خواندن آن دو بیت باز هم به حال اغما در آمد و از هوش رفت... ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۹ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تد
۱۳۰ 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون طبيب مخصوص دربار، مجددا بر سر بالین پریسا آمد، ملکه تمام ماجرا را با ذکر این مطلب که « طبیب محرم است و نباید مطلبی را از او پوشیده نگاه داشت » از ابتدای روز مسابقه چوگان، تا شب قبل و آمدن برزو به پشت پرده، و در زمانی کوتاه به هوش آمدن دخترش را برای طبيب مخصوص تعریف کرد. طبیب که برخلاف بسیاری از طبیبان حاذق، روان پیچیده و حساس آدمی را نمی شناخت گفت: - خاتون، به نظر من چنین امری محال است. به هوش آمد گهگاه پریسا خانم هیچ ارتباطی به حضور یا نبودن آن پسرک ندارد. دختر شما دارد دوران بیماری خود را سپری می کند. این به هوش آمدن های متناوب همچنان ادامه پیدا خواهد کرد تا انشاء الله حال دختر خانم شما به کلی بهبود یابد شما دو روز دیگر صبر کنید، حتما حال دخترتان با این نشانه ها که دادید خوب خواهد شد. ملکه دربار یا مادر پریسا با اینکه دختر خود را خوب می شناخت گفت: - جناب حکیم باشی! من به احترام حرف شما دو روزی صبر می کنم، اما پزشک روح و روان هر دختر، فقط مادر اوست. اگر جسارت نباشد، من بهتر از شما علت بیماری دخترم را می شناسم؛ زیرا « علت عاشق ز علت ها جداست». دو شبانه روز دیگر هم گذشت و پریسا اصلا به هوش نیامد. در طول این دو روز آخر نیز، چندین بار پادشاه به عیادت دخترش آمد. در مرتبه آخر، فریادی دیگر بر سر طبیب کشید و گفت: - چرا قبول نمی کنی که چیزی سرت نمی شود؟! شنیده ام که در دربار دوستم در دیار تاتارها، طبیبی بسیار حاذق وجود دارد. من او را دعوت می کنم، بلکه دوتایی بتوانید گره این کار را باز کنید. حکیم باشی زمین ادب بوسید و گفت: - قربان، یک امشب را هم به بنده فرصت بدهید، اگر نتیجه نگرفتم آن وقت حضرتعالی هر اقدامی را که صلاح دانستید معمول بفرمایید. چون امیر آمودریا رفت، طبيب مخصوص به ملکه دربار دیار ازبک ها یا مادر پریسای عاشق گفت: - من تابع نظر خاتون خود هستم. ملکه هم گفت: - من امشب یکبار دیگر حاجب خود را می فرستم تا این پسرک چوگان باز را به اینجا بیاورد، تا شما هم با چشم خود ببینید که دخترم چون بوی معشوق به مشامش برسد، جانی تازه می گیرد و چون غنچه گل شکفته می شود. هنگام شب، خاتون حاجب خود را دوباره به در خانه برزوی گونی فروش فرستاد. در مرتبه دوم هم، پانصد سکه زر به وسیله حاجب برای برزو فرستاد و گفت: - شاید دفعه قبل که آن پسر سکه ها را قبول نکرد به خاطر این بوده که صد سکه را کم می دانسته. این دفعه برو و باز هم او را به همان شیوه قبل به اینجا بیاور. چون شب از نیمه گذشت و حاجب در خانه برزو را کوبید ، او خواب آلود در خانه را گشود. تا چشمش به حاجب مخصوص دربار افتاد، بدون آنکه اجازه دهد مأمور ملکه حرفي بزند گفت: - فکر می کنم شما درباریان به سرتان زده و تفريحتان آزار مردمان این شهر شده! اگر آمده ای که باز هم آن بازی دو شب قبل را سر من در بیاوری و گیجم کنی، باید با قدری بی ادبی جواب بدهم کور خوانده ای برادر! منِ برزو، این موقع شب از خانه بیرون بیا نیستم. اگر قرار باشد به دربار هم بیایم، فقط به فرمان خود پادشاه و آن هم در روز روشن خواهم آمد. من یک چوگان باز و گونی فروشم و این موقع شب، نه کسی گونی می خرد و نه اینکه موقع تماشا کردن بازی چوگان است. چون حاجب مخصوص ملکه، پانصد سکه طلا را دودستی تقدیم کرد، برزو پرسید: - این سکه ها از پریشبی ها خیلی بیشتر است. تعدادش چقدر است؟ حاجب خوشحال شد و خیال کرد که تعداد زیاد سکه ها، برزو را رام کرده است. لذا با چرب زبانی گفت: - قربان، تعدادش پانصدتاست. برزو بی اعتنا به رقم پانصد، پاسخ داد: - برو به خاتون خودت بگو، اینکه پانصدتاست. اگر پنج هزار سکه یعنی ده برابر این مقدار هم بفرستی، من شب دربار بیا نیستم. اگر بیایم در روز روشن و آن هم فقط با شنیدن پیغام از سوی امیر آمودریا خواهد بود. به این ترتیب بود که حاجب مخصوص دست خالى (البته نه دست خالی، بلکه با دستانی پر از سکه های طلای مرجوعی اما بدون برزو!) به دربار برگشت.چون ملکه از ماجرای نیامدن برزو باخبر شد، چهره اش برافروخته گشت و گفت: - اگر دخترم عاشق این پسرک کله شق نشده بود، دستور می دادم سر از تنش جدا کنند. حالا که به زبان خوش نیامد، فردا شب به اتفاق چند مأمور ورزیده، به در خانه این پسرک می روید ، دست و پا و دهانش را می بندید ، او را داخل یک صندوق می اندازید و به اینجا می آورید. اگر هم نیامد و مقاومت کرد، توی سرش می زنید. این گدای بی قابلیت گونی فروش، حالا دیگر برای ما ناز می فروشد؟!... ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۰ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون
۱۳۱ 👈ق ۲۹ شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین مرتبه به در خانه برزو، جوان برنای چوگان باز رفت و دق الباب کرد. باز هم برزو تا در را گشود و چشمش به حاجب افتاد گفت: - مگر نگفتم که من شب هنگام و آن هم با پیغام ملکه به دربار نخواهم آمد؟ مگر نگفتم که اگر دلم بخواهد تا بیایم، فقط در روز روشن و آن هم با پیغام شخص امیر آمودریا خواهد بود؟! حاجب گفت: - اما این دفعه ما آمده ایم تا به هر شکلی که شده، تو را به دربار ببریم، حتی با زور... هنوز حرف حاجب تمام نشده بود که چهار نفر از چهار سو بر سر برزو ریختند ، دست و پا و دهانش را محکم بستند ، او را داخل صندوق انداختند و صندوق را بر دوش گذاشتند و به سوی دربار و سرای پریسای بیمار به راه افتادند. چون داخل تالار شدند، در صندوق را باز کردند ، برزو را دست و پا و دهان بسته از صندوق در آوردند و در همان وسط تالار انداختند. ناگهان پریسایی که ده شبانه روز و بلکه بیشتر و حتی روی تخت خود حرکتی نکرده بود، در حالی که همچنان چشمانش بسته بود، زیر لب زمزمه کرد بر جان شرار عشقت خوش میکشد زبانه باور نداشت بختم این دولت از زمانه و چرخی زد ، از جایش بلند شد و نشست. چون چشمش به برزوی دست و پا و دهان بسته در وسط تالار افتاد، چون ببر بیان و شیر ژیان، از جا برخاست و به وسط تالار رفت. بر بالای سر برزو ایستاد و دست بر صورت گذاشت و با فریاد و نعره ای که در سرتاسر قصر پیچید گفت« نه!» و سپس ادامه داد: - هرچه زودتر دست و پا و دهان قهرمان دیار ما را باز کنید که این کار شما خجالت آور است. در همین هنگام بود که پادشاه و محافظینش، با شمشیر های برهنه بران و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند... و چون قصه بدینجا رسید و شهرزاد دید که پلک های چشمان سلطانش روی هم افتاد، لب از سخن فرو بست؛ خوشحال از آن بابت که، در شب چهل و سوم هم سر سلامت بر بستر میگذارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۱ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۹ شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین م
۱۳۲ 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومین شب تعریف قصه پریسا دختر امیر آمودریا، باید به عرض قبل خودم اشاره کنم که: بين طُغای امیر دیار تاتارها و امیر دیار آمودریا، رشته دوستی دیرینه ای برقرار بود. حتما خاطرتان هست که عرض کردم، به خاطر همین دوستی و مودت فیمابین بود که امیر آمودریا، دوست داشت دخترش همسر تولی پسر امیر تاتارستان شود. همچنین تولی هم، در سفری به دیار ازبک که فقط یکبار و در یک جلسه پریسا را دیده بود، سخت دلبسته دختر شده بود و چون عاشقی دل خسته، روزگار می گذرانید و همواره به پدرش اصرار می کرد که هرچه زودتر، بساط عروسی و مراسم ازدواج را راه بیندازد. اما طغای که می دانست پریسا پسرش را دوست ندارد و از طرفی امیر آمودریا هم به وی قول داده بود که بالاخره دختر سرکش خود را رام خواهد کرد، همواره به تولی می گفت: - اندکی حوصله کن. چشم، بالاخره من آن عروس خوشگل را به این دربار می آورم. زیرا که طغای به قول دوستش امیر آمودریا اطمینان داشت و در آن روزگار در دیار تاتارها و قزاق و ازبک ها، دختر مطیع محض بود و حق نداشت روی حرف پدرش حرف بزند و از تصمیم بزرگترش سرپیچی کند. شاید در آن تاریخ، در آن خطه و دیار، پریسا اولین دختری بود که مقابل پدرش ایستاده بود. باری، در سفری که طغای به دیار ازبکها و سرزمین بین دو رودخانه سیر دریا و آمودریا، یا سیحون و جیحون کرد، کنیزی را به امیر آمو دریا هدیه داد که این کنیز، جاسوس تولی و دست نشانده او بود. کنیز، هفته ای یکبار اخبار مربوط به پریسا را به عاشق دل خسته تاتاری می رساند. از جمله ماجرای بیماری پریسا را بعد از تماشای بازی چوگان، به وسیله پیک تندرو و تیزپای خود، به گوش تولی رسانید. تولی از شنیدن خبر بیماری معشوق دلبند خود، بی تابی بسیار کرد و مدام به پدرش می گفت ترتيب سفر او را برای عیادت پریسا به دیار ازبکها بدهد. طغای هم طفره می رفت و امروز و فردا می کرد. اما آن زمانی که ملکه، راز عاشقی دخترش را به برزوی گونی فروش برای طبیب مخصوص دربار فاش کرد، کنیز تاتاری پشت پرده بود و تمام حرفهای شنیده را با یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، به سرعت برق به گوش پسر امیر تاتارستان رسانید. تولی بعد از شنیدن آن خبر، از روی اسب به زمین افتاد و از هوش رفت ؛ زیرا فراش پیغام رسان، موقعی آن خبر چند برابر بزرگ و تحریف شده را به تولی رسانید که او سوار بر اسب ، قصد رفتن به شکار داشت. چون خبر از اسب فرو افتادن تولی به گوش پدرش طغای رسید، سراسیمه خودش را به پسر رسانید و همچنان که مادر، در دیار ازبک با پریسای بیهوش شده در میدان چوگان رفتار کرد، او هم پسر خود را شخصا بر روی دوش گذاشت و به سرای مخصوص خودش برد و چون از اطرافیان علت را پرسید، به او گفتند که فراشی در گوش ولیعهد حرفی زد که حال ایشان به هم خورد. طغای فراش را فراخواند و پرسید: - تو به پسر من چه گفتی؟ چون فراش از دادن پاسخ ابا کرد، طغای شمشیر از نیام کشید تا گردن او را بزند که فراش از ترس زبان گشود و هر آنچه را که به تولی گفته بود، برای امیر طغای تاتاری هم باز گفت. امیر طغای شمشیر را بر زمین فرو کرد و خودش به شمشیرش، در نهایت غم تکیه داد که شمشیر شکست و از وسط دو نیم شد. اطرافیان شنیدند که طغای گفت « کمر من هم مثل این شمشیر شکست» طغای بلافاصله، دنبال طبيب مخصوص بارگاه خود فرستاد و طبیب که حکیم فرزانه ای بود و فقط طبیب تن نبود، بلکه حکیم جان و روان انسان ها هم بود، تا بالای سر تولی رسید و نگاه به چهره در حالت به بیهوشی او انداخت، رو به امیر دیار تاتارها کرد و زمین ادبی بوسید و گفت: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند درد عشقست و جگرسوز دوایی دارد سپس ادامه داد: - امیر می داند و من هم در همان نگاه اول از رنگ رخسار امیرزاده فهمیدم که وی چه دردی در دل دارد و در بیت آخر هم حضورتان عارض شدم که « چه جگر سوز دوایی دارد». حال، امیر ابراز لطف بفرمایند و بگویند این بت عاشق کش عیار کیست و کجاست؟ طغای، طبیب را به نشستن دعوت کرد و ماجرای دلدادگی پسرش به پریسا و بی اعتنایی معشوق را به او، از ابتدا تا انتها برای وی تعریف کرد. درست در همان موقع، تولی در بستر خود غلتی زد و در حالت خواب و بیداری و هوش و مدهوشی، زیر لب برای خود زمزمه کرد: چشمی که ترا بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند، نتوان گفت که بیناست گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم....... تولی، بیت سوم شعر خود را تمام نکرده، دوباره از حال رفت. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۲ #کوتوله_دلقک 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومی
۱۳۳ 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که حضور امیر والاتبار عرض کردم، این است که باید آن بت عاشق کش عیار را به هر ترتیب که شده بر سر بالین پسرتان بیاورید ؛ که اگر خواست خدا باشد و آن صنم بر بالای سر این جوان قدم بگذارد، شاید فرجی شود. واِلا غیر از وصل یار و دیدار آن پریسای ماه رخسار، هیچ چاره ای نیست که « رنجور عشق، به نشود مگر به بوی یار». آنجا بود که امیر طغای گفت: - چاره ای نیست جز آنکه دوتایی و با اعلام اینکه قصد شکار کرده ایم، بدون آنکه کسی همراهمان بیاید، به دیار ازبک و به دربار دوست صمیمی و رفیق شفیقم امیر آمودریا برویم و سه نفری یعنی من و تو و امیر آمودریا با هم چاره ای بیندیشیم. اگر همسر والای من خاطرشان باشد، دیشب عرض کردم وقتی پریسا به هوش آمد و برزو را دست و پا بسته در وسط تالار دید، فریادی کشید که پادشاه با شنیدن صدای فریاد دخترش، به همراه عده ای با شمشیرهای برهنه و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند. همراهان شاه، یکی طغای امیر دیار تاتارها بود و دیگری حکیم فرزانه، که فقط او به جای شمشیر ، با اسلحه تدبیر وارد سرای پریسا شد. اما همان طور که گفته شد ، درست مقارن با زمانی که چهار نفر مأمور اعزامی خاتون بارگاه یا مادر پریسا، برزو را دست و پا بسته وارد بارگاه کردند، از در دیگر و به طور پنهانی امیر طغای و طبیب هم وارد شدند. امیر آمودریا و امیر طغای تاتاری، دست در گردن یکدیگر کرده و مشغول روبوسی بودند که فریاد پریسا ، سکوت شب حاکم بر دربار را شکست. چون چشم پریسا به پدرش افتاد با التماس گفت: - پدر ، شما را به خدا دستور دهید دست و پای برزو را باز کنند. مگر چه گناهی کرده که این طور وحشیانه دست و پای او را بسته اند؟ چون جمله پریسا به پایان رسید، دوباره از هوش رفت و به حال اغما، در کنار برزوی دست و پا بسته بر زمین افتاد. امیر آمودریا نگاهی به دوستش طغای و حکیم فرزانه انداخت. حکیم با اشاره سر و دست، از امیر آمودریا خواست که دست و پای برزو را باز کنند. برزو چون دست و پا و دهانش باز شد ، بلند شد و ایستاد ، در مقابل امیر آمودریا تعظیمی کرد و گفت: - قربان، به خدا سر در نمی آورم.باور کنید دارم دیوانه می شوم! و سپس برزو تمام ماجرای شب های گذشته و صد سکه ارسالی و پانصد عدد بعدی و نپذیرفتن سکه ها و نیامدن مرتبه دوم را مو به مو برای امیر آمودریا تعریف کرد. سپس گفت: - قربان، من دیشب به این آقایان گفتم، فقط در روز به بارگاه خواهم آمد که خود امیر مرا احضار بفرمایند. این آقایان به جای آنکه مراتب را به اطلاع امیر برسانند، شبانه دست و پای مرا بستند و به اندرون بارگاه شما آوردند. خدا شاهد است دارم دیوانه می شوم. من اصلا نمی دانم ماجرا چیست ؛ غیر از آنکه دفعه اول که آمدم و پشت پرده هاج و واج و گیج نشستم، دو بیت شعر شنیدم که گویا از زبان و با صدای خاتون کوچک، پریسا دخترتان بود و دیگر هیچ. و آنگاه امیر آمودریا به جانب حاجب مخصوص همسرش رفت و در حالی که خون چشمانش را پر کرده بود فریاد کشید: - پست فطرت خائن! تو بی همه چیز، نان مرا می خوری و شب پنهانی مرد اجنبی را به اندرونی می آوری؟! حاجب درحالی که مثل بید میلرزید، بریده بریده گفت: - قربان... من... اطاعت امر ...خاتون بزرگ را کردم. امیر آمودریا در حالی که به مرز جنون و خشم رسیده بود، فریاد کشید «خاتون بزرگ غلط کرد...» و سپس با یک ضربه شمشیر، سر از تن حاجب خیانتکار همسرش جدا کرد ؛ به ترتیبی که فواره خون گردن بی سر حاجب، بر سر و روی مادر پریسا، که ترسان در کناری ایستاده بود پاشید. بعد امیر آمودریا خشمگین و عصبانی به جانب همسرش رفت و گفت: - اگر امیر طغای محبوب مهمانم نبود، هم اکنون خون کثیف تو زن خیانتکار را هم بر زمین می ریختم. ای زن نانجیب و بی آبرو، حالا کارت به جایی رسیده که جوانان شهر را به زور، دست و پا بسته به بالین دخترم می آوری؟ آن هم نیمه شب و از در پنهانی قصر؟ مادر پریسا با صدای لرزان گفت: - مرا ببخشید. چه کنم که پای مرگ و زندگی این دختر قُد و یک دنده در میان است. مگر خودتان ندیده اید که یک هفته است در حالت اغما و بیهوشی است؟ شما بر من خشم نگیرید که مادرم و دلم سوخت.من چه کنم که دختر شما، عاشق این جوان ورزشکار شده است؟ ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که
۱۳۴ 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط کرد! اگر دختر من است که همین الان و در حالت بیهوشی، با این شمشیر سر از بدنش جدا می کنم. من دختر هرزه نمی خواهم. چون دیوانه وار و با شمشیر برهنه به جانب پریسا رفت، حکیم فرزانه و طبیب خاص امیر طغای به وسط پرید ، راه را بر امیر آمودریا سد کرد و با متانت و آرامش و کلامی پر طنین گفت: دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست دانند عاقلان كه مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست و سپس ادامه داد: - از امیر بزرگوار استدعا می کنم قدری بر وجود شریف خود مسلط باشند و آتش خشم خود را به آب صبر و تأمل خاموش کنند تا من حقیر، با تدبیر و تفکر گره کار را باز کنم؛ زیرا تولی فرزند دوست بزرگوارتان و ولی نعمت من، امیر تاتارها هم دچار چنین حالتی است و اگر شما سر از تن دوشیزه بارگاه خود جدا کنید، روح از تن امیرزاده تاتارستان هم جدا خواهد شد. و سپس همانگونه با لحنی شوخ و نگاهی پدرانه ، در حالی که شمشیر خون آلود را از دست امیر آمودریا می گرفت، این ابیات را خواند: بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت چون امیر آمودریا اندکی آرام شد، حکیم فرزانه باز هم ادامه سخن داد و گفت: - تا آنجا که من در این مدت کوتاه متوجه شدم، این ورزشکار چوگان باز اصلا روحش خبر ندارد که تیر مژگانش چگونه بر قلب دختر امیر نشسته. حرف ها و نگاه های این مرد ورزشکار، نشان از صداقت کلامش دارد. جسارتا من از امیر درخواست می کنم این جوان را آزاد کرده و مرخص بفرمایند، به شرطی که لب از لب باز نکند و حرف اندرون امیر را جایی نبرد. امیر آمودریا گفت: - اگر این کار را بکند و آبروی مرا ببرد، به يقين سر خود را از دست خواهد داد! برزو باز هم زمین ادب بوسید و گفت: - ای امیر والاتبار، خدا شاهد است که روح من از این ماجرا خبر نداشت و اگر امشب مرا دست و پای بسته به اینجا نمی آوردند، قصد داشتم خودم فردا صبح به بارگاهتان آمده و ماجرا را با شما در میان بگذارم. امیر آمودریا گفت: - هم لب از سخن باز نخواهی کرد و هم پایت را از شهر بیرون نخواهی گذاشت. شاید تو بتوانی مقدار کمی از بار سنگین روی دوشم را سبک کنی. چون برزو از بارگاه امیر خارج شد، حکیم فرزانه، دو امیر را به استراحت دعوت کرد و در حالی که سه نفری از آن سرای بر خون نشسته، و از کنار آن افراد از ترس لب فرو بسته رد می شدند، باز هم حکیم فرزانه این ابیات را خواند: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر در آمد و از پای در فتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد بسیار کسی شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد و سپس گفت: - تقارن عجیبی است. پریسا اینجا دل از دست داده، مدهوش عشق است و تولی در آنجا از بی وفایی معشوق به حالت اغما افتاده. ای سروران! وظیفه خطیری بر گردنم افتاده است. یک طرف نجات جان تولی، پسر ولی نعمتم و از طرف دیگر، زندگی بخشیدن به دختر عزیز کرده میزبان بزرگوار و والاتبارم. باور کنید در طول هفتاد و پنج سال عمر و پنجاه سال طبابت و بیست و پنج سالی که حکمت آموخته و فرزانگی پیشه کرده ام، با چنین مشکلی روبه رو نشده بودم. کار بسیار سختی است. اگر بخواهم به پریسا زندگی بخشم، باید او را به وصال معشوقش برزو برسانم، که اگر امیرزاده تولی خبر دار شود می میرد. اگر به مداوای درد جانسوز پریسا نپردازم، به يقين او هم خواهد مرد و آن وقت، باز هم امیرزاده تولی می میرد. خدایا کمکم کن! چون دو امیر به خوابگاه رفتند، پیر فرزانه به حیاط قصر آمد ، کنار نهر آب روان ایستاد ، چشم بر ماه آسمان دوخت و با خود گفت: حدیث عشق به طومار درنمیگنجد بیان شوق به گفتار در نمیگنجد سماع حسن که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار درنمیگنجد و چون قصه بدينجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد آسوده بیاسود. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط ک
۱۳۵ 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گذارید و با امشب، چهل و پنج شب است که با گوش جان، شنونده عرایض همسر کمترین خود، در قالب داستان هستید! دیشب قصه به آنجا رسید که حکیم خردمند، یا آن پیر فرزانه، دو امیر را به خوابگاه فرستاد و خود به حیاط قصر رفت و کنار نهر آب ابتدا دو بیت شعر خواند. آن طبیب حاذق، بیشتر از یک ساعت آهسته آهسته کنار استخر قدم زد و فکر کرد . در آخر، زیر لب با خود گفت: - غیر از این چاره ای نیست. باید همین کار را کرد. و سپس خود نیز برای استراحت به اتاقی که برای پذیرایی اش در نظر گرفته بودند رفت. صبح روز بعد خدمت طغای، امیر خود و فرمانروای دیار تاتارها رفت ، تصمیم شب قبلش را با وی در میان گذاشت و سپس ادامه داد: - من از امیر بزرگوار خود استدعا می کنم، برای اینکه زمان غیبتشان در دربار طولانی نشود، همین امروز مراجعت فرمایند. من طبق همان نقشه ای که کشیده و به عرض امیر رسانده و مورد قبول هم قرار گرفته، عمل خواهم کرد. سپس نسخه ای از چند نوع داروی گیاهی که تقویت کننده حالت عمومی بدن و آرام بخش اعصاب باشد را نوشت ، به امیر طغای داد و به وی گفت: - من یقین دارم، تا مراجعت شما اگر امیرزاده تولی حالش جا نیامده باشد، با خوردن این داروها بهبود خواهد یافت. اگر از شما سؤالی کرد که حتمی خواهد بود، بفرمایید که بنده را مأمور کرده و برای معالجه پریسا خاتون فرستاده اید. شما با امیدوار نگاه داشتن امیرزاده، منتظر بمانید تا من مقدمات عروسی را فراهم کنم و حضورتان پیغام بفرستم که به اتفاق امیرزاده تولی تشریف بیاورید ؛ که دور از گوش شیطان تصور میکنم نقشه ام به نتیجه برسد. امیر طغای به فرزانگی و کیاست حکیم دربار و طبیب مخصوص خود اعتقاد بسیار داشت و حکیم فرزانه را دست امیر آمودریا سپرد. امیر آمودریا، ضمن تشکر از دوست خود امیر طغای گفت: - از همان روز اول، من به حکیم ابله و طبيب نادان خود گفتم گره این مشکل به دست طبیب فرزانه شما گشوده می شود. کاش زودتر اقدام می کردم که نه باعث زحمت شما برادر عزیز می شدم، و نه خون آن حاجب احمق را بر زمین می ریختم. شما مطمئن باشید که من پریسا دختر خود را جز به ولیعهد عزیز و شریف شما، به کس دیگری شوهر نخواهم داد ؛ زیرا پریسا یا باید عروس دربار امیر طغای شود و یا اینکه بمیرد. اگر بهبود یابد و اطاعت امر مرا نکند، همچنان که سر از تن حاجب مخصوص همسرم جدا کردم، سر از تن او جدا خواهم کرد. آری ای ملک گرانمایه، امیر طغای که به همراه حکیم فرزانه خود به دیار ازبکها و دربار امیر آمودریا آمده بود، به تنهایی به سرزمین تحت فرماندهی خود برگشت. بعد از آن، حکیم فرزانه و امیر آمودریا، ساعتی با هم به گفت وگو نشستند. چون حکیم فرزانه رضایت خاطر امیر آمودریا را جلب کرد، حکیم به اتفاق یک راهنما به سوی خانه برزوی چوگان باز حرکت کرد. نزدیک ظهر بود که به در خانه برزو رسیدند و چون او را آن موقع در خانه نیافتند، به بازار و بر در دکان گونی فروشی وی رفتند. برزو با دیدن حکیم، نهایت احترام را در حق وی روا داشت. دکان خود را بست و دو تایی به سوی خانه اش روان شدند. در خانه، بعد از پذیرایی و صرف ناهار، ابتدا حکیم این چند بیت را خواند: تا حال منت خبر نباشد در کار منت نظر نباشد تا قوت صبر بود کردیم دیگر چکنیم اگر نباشد آیین وفاو مهربانی در شهر شما مگر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به در نباشد و ادامه داد: - حادثه ای نباید پیش می آمد و اتفاقی نباید می افتاد که افتاد. دیشب شما در بارگاه امیر دیارتان، حال زار دخترشان را دیدید و بر خشم بی حد امیر هم پی بردید. خاطرتان هست که اگر من واسطه نشده بودم، سر پریسا خاتون هم از تن جدا شده بود، همچنان که سر حاجب بیچاره بر باد رفت؟ در ضمن، شما می دانید که شفای بیمار ما به رضایت شما بستگی دارد. آیا حاضرید کاری کنید که جان دختر امیر دیارتان را نجات دهید؟ ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گ
۱۳۶ 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاضای قبلی را دارید با این تفاوت که این دفعه با دعوت سلطان و در روز روشن به بارگاه امیر و بالای سر دخترش بیایم؟! اگر با یک بار دیگر آمدن مشکل حل می شود اطاعت امر می کنم، و الا از حضور شریفتان استدعا می کنم ،مرا از وارد شدن به این گونه ماجراهای درباری معذور دارید ؛ زیرا اگر الان پریسا خاتون، یک عاشق تاب از دست داده و از هوش رفته است، وقتی به هوش آید و بهبود پیدا کند، باز هم همان امیرزاده مغرور خواهد بود و زندگی منِ چوگان باز ورزشکار گونی فروش، با یک شاهزاده زیبای مغرور همیشه در حال بانگ و خروش، زیر یک سقف امکان ندارد. زیرا هم اتاق تنگ و تاریک من، جای ماندن پریسا خاتون نیست و هم من گونی فروش تهی کیسه، جای اقامتم در قصر مخصوص پریسا خاتون با تالارهای تودرتوی آیینه کاری شده نخواهد بود. یادم نمی رود شب اولی که با پای خود به قصر پریسا خاتون رفتم، از شش تالار تودرتو گذشتم تا به پشت آن پرده رسیدم و نشستم. نه جناب حکیم فرزانه، نه. زیرا از قدیم گفته اند و چقدر هم درست گفته اند که « کبوتر با کبوتر باز با باز / کند همجنس با همجنس پرواز ». اما حکیم فرزانه تاتاری در پاسخ صحبت های برزو، ابتدا این ابیات را خواند: تو آن نئی که دل از صحبت تو برگیرند وگر ملول شدی صاحبی دگر گیرند به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی زسر گیرند به چند سال نشاید گرفت ملکی را که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند و سپس گفت: - آیا تو جوانمرد ورزشکار دلت راضی می شود دختری در عشق تو همچنان بسوزد و از سوختن در این آتش، دود شده و نابود گردد؟ مگر نه آنکه ورزشکاران و جوانمردان را شیوه فتوت و مردانگی است؟ آیا فکر نمی کنی که کار تو، یعنی در بستر مرگ نگاه داشتن دختر امیر مهربان آمودریا، دور از فتوت و رادی و مردانگی است؟ برزو باز هم در پاسخ گفت: - ای حکیم شایسته! برای من مسلم و یقین است، ماجرا با یکبار آمدن من به بارگاه امیر خاتمه پیدا نمی کند. این ماجرا سر دراز دارد و همان طور که گفتم، آخرش باید به ازدواج با دختر امیر کشیده شود. اگر من تمام آن دلایلی را که آوردم نادیده بگیرم و قبول کنم، البته ازدواج با تنها دختر امیر آمودریا واقعا یک افتخار است که نصیب من خواهد شد و چون امیر آمودریا فرزند پسر و برادر زاده و خواهرزاده ذکور ندارد، پس بعد از صدوبیست سال عمر امیر، آخر فرمانروایی دیار ازبک هم به من خواهد رسید. اما شما حکیم فرزانه در صحبت های خود از فتوت و مردانگی صحبت به میان آوردید. آخر کدام جوانمرد رادی، در حالی که می داند پسری از عشق همسر آینده احتمالی اش در بستر افتاده و جاده سرازیری فنا را به سرعت سیر می کند، حاضر می شود با به عقد خود در آوردن دختری آن پسر را بکشد. من که باورم نمی شود. حکیم مخصوص و حاذق بارگاه امیر تاتارها، به جای آنکه جانب پسر ولی نعمت خود را نگاه دارد، دلش به حال من بسوزد. حال اگر من هم عاشق و شیفته درمانده پریسا خاتون بودم ممکن بود تصور کنم که شما حکیم فرزانه ، عشق یک ورزشکار تھی کیسه را، خالصانه تر از عشق یک امیرزاده عاشق شکار در بیشه بدانید. اما چه کنم که هرچه هم بفرمایید، باور حرف های شما برای من مشکل است. بعد از آنکه استدلال های برزو تمام شد، حکیم فرزانه از او سؤال کرد: - آیا در این خانه، غیر از من و شما شخص دیگری هم هست که شنونده حرف های ما باشد؟ و چون پاسخ شنید که خیر، حکیم از روی احتیاط ، سرش را نزدیک گوش برزو برد و مدتی آهسته با او به گفت وگو پرداخت. بعد از تمام شدن صحبت های آهسته حکیم فرزانه و طبیب مخصوص تاتاری، برزو گفت: - به روی چشم. می پذیرم. من که حاضر نیستم پا روی مورچه ای بگذارم.حال که پای جان دو نفر در میان است و اگر من به شما نه بگویم، درد جان ستان و جانسوز عشق جان دو امیرزاده را می گیرد، مطیع اوامر شما هستم. آنجا بود که حکیم فرزانه از جا برخاست ، سر و روی برزوی ورزشکار را غرق بوسه کرد و از او خواست که همراهش به بارگاه امیر و قصر مخصوص پریسا بیاید. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۶ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاض
۱۴۶ 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرده ای که آن سویش پریسا در بستر و در حالت اغما افتاده بود رفت و نشست. هنوز چند دقیقه ای از نشستن همراه با سکوت برزو نگذشته بود که پریسا چشمان خود را گشود ، نگاهی به اطراف انداخت و این سه بیت را با صدای بلند خواند: روندگان مقیم از بلانپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگريزند مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند به خونبهای منت کس مطالبت نکند حلال باشد خونی که دوستان ریزند پریسا بعد از خواندن ابیات، در بستر نشست و با تهور و رشادتی غیر قابل تصور گفت: - جناب برزو! شما چرا روی از من پنهان می دارید؟ این منم که شرمسار از آزارهایی هستم که توسط مأموران مادرم دیده اید. من باید خود را از خجالت پنهان کنم... که ناگهان پرده پس رفت و برزو به اتفاق آن حکیم فرزانه وارد تالار شدند. حکیم گفت: - ای خاتون گرانمایه! هرچه بوده، اولا که گذشته و در ثانی تقصیرش هم بر عهده شما نبوده است. بهتر آن است که من، شما دو انسان شایسته را مدتی تنها بگذارم. فقط قبل از خروج خود از تالار میگویم « خوشا عشقی که وصلی در پی اش هست» بعد از خروج حکیم فرزانه، برزو لب به سخن گشود و گفت: - منِ چوگان باز گونی فروش را که دانشی اندک و زبانی الکن دارم، قدرت آن نیست تا چون شما خاتون گرانمایه و آن حکیم فرزانه ، با ابیات شورانگیز حرف دل را حضور شما خاتون بزرگوار یا پریسای روح انگیز ابراز دارم ؛ اما در نهایت افتخار معروض می دارم ، هرچند شایسته عشق پاک آن امیرزاده محترم و آن دوشیزه ارزنده مکرم نیستم، اما سعادت است اگر شوکت همسری شما نصيب من گردد. در این موقع بود که پریسا زیباتر، رعناتر، پرتوان تر و شاداب تر از روز مشاهده ورزش چوگان، از جا برخاست ، دو کف دست برهم کوبید و شادی کنان گفت: - برای ما شربت بیاورید! غافل از آنکه پشت یکی دیگر از پرده ها ، آن کنیز عجوزه که جاسوس تولی عاشق بود تمام حرف هایشان را شنیده است. کنیز که خبر دفعه اول را هم او به تولی رساند و باعث غصه و بیماری و بستری شدنش شده بود، باز هم پیک بادپایی را اجیر کرد و به او گفت: - هرچه سریع تر و به سرعت باد، خودت را به دیار تاتارها و به قصر پادشاه آن سرزمین برسان. امیرزاده تولی را هرطور که شده پیدا کن و به او بگو، برزو و پریسا شربت نامزدی شان را هم نوشیدند و به زودی زود عروسی خواهند کرد. حال وظیفه کنیز خدمتگزار در این موقع حساس چیست؟ کنیز دو سکه زر برای سریع رساندن پیغام به پیک بادپا یا مرد شاطر داد و شاطر پیغام بر، بعداز ظهر همان روزی که صبحش امیر طغای بنا به توصیه حکیم فرزانه به سرزمین خود عزیمت کرده بود، به سوی سرزمین تاتارها حرکت کرد. پیک بادپا با اینکه چندین ساعت حرکتش دیرتر از حرکت امیر طغای بود، اما سه روز زودتر به تاتارستان و قصر مخصوص تولی، ولي عهد آن سرزمین رسید. پیک خبررسان وقتی وارد قصر شد که حال تولی اندکی بهتر شده و او در کنار استخر قصر در حال قدم زدن و تماشای گل ها به یاد پریسا بود. چون پیک از راه رسید و زمین ادب بوسید و پیغام را رسانید، رنگ تولی مثل گچ سفید شد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد. برای اینکه مجددا به زمین نیفتد به تنه یک درخت تکیه داد، به ترتیبی که پیک واقعا ترسید و تصور کرد امیرزاده تولی سکته کرده است. چون تصمیم گرفت برود و حکیم دربار را خبر کند، تولی با دست لرزان اشاره ای به پیک کرد، او را به طرف خود فراخواند و بعد، با صدایی لرزان از مرد شاطر پیغام رسان پرسید: - آیا پدرم را در قصر آمودریا ندیدی؟ پیک سر خود را به علامت تصدیق تکان داد و عرض کرد: - درد و بلای امیرزاده تولی بر جان من باد! چرا، دیدم.فرمانروای بزرگوار هم در آنجا تشریف داشتند. چند ساعتی هم زودتر از من، به قصد این سرزمین آن دیار را ترک کردند. اما چون من بدون توقف و شبانه روزی تاختم، زودتر از سلطان خدمت رسیده ام. چون تولی سراغ حکیم فرزانه را گرفت، بلافاصله مرد شاطر گفت: - حکیم در قصر امیر آمودریا باقی ماند. تولی باز هم به تنه همان درخت تکیه داد و قطراتی از اشک، چشمانش را خیس کرد. چون پیک پرسید «حالا امیرزاده چه دستور می فرمایند؟» تولی بدون آنکه فکری کند گفت: - سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو، امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرد. تو به هر ترتیب که می توانی آن را اجرا كن. سپس دو کیسه پر از سکه های زر به پیک بادپا داد و گفت: - یک کیسه مال خودت، یک کیسه هم مال کنیز. ضمنا یادت باشد، هر وقت خبر مرگ برزو را برای من آوردی، کیسه دیگری از سکه های زر به تو خواهم داد. باز هم خواب غلبه کرده بر سلطان شهر باز باعث شد تا شهرزاد لب از سخن فرو بندد و تعریف بقیه داستان را برای شب بعد بگذارد. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرد
۱۴۷ 👈ق ۳۶ و اما ای سلطان بخرد و آگاه و گشاینده گره های بسته و مفتاح هر راه، تولی بعد از آنکه آنگونه فرمان مرگ برزو را صادر کرد، سرشار از غم و اندوه ، کشان کشان خود را به اتاق خواب و بسترش رسانید ، فورا چشمانش روی هم افتاد و مجددا به حال اغما از هوش رفت. تولی دو روز را همچنان در حالت بیهوشی گذراند تا اینکه امیر طغای از راه رسید ، یکراست بر سر بالین پسرش آمد و در حالی که دست تولی را در دستان خود گرفته بود و او را تکان می داد، پشت سر هم می پرسید: « تولی! تولی! حالت چطور است؟» بعد از چند بار سؤال، تولی چشمان خود را باز کرد و پاسخ داد: - مگر حال تولی هم برای شما مهم است؟ امیر طغای گفت: - اگر مهم نبود پسرجان، من این همه راه با این سرعت نمی رفتم و برنمیگشتم. آیا میدانی من الان خسته و کوفته از کجا می آیم؟ تولی بلند شد، نشست و گفت: - بله، می دانم. از سرزمین ازبک ها و از قصر دوست عزیزتان امیر آمودریا. باز امیر طغای گفت: - می دانی من بی خبر، برای چه تا آنجا رفته بودم؟ که باز هم تولی جواب داد: - بله.برای شرکت در مراسم نامزدی پریسا دختر دوستتان با یک پسرک بی قابلیت گونی فروش. ضمنا خبر دارم شما از هیچگونه محبتی به این پسرک، که امیدوارم توپ چوگانش سنگی شود و توی سرش بخورد کوتاهی نکردید. حتی حکیم و طبيب مخصوص دربار را هم به همراه خود بردید که در بهبود پریسا بکوشد و او را بهبود بخشد و زودتر به چنگ آن ابله بیندازد. آخر پدرجان، چرا شما در گذاشتن لقمه در دهان گرگ شرکت کردید؟ امیر طغای هاج و واج گفت: - تولی عزیز من! این حرفها چیست است که میزنی؟ پریسا نامزد تو، گرفتار یک بیماری روانی و افسردگی روحی شده است. امیر آمو دریا از من درخواست کرد که طبیب مخصوصم را برای معالجه دخترش بفرستم. خودم هم چند روزی به دیدن دوستم رفتم. مطمئن باش وقتی بیماری روحی پریسا برطرف شود، بلافاصله مراسم عقد و عروسی تو را با دختر مورد علاقه ات برگزار میکنم. وقتی من از قصر دوستم بیرون آمدم، هنوز پریسا در حال اغما و بیهوشی بود... که تولی با لحنی بی ادبانه گفت: - پدرجان، ساعت خواب! گویا خبر ندارید که شربت و شیرینی مراسم نامزدی پریسا خانم با آن پسرک گونی فروش را هم بسیاری از درباریان خورده اند. چون امیر طغای گفت « غیر ممکن است» باز هم تولی با خشم گفت: - حالا که ممکن شده است حضرت آقای خوش خیال! اینجا بود که امیر طغای از کوره در رفت و گفت: - تا به حال در سرزمین تاتارها سابقه نداشته که پسری این قدر جسورانه با پدرش صحبت کند. بخصوص که پدر، پادشاه مملکت هم باشد. باز هم تولی که خون چشمانش را پر کرده و دهانش از غیظ کف کرده بود گفت: - پادشاهی ارزانی خودتان! پسر پادشاه بودن را هم نمی خواهم. من در شکل یک پسرک جوال فروش، اما با شمشیر به دیار ازبک می روم و حقم را از آن پسرک گونی فروش غاصب میگیرم. او همچنان خشمناک، ناگهان از جا بلند شد، از مقابل پدر دور گردید و داخل اتاق دیگری رفت. شمشیر بر کمر بست ، کیسه ای پر از سکه های زر در جیب نهاد ، شتابان خود را به اصطبل شاهی رسانید و زین بر اسب مخصوص خود نهاد و با خیزی حیرت آور سوار شد و اسب را هِی کرد. چون به در قصر رسید، لحظه ای درنگ کرد و ایستاد. سپس به سر دسته اسب سواران قصر که همچنان سواره آنجا ایستاده بود، فریادکشان گفت: - هرچه زودتر سواری را همراه من کن؛ سواری که روی زین خوابش نبرد. راه درازی در پیش است. سردسته اسب سواران قصر گفت: - خود بنده قربان! افتخاری است همراه ولیعهد جوان بخت سرزمین تاتار به هر جای رفتن. و هر دو مهمیز بر اسب های خویش زدند و به طرف جنوب و به سوی سرزمین ازبکها تاختن و تازیدن گرفتند، به ترتیبی که گرد برخاسته از جای سم اسبان برخاک، مدت ها بعد از رفتنشان همچنان هوا را تیره و تار داشته بود. چند فرسنگی از قصر دور شدند و تولی و سردسته سواران، بدون آنکه حرف و کلام و اشاره ای با هم داشته باشند، همچنان می تاختند. ناگهان، چشمان تولی از بستر بیماری برخاسته سیاهی رفت. سرش گیج خورد و حالت تهوع گرفت. تعادل از دست داد و از روی آن اسب دوان، چون ببر دمان، بر زمین افتاد؛ سرش به صخره ای خورد و پای راستش بر تیزی سنگ دیگری گرفت... ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۶ و اما ای سلطان بخرد و آگاه و گشاینده گره های بسته و مفتاح هر ر
۱۴۸ 👈 ق ۳۷ سر دسته سواران ، خود را شتابان بر بالای سر ولی عهد تاتارها رساند ، زره از تن خویش در آورد و پیراهن خود را بدرید. با نیمِ پارچه هایش، خون سر و صورت و تن و بدن تولی را پاک کرد و با نیم دیگرش، سر شکافته شده اش را محکم بست. آنگاه پسر مجروح ، بیهوش، پاشکسته و استخوان ران بیرون زده را بر دوش گرفت ، بر اسب نشست و در حالی که هوا تاریک شده و ماه در آسمان به تماشا نشسته بود، رو به جانب قصر امیر دیار خود نهاد. شب نزدیک نیمه بود که سردسته سواران، همچنان با تعجیل و شتابان داخل قصر شد ، سواره تا درب اندرون سلطان رفت و چشمش بر امیر طغای افتاد که پر غم و متفکرانه در ایوان اندرون قصر قدم می زد. امیر طغای با دیدن آن صحنه پشتش دو تا شد و لرزان و خمیده، پرده اندرون را به کنار زد و گفت: - به خوابگاه مخصوص من ببریدش. سردسته سواران قصر، موبه مو جریان را بدون آنکه بداند چرا تولی از روی زین بر زمین افتاد، برای امیر شرح داد. به سرعت پزشک دوم دربار را بر بالین تولی حاضر کردند و طبیب حاذق به اتفاق چند تن از دستیاران خود به شستشوی سر و تن ، بستن زخم سر و جا انداختن استخوان شکسته ران پرداخت. امیر طغای همان لحظه به وسیله پیکی تیزرو که شتابان جانب سرزمین ازبک و قصر امیر آمودریا تاختن گرفت، طبیب مخصوص و حکیم فرزانه خویش را طلبید و خود با کوهی از غم، کنار بستر فرزندش ساعت ها بیدار نشست و تا دمیدن خورشید لحظه ای چشم برهم ننهاد. خون بند آمد، جراحت سر التيام یافت، اما تولی به هوش نیامد و تبی داغ سراپای وجودش را می سوزاند ؛ به ترتیبی که گاهی چشم های خود را میگشود ، فقط یک جمله را می گفت و دوباره از هوش می رفت: « یا من یا گونی فروش» تب سوزنده تولی روز به روز بالا می گرفت. امیر طغای طبیبان دیگری را خبر کرد و همگی به اتفاق نظر دادند که ران راست امیرزاده تولی چرک کرده و کانون چرکی آنچنان دامنه پیدا نموده که اگر پا از بالای ران قطع نشود، مرگ ولیعهد حتمی است. صبح روز بعد، در حالی که امیر طغای چون آسمان ابری فراز آمودریا می گریست، با چشمان خود دید که طبیبان جراح، پای فرزندش را از بالای ران قطع کردند ؛ که نه پای راست تولی، بلکه رشته امید امیر طغای تاتاری را هم از بیخ بریدند... امیر طغای ، صبح روز بعد تمام ساکنان بیرون و اندرون قصر ، خدمتکاران و حاضران هر دو سرای را احضار کرد و مو به مو جریان چند روزه غیبت خود را از ایشان سؤال نمود. همگی به شرح جزء به جزء حالات و رفتار تولی، بعد از برخاستن از بستر پرداختند. پیک شتاب زده رسید و آنچه از گفت وگوی امیرزاده وليعهد و پیک شنیده بودند، برای امیر طغای تاتاری باز گفتند تا به این جمله رسیدند که پیک از راه رسیده گفته بود: « به خاطر مراسم نامزدی پریسا دختر امیر آمودریا، حاضران شربت نوشیدند و خادمان بر سر ایشان نقل و سکه پاشیدند.» در آخر هم اضافه کردند که، امیرزاده تولی بعد از شنیدن آن سخنان گفت: - سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرده است. امیر طغای بعد از شنیدن آن سخنان به یاد آخرین جمله تولی هنگام خروج از تالار افتاد که گفته بود: « با شمشیر می روم و حقم را از آن گونی فروش غاصب می گیرم.» لذا بلافاصله پیک تیزپایی احضار کرد و به او گفت: - بدون لحظه ای توقف به جانب سرزمین ازبک برو، اجازه ورود به قصر را بگیر و کنیزک پیر را پیدا کن. از طرف من به او بگو دست نگاه دارد، زیرا فرمان امیر بر دستور ولیعهد مقدم است. حال با اجازه سلطان والاتبارم، قدری به عقب بر می گردیم و داستان را از آنجا دنبال می کنیم که به توصیه حکیم فرزانه، برزو نزد پریسا رفت و گفت: « زهی سعادت برای من، اگر شوکت و افتخار همسری شما خاتون زیبا نصيب من گردد،» که پریسا هم با خوشحالی دو کف دست بر هم کوبید و شادی کنان گفت: «برای ما شربت بیاورید.» همزمان با موقعی که به توصیه و اصرار حکیم فرزانه، برزو وارد سرای پریسا شد، حکیم هم حضور امیر آمودریا رسید ، او را از نقشه خود باخبر کرد و گفت: - فعلا قصد و نیت من سلامت کامل دوشیزه والا گهرِ دربار شماست. اول اجازه بدهید ایشان زندگی روزانه خود را از سر گیرد تا من مهر پسر ولی نعمت خود، امیر طغای را در دل او بیندازم. فعلا باید محل اقامت خاصی برای برزو در دربار در نظر بگیریم که اولا برزو در دسترس بوده و روزی چند بار به عیادت پریسا خاتون برود و در ثانی، از دربار هم خارج نشود، که خدای ناکرده حرف به بیرون از دربار درز پیدا نکند. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۷ سر دسته سواران ، خود را شتابان بر بالای سر ولی عهد تاتارها ر
۱۴۹ ق👈 ۳۸ در قسمتی از بیرون قصر، سرایی کوچک اما مجلل برای برزو تدارک دیدند. امیر هم از او خواست ، تا مراسم عقد و عروسی اش با پریسا انجام نشده از دربار خارج نگردد. معاشرت و مجالست روزانه برزو و پریسا از یکطرف، و هم صحبتی با حکیم فرزانه از طرف دیگر، جوانه های مهر و نهال عشق را در دل برزوی ورزشکار نشاند و او را به دیدار هرچه بیشتر پریسا شایق و شیفته کرد. از جلسات سوم و چهارم ، گاه چندین ساعت، آن دو عاشق و معشوق در کنار هم به گفت و گو و راز و نیاز می پرداختند. عجوزه حیله گر و کنیز فتنه گر هم که جاسوس مخصوص تولی بود، چنان خودش را به آن عاشق و معشوق نزدیک کرده بود که پریسا و برزو، گاه که پیرزن برای پذیرایی داخل می شد، صحبت خود را قطع نمی کردند. روزی که پیک مخصوص تولی خود را به کنیز رسانید و دستور کشتن برزو را با یک کیسه پر از سکه های طلا داد، صحبت پریسا و برزو، درباره تاریخ عقدکنان بود. البته برزو با اینکه به پریسا علاقه مند شده بود، اما هرگز عهدی را که با حکیم فرزانه در مورد شیوه رفتاری خود بعد از مراسم عقد و عروسی بسته بود، فراموش نمی کرد. گاه که در برابر خواهش دل قرار می گرفت، با خود میگفت: «عهد و پیمان ورزشکاران جوانمرد، مقدم بر آرزوه ای نفسانی و خواسته های دل ایشان است.» برزو روزی چند بار به تالار مخصوص سرای پریسا می آمد و با او دیدار و گفت وگوی اندکی داشت، اما بعد از ظهرها که پریسا از خواب و استراحت روزانه بر می خواست، دو سه ساعتی را با برزو می گذرانید و قدم زنان دور استخر، روز را به شب می رسانید. خلاصه حالت روحی پریسا خوب و آن زردی رخسارش به سرخی گل محمدی تبدیل و چشمان بی حالتش همسان نرگس مست گردید، به گونه ای که هر بیننده ای تصور می کرد پریسا دختر تازه شکفته چهارده ساله است ؛ حال آنکه تا قبل از آمدن برزو، همه پریسای بیست و یک ساله را دختری رنجور و بیشتر از سی سال سن می پنداشتند. در ضمن، تا روز حادثه ای که الان به شرح آن می پردازم، هرگز پریسا و برزو با هم سر یک سفره ننشسته و هم غذا نشده بودند. هر روز ظهر به دستور حکیم فرزانه، پریسا بعد از صرف ناهار ساعتی را به استراحت می پرداخت و بعدا برزو به حضورش می آمد و عصری شیرین برای خود می ساختند. با اینکه قصر امیر آمودریا دارای آشپزخانه مخصوصی بود، اما غذای پریسا و برزو را کنیز جاسوس تولی مجزا و جداگانه می پخت ؛ بخصوص که حکیم فرزانه و طبیب مخصوص امیر طغای ، دم کرده و جوشانده های خاص برای پریسا تجویز کرده بود که تهیه و دم کردن و طبخ آنها هم با پیرزن عجوزه قصه بود، از جمله ظهر روز موضوع داستان ما. وقتی کنیز پیر غذای برزو را آورد، نگران در گوشه ای ایستاد و به تماشا کردن برزو پرداخت و دوباره که برزو سر بلند کرد و کنیز پیر را مراقب و نگران خود دید، پرسید: - چه شده است که امروز چشم از دهان من برنمی داری؟ کنیز فوری پاسخ داد: - جسارت نباشد! ایستاده ام جناب برزو ناهارشان را میل بفرمایند تا ظرف هایش را ببرم. برزو آن روز هم ناهارش را که نسبت به روزهای قبل، طمع و مزه مخصوصی می داد خورد ، ساعتی را همان طور نشست و به استراحت پرداخت و سروقت وارد تالار مخصوص پریسا شد. آن روز برخلاف روزهای قبل که همیشه پریسا زودتر از برزو بر سر قرار می آمد، از وی خبری نبود. برزو یکی دو بار از کنیز پیر پرسید: -چرا خاتون نیامدند؟ نکند گرفتار عارضه ای شده باشند؟ که ناگهان صدای فریاد پریسا در خواب به گوش برزو رسید. برزو با اینکه تا آن روز هرگز پا به اتاق خواب پریسا نگذاشته بود، هراسان و دلواپس وارد اتاق شد. پریسا بدون آنکه چشمانش را باز کند، همچنان در حالت خواب ابتدا آهسته گفت: « تولی! تولی بالاخره آمد.» و سپس همچون دیوانه ها، بدون آنکه چشمانش را باز کند فریاد کشید: - از دیدن ریختش بیزارم! نمی دانم چه کسی او را به اتاق من راه داده. آنهم با بوی عفونت بار! سپس صدای خود را بلندتر کرد و گفت: - این جسور دیوانه را بگیرید! ببرید به بندش بکشید! سیصد ضرب تازیانه اش بزنید که دلم میخواهد بمیرم و ریخت نحس او را نبینم. هنوز حرف پریسا تمام نشده بود که مأموران هراسان به اتاق آمدند و برزو را که واقعا ترسیده بود گرفتند ، دست و پایش را بستند و با خود بردند... خستگی های روزانه و لحن گرم شهرزاد و چادر سیاه و همه جا گسترده شب نیز با هم، سلطان شهباز را به خواب بردند. شبی دیگر به سحر رسید و سر شهرزاد زیر تیغ بلا نرفت. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۹ #کوتوله_دلقک ق👈 ۳۸ در قسمتی از بیرون قصر، سرایی کوچک اما مجلل برای برزو تدارک دی
۱۵۰ 👈 ۳۹ و اما ای ملک جوان بختِ با اقتدار نشسته بر تخت، در دنباله عرایض شب قبل برای آنکه علت آن گونه از خود بیخود شدن و فریاد کشیدن پریسا و دستور مجازات بی مورد دادنش بر شما روشن شود، باید چندین سال از زمان قصه به عقب برگردیم. حضورتان عرض کنم که از کودکی، بین حواس پنجگانه پریسا که عبارت از حس های بویایی و شنوایی و بینایی و چشایی و لامسه باشد، حس های پویایی و شنوایی او از دیگر حواسش قوی تر بود؛ یعنی به قدری گوشش تیز بود که اگر دو نفر در فاصله دور با هم صحبت می کردند، او با قدرت شنوایی قوی خود، تمام گفت وگوی آنها را می شنید. حتی قدرت لب خوانی هم داشت و از حرکت لب ها از راه دور، منظور و مطلب گوینده را می فهمید. همین طور شامه او بسیار قوی بود. حتی بوهای اندک را هم از فاصله های دور تشخیص می داد. اما این تشخیص بوهای مختلف، به ترتیبی نبود که او را ناراحت و عصبی کند ؛ تا اینکه در سن هفت، هشت سالگی، دچار یک نوع خاصی از عارضه سرماخوردگی شد و بعد از بهبود آن بیماری، حساسیت عجیب و ناراحت کننده ای نسبت به بوی سیر و شبدر پیدا نمود، به ترتیبی که هر بار به صحرا می رفت و به کنار مزارع و مرتع هایی می رسید که در آنجا شبدر کاشته بودند، حالت گریه ب به او دست می داد و آنقدر گریه می کرد که از حال می رفت و بیهوش ساعتها می افتاد ؛ یا اگر بوی سیر به مشامش می خورد، عجیب عصبی و خشمگین می شد و تعادل روحی خودش را از دست می داد. یا خودش را می زد و یا به طرف مقابلش حمله می کرد و او را می آزرد. البته تا مدت ها که اطرافیانش علت را نمی دانستند، عکس العمل ناشی از حساسیت او را نسبت به بوهای شبدر و سیر، ناشی از جنونهای آنی وی می دانستند که گهگاه عارض وی می شد. اما بالاخره زمانی که حکیم حاذقی از سرزمین چین به دیار ازبکها رفت و مهمان امیر آمودریا گردید و اتفاقا در همان موقع هم از مزرعه مقداری سیر خام چیده و به آشپزخانه دربار آورده بودند، پریسا از فاصله دور، از بوی سیر حالش به هم خورد و حکیم حاذق، متوجه شد دگرگونی حالت دختر، درست مقارن با زمانی بود که بوی سیر خام در فضای دربار پیچید. بعد با آزمایش هایی که روی پریسا انجام داد پی به علت دگرگونی حال او برد. همین طور تجربه بوی شبدر را هم بر پریسا پیدا کرد.از آن تاریخ، امیر آمودریا دستور داد به هیچ وجه در آخور چهارپایان اصطبل شاهی، برای اسبان شبدر نریزند و همچنین به آشپزخانه دربار هم سیر نیاورند. از آن تاریخ به بعد، هیچ غذای سیرداری در آشپزخانه دربار پخته نشد و حتی یکبار که شاگرد آشپز تازه واردی بدون خبر و اطلاعی در بازار سیر خرید و به آشپزخانه دربار آورد، پریسا که در اتاق خودش نشسته بود، وقتی از راه دور بوی سیر به مشام حساسش رسید، عربده ای کشید ، چند بار به دور خود چرخید و با سر به زمین خورد، که دو جای سرش شکست. امیر آمودریا وقتی متوجه شد که حال دخترش به خاطر بوی سیری که شاگرد آشپزخانه به دربار آورده به هم خورده و سرش شکسته شده، با اینکه امیر عادلی بود، با این حال دستور داد اول جوان بی خبر و بی تقصیر را تازیانه زدند، بعد هم او را سه ماه به زندان انداختند و بعد از پایان دوران زندانی از دربار بیرونش کردند. این گونه حساسیت پریسا نسبت به بوی سیر را روزی آشپز پیر دربار برای کنیز تعریف کرد ، تا اینکه روزی از روزها پیکی که خبر نامزدی پریسا و برزو را برای تولی برده بود، از طرف امیرزاده تاتارها بازگشت و کیسه ای پر از سکه های زر را به کنیز عجوز داد. موقعی که پیک مخصوص تولی و کنیز عجوزه با هم گفت وگو می کردند، آنها در اتاق آن طرف تر از اتاق پریسا ایستاده بودند، و زمانی که پیک گفت امیرزاده تولی دستور کشتن برزو را صادر کرده، گوش تیز پریسا آن جمله را به طور دقیق شنید و سراپای وجودش لرزید. پریسا ابتدا تصمیم گرفت برخیزد و نزد پدرش برود و آنچه را که شنیده با وی در میان بگذارد و درخواست مجازات کنیز را بنماید ؛ اما یک لحظه به خود گفت اشتباه کرده و از آنجا که به نفرت بسیاری از تولی در دل دارد در عالم خیال پنداشته که تولی چنین فکری را در سر می پروراند، زیرا اصلا تصور نمی کرد تولی در دربار پدرش و در سرای او جاسوس گمارده ای داشته باشد. در آن خیالات و افکار ناشی از تنفر نسبت به تولی بود که چند دقیقه بعد، کنیز پیر با سینی مخصوص ناهار وارد تالار شد ، سفره ای را برای پریسا پهن کرد ، غذا را در سفره چید و پریسا را به خوردن دعوت نمود... ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۰ #کوتوله_دلقک 👈 ۳۹ و اما ای ملک جوان بختِ با اقتدار نشسته بر تخت، در دنباله عرایض
۱۵۱ 👈 ق ۴۰ پریسا غذایش را با اشتها خورد و برای استراحت یکی دو ساعته بعد از ظهر به اتاق خوابش رفت تا بعدا به دیدار معشوقش برزو برود و چند ساعتی را در کنار او به گفت وگو بنشیند. و اما وقتی کنیز پیر از طرف تولی مأموریت یافت که برزو را بکشد، لحظه ای پنج انگشت دست راستش را بر پیشانی نهاد و فکر کرد، لبخندی بر لبانش نشست ، به سرعت برق از دربار خارج شد. او مقداری سیر خام از بازار خرید و آن را به حدی ریز نمود که تقریبا حالت کوبیده پیدا کرد.سپس آن را داخل خورشت ناهار برزو ریخت و سینی غذای وی را به اتاقش برد. برزو که از اتفاق آن روز دچار عارضه سرماخوردگی شده و بینی اش گرفته بود و مشامش بوها را حس نمی کرد، غذا را خورد. فقط همان طور که قبلا هم عرض کردم ، حس کرد که طعم غذا با روزهای قبل تفاوت دارد. و اما کنیز عجوزه که گفته های آشپز دربار، درباره حساسیت پریسا به بوی سیر و خشمگین و عصبانی شدن وی را به خاطر داشت، با خودش نقشه کشید که: - من یک غذای سیر دار به برزو می خورانم. پریسا از دست وی به خاطر آنکه سیر خورده است عصبانی می شود و دستور می دهد او را از دربار بیرون کنند. وقتی از دربار بیرون رفت، جنایتکاری را اجیر می کنم و دو سکه زر به او می دهم تا شب هنگام خنجر به پشت برزو بزند. عجوزه کنیز در این تصور باطل و نقشه احمقانه بود که سیر در غذای برزو ریخت. یعنی در یک روز ، صبحش پریسا با گوش حساس خود از فاصله ای زیاد فرمان تولی به کنیز خود را شنید، که بعد تصور کرد خیال کرده که چنین حرفی می شنیده و از طرف دیگر، ظهرش برزوی از همه جا بی خبر هم غذایی به عنوان ناهار خورد که بیشتر از حد معمول در آن سیر خام ریخته شده بود. پریسا بعد از آنکه با گوش حساس خود شنید تولی دستور کشتن برزو را صادر کرده، ناهارش را خورد و برای خواب بعداز ظهر به بستر رفت ؛ با این تصمیم که در ملاقات بعداز ظهرش با معشوق، ماجرا را با او در میان بگذارد و دوتایی مشورت و صلاح اندیشی کنند تا ببینند چه باید کرد. زیرا پریسا که در آن مدت با حکیم فرزانه به خوبی آشنا شده و از درایت و تدبیر او آگاه بود، يقين داشت که برزو بعد از آگاهی از ماجرا، مورد را حتما با پیر باخرد خود در میان می گذارد و راهی برای دفع آن خطر پیدا خواهند کرد. از طرفی همانطور که عرض کردم، پریسا زیاد هم به شنیده های خود اعتماد نداشت و خیال می کرد آنچه به گوشش رسید نتیجه تنفر او نسبت به تولی بوده است ؛ زیرا بعید می دانست در دربار مستحکم پدرش، گماشتگان تولی رخنه کرده باشند. به هر صورت با چنین افکاری بود که پریسا بعد از خوردن مقدار زیادی غذا و صرف ناهاری خوشمزه برای خواب بعداز ظهر به بستر رفت. اتفاقا، چون به خواب رفت، رؤیای سهمناکی به سراغش آمد. پریسا در خواب می دید که تولی خودش، سوار بر اسب شده و از قصر پدر خود خارج گردید و به جانب سرزمین ازبک، و قصر پدرش در حال تاختن است. البته این خواب، همانطور که می دانید تا حدی درست بود ؛ زیرا در همان موقع خواب دیدن پریسا بود که تولی از قصر پدرش خارج شد و گفت « خودم می روم تا حساب خود را از این گونی فروش غاصب بگیرم.» پریسا در عالم رؤیای خود، دیگر واقعیت بر زمین افتادن تولی را ندید، ولی در عالم رؤيا همچنان آمد و آمد تا وارد سراپرده، آن هم با شمشیر برهنه بر دست شد و آنجا بود که پریسا در خواب فریادی کشید. با شنیدن فریاد، برزوی سیر خورده در تالار به انتظار نشسته، هراسان و دلواپس به طرف اتاق خواب وی دوید و چون برزو وارد اتاق خواب شد، پریسا خیال کرد که تولی آمده است و با همان چشمان بسته فریاد کشید: - از دیدن ریختت بیزارم! کی به تو اجازه داد با بوی عفونت بار سیر وارد سرای من شوی؟ و سپس در همان حالت خواب و خشم فریاد کشید: - بگیریدش! ببندیدش! سیصد ضربه تازیانه بزنیدش! دلم می خواهد بمیرد تا دیگر ریختش را نبینم. عجوزه پیر که مطمئن بود پریسا چون بوی سیر به مشامش برسد ، از شدت خشم اختیار از دست داده و از حالت عادی در می آید و حتما دستور اخراج برزو را از دربار صادر می کند، تعدادی از سکه های ارسالی تولی را به چند نفر از خدمه و فاشان اندرونی بخشیده و به ایشان گفته بود هرچه شاهزاده پریسا دستور داد به سرعت و موبه مو انجام دهید. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۰ پریسا غذایش را با اشتها خورد و برای استراحت یکی دو ساعته بع
۱۵۲ 👈ق ۴۱ وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسید، همگی بر سر برزو ریختند و مانند دفعه قبل که حاجب دربار هم با ایشان همراه بود و به در خانه برزو رفته بودند، در یک چشم بر هم زدن دست و پا و دهانش را بستند ، چهارتایی او را به شکنجه خانه دربار بردند ، از شکم وی را بر روی تختی آهنی خواباندند و با ریسمانی محکم انگشت شستِ دو دست او را به دو میخ حلقه مانند بالای تخت و دو انگشت شست پای او را به دو میخ حلقه مانند پایین آن تخت آهنی بستند. بعد آن ریسمانها را به حدی کشیدند که هر لحظه بیم کنده شدن شست های دست و پای برزو می رفت. آنگاه سردسته فراشان که برزو را مقصر سر از تن جدا شدن حاجب خاتون بزرگ می دانست، وحشیانه و با تازیانه به جان برزوی دهان بسته افتاد... با هر ضربه ای که بر پشت برزو می زد، چهار ستون بدنش می لرزید و چون مار به خود می پیچید و با دهان بسته دندان هایش را روی هم فشار می داد. با ضربه تازیانه های هفدهم با هجدهم بود که دندان های جلوی برزو از شدت فشار در دهان بسته اش شکسته شد و تازیانه بیست و یکم که بر پشتش فرود آمد از شدت درد چنان به خود پیچید و چنان چهار دست و پای خود را به طرف شکم و سینه اش جمع کرد که در یک آن انگشتان شستش از جا کنده شد و برزو نیز از هوش رفت. پریسا بعد از آنکه با چشمان بسته و در عالم خواب و بیداری، برزو را با تولی اشتباه گرفت و به تصور آنکه تولی برای آزار رساندن به او و کشتن برزو آمده فرمان تازیانه زدنش را صادر کرد ، چند دقیقه ای دوباره بیهوش روی تخت خود افتاد و چون از جا برخاست، ناگهان یادش آمد که برزو در تالار سرایش انتظارش را می کشد. پریسا به تصور آنکه تمام آنچه که گذشته است را در خواب دیده ، با سرعت از خوابگاه خود خارج شد ، ولی به جای برزو فقط عجوزه پیرِ لرزان را در گوشه تالار دید. با دستپاچگی از کنیز پرسید: - آقا برزو کجاست؟ چرا دیر کرده؟ کنیز با حالت و کلامی که شیطنت و بدجنسی در آن هویدا بود گفت: - آقا برزو امروز هم به موقع آمد. که دوباره پریسا پرسید: « پس الان کجاست؟» که کنیزک عجوزه گفت: - زیر ضربات تازیانه ای که خود خاتون تعداد آنها را سیصد تعیین فرمودند. پریسا بعد از شنیدن آن پاسخ از عجوزه کنیز، دوان دوان به جانب زیرزمین شکنجه خانه پدرش که سالیان متمادی درش بسته بود رفت و هنگامی وارد آن زیرزمین خوفناک شد که انگشتان شست دست و پای برزو از جا کنده شده بود. پریسا چون چشمش به برزو ، که در حال بیهوشی نیم رخش بر او بود و با چشم چپ خیره نگاهش می کرد افتاد، همه چیز، چه آن رؤیای خوفناک و چه آن تصور خیال گونه بعد از خواب، و چه آن دستور نابخردانه و عجولانه، همه به خاطرش آمد. آنگاه بود که نعره کشید و از هوش رفت و بر زمین افتاد. آخرین جمله ای که از دهان پریسا خارج شد این بود: - وای بر من که برزو را با تولی اشتباه گرفتم... و سلطان شهباز هم چون آخرین جمله را از زبان شهرزاد شنید، خوابش برد و قصه گوی معروف ما شبی دیگر را آسوده بیاسود. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۱ وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسی
۱۵۳ 👈ق ۴۲ و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار، در دنباله داستان پریسا دختر امیر آمودریا باید معروض دارم: بعد از آنکه کنیز خائن و جاسوس، در جواب پریسا گفت برزو زیر ضربات تازیانه ای که شما دستور فرمودید می باشد و بعد از آنکه پریسا دوان دوان به طرف شکنجه خانه رفت، پیک بادپای امیر طغای از راه رسید ، نزد عجوزه کنیز آمد و گفت: - از کشتن برزو طبق فرمان امير طغای صرف نظر کن، که فرمان پادشاه مقدم بر دستور ولیعهد است. و آنجا بود که عجوزه پیر خائن و جاسوس هم از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد. از قضا در همان لحظه، حکیم فرزانه وارد تالار سرای پریسا شد، و وقتی بوی تند سیر به مشامش رسید، دلش فرو ریخت و چون پیک مخصوص دربار امیر طغای را آنجا دید و کنیز را بیهوش کف تالار یافت، ماجرا را از پیک پرسید. پس از آنکه از وضعیت آگاه شد، با عجله به جانب شکنجه خانه دوید و پریسا و برزو را بیهوش يافت. آنجا بود که پیر فرزانه مشت بر سر خود کوبید و فریاد کشید: - وای که تدبیر حکیمانه ام در برابر تصمیم رذیلانه ای بی اثر ماند. وای که دلم گواهی حوادث شوم دیگری را هم می دهد. در همان موقع امیر آمودریا به اتاق شکنجه خانه آمد و چون بوی سیر به مشامش خورد و برزو را بیهوش و شست های کنده شده روی تخت آهنی و دخترش را مدهوش کف شکنجه خانه دید، آهی از نهادش برخاست و ناگهان فریاد کشید: - توطئه ای در کار است! چه کسی به برزو سیر خورانیده است؟ آن آشپز احمق را به اینجا بیاورید! اطرافیان گفتند « قربان، غذای سیر دار را کنیزک پیر پخته است.» دوباره امیر آمودریا گفت: - دیگر بدتر! آن کنیز پیر نفرت انگیز را به اینجا بیاورید! که باز هم اطرافیان گفتند « قربان او هم در گوشه تالار پریسا خانم بیهوش افتاده است.» در این موقع، امیر آمودریا فریاد کشان گفت: - آنقدر آب جوش روی سروصورتش بریزید تا به هوش آید! چند دقیقه بعد، کنیزک پیر را با سروصورت از آب جوش سوخته و تاول زده، به حضور آوردند. چون امیر آمودریا چگونگی ماجرا را از کنیزک پرسید، او هم از ترس تمام ماجرا را از ابتدا تا آخر برای امیر آمودریا و حکیم فرزانه و حاضران تعریف کرد. چون امیر آمو دریا قصه را از کنیزک عجوزه شنید، او هم مشتی بر سر خود کوبید و با صدای بلند و گریه کنان گفت: - خدایا! مگر من چه کردم که باید چنین عقوبتی ببینم؟ و بعد فریاد کشید : « این پیرزن عجوزه را در آب جوش بیندازید! » سپس امیر به حکیم فرزانه گفت: - پریسا و برزو را به هوش بیاورید ، اما برزو را نزد من نیاورید، زیرا از خجالت خواهم مرد. ندیمان و کنیزان، تن های بیهوش پریسا و برزو را به اتاق های خوابشان بردند. هرچه کردند پریسا به هوش نیامد، اما بعد از ساعت ها تلاش ، برزویی که در حالت بیهوشی جای شست های کنده شده اش را حکیم فرزانه پانسمان کرده بود به هوش آمد و تمام ماجرا را بلافاصله به خاطر آورد. برزو با حالتی غیظ آلود پرسید: - ای حکیم فرزانه! چه شد که حکمتتان را نکبت گرفت؟ این چه بلایی بود که بر سر من آوردید؟ چرا مرا از معشوقم اینگونه بی رحمانه دور کردید؟ حکیم پیر فرزانه در پاسخ برزوی بزرگوار گفت: - معشوق تو و خاتون والای ما تا دقایقی دیگر به هوش خواهد آمد. او هم اکنون بیهوش در اتاق خود افتاده است. برزو گریه کنان گفت: - خاتون والای شما، معشوق تولی خونخوار تاتارهاست. معشوق من چوب چوگانم بود که با دستان بی شست ، دیگر هرگز... دقیقه ای سکوت همه جا را فراگرفت. امیر آمودریا که از زیرزمین شکنجه خانه به پشت در سرای مخصوص برزو آمده و به گوش ایستاده بود، وارد اتاق شد و برزو گریه کنان گفت: - ای امیر به ظاهر عادل آمودریا! « از طلا گشتن پشیمان گشته ایم ، مرحمت فرموده ما را مس کنید.» دستور دهید درهای دربار پر دسیسه تان را به روی منِ تا آخر عمر در حسرت گرفتن چوب چوگان در دست باز کنند، که کاش پاهایم می شکست و روز اول به قصرتان نمی آمدم. و سپس با انگشتان کنده شده از دربار خارج شد. برزو که رفت، مدتی سکوت بین حاضران مجلس، بخصوص امیر آمودریا و حکیم فرزانه برقرار شد. سکوت همچنان ادامه یافت تا اینکه حاجب مخصوص امیر وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت: - امیرزاده تولی در سرسرای تالار قصر، انتظار حضرت والا را می کشند. ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲ و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار،
۱۵۴ 👈 ق ۴۳ حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو شتابان به جانب سرسرای تالار روان شدند. چون وارد سرسرا شدند و تولی را با یک پا، در حالی که چوبی زیر بغل داشت دیدند، هر دو در یک آن و با بهت و حیرت و با هم گفتند:« تولی این تویی؟ پس پایت کو؟» تولی با ابهت و وقار تمام، رو به امیر آمودریا کرد و گفت: - عموجان! می خواستم در راه والاگهر پریسا سر دهم، خدا قبول نکرد و پایم را گرفت. سپس رو به حکیم فرزانه کرد و گفت: - شاید اگر شما حکیم بِخرد و متصل به حق در دربار پدرم بودید، حضرت حق شفاعتتان را قبول می کرد و بی پا نمی ماندم. به هر صورت، در برابر مصلحت حضرتش سر تسلیم فرود می آورم . باز تولی رویش را به امیر آمودریا کرد و گفت: - عمو جان! می دانید با پای لنگ چرا این همه راه آمده ام؟ دیگر نه برای خواستگاری پریسا خانم، زیرا آن زمان که پا داشتم، خاتون کوچک دربارتان، با اینکه شما و پدرم برادر خوانده یکدیگر بودید و هستید، مرا قبول نکرد. حال مسلم می دانم که چوگان بازِ ورزیده خوش دست را نمی گذارد تا مرد لنگی را به جایش برگزیند. در این موقع ، پیر فرزان گفت: - تولی جان! آن چوگان باز ورزیده خوش دست ، چهار انگشت خود را اینجا نهاد و لحظه ای قبل از آمدن شما رفت. تولی سری تکان داد و گفت: - بدتر شد. کاش نمی رفت. کاش می ماند؛ زیرا اگر رفت، یا خاتون کوچک را با خود برده یا حتما خواهد برد. با شنیدن این کلام، امیر آمودریا و حکیم فرزانه هر دو پشتشان لرزید. امیر آمودریا بلافاصله دستور داد تا برای تولی سرای مخصوصی آماده سازند. اما تولی گفت: - عموجان بسیار متشکرم. اما باید به عرضتان برسانم که من قصد ماندن ندارم و همین امشب بر می گردم. فقط این همه راه آمدم تا از خاتون کوچک خداحافظی کنم، زیرا از پدرم هم خداحافظی کرده ام و ولایت عهدی سرزمین تاتارستان را بوسیدم و کنار گذاشتم. زیرا وقتی پریسا خاتون مرا نخواهد، تمام خاک تاتارستان و قرقیزستان و ترکمنستان ، مرا ارزنی نمی ارزد. اجازه فرمایید فقط یکبار دیگر به دیدار ایشان نائل شوم. فقط یک دیدار ، که ذلیل شدن در عشق و گدایی محبت، در فرهنگ و قاموس مردم سرزمین تاتارها نیست. امیر آمودریا در پاسخ گفت: - تولی عزیز! این کار را بگذار برای فردا ؛ زیرا الان تو هم خسته هستی و هم پریسا در حال اغما و بیهوشی است. تولی گفت: - چه بهتر! البته جسارت می کنم، اما از نظر خودم بگذار بیهوش باشد و نفهمد که من بر بالای سرش رفته ام. او به قدری بی جهت از من متنفر است که اگر به هوش باشد و مرا روبه روی خود ببیند، حتما حالش دگرگون تر خواهد شد. لحظه ای سکوت در آن جا حاکم شد و سپس امیر آمو دریا ، تولی و حکیم فرزانه به سوی سرای پریسا حرکت کردند. چون وارد خوابگاه شدند، امیر آمودریا گفت: - دیدی عموجان؟ پریسا هنوز بیهوش است. تولی نگاهی که هرگز تاکنون هیچ عاشقی به معشوقش نینداخته، به چهره پریسا انداخت و گفت: - عموجان، بیهوش نیست. بی جان است. عرض کردم برزوی چوگان باز اگر برود پریسا هم به دنبالش خواهد رفت. آن زمان بود که حکیم فرزانه نبض پریسا را گرفت ، قطرات اشک از دیده فرو بارید و آنجا بود که امیر ستبر قامت و استوار آمودریا، ابتدا از کمر تا شد و سپس بر زمین افتاد و از هوش رفت. تولی آهسته زیر لب گفت: - خوش به حال برزو که اکنون روح پاک پریسا، عجین در جان اوست. سراسر دیار از یک را غم فرا گرفت. ابر سیاهی بر فراز آسمان شهرهای تاشکند ، سمرقند ، بخارا ، خیوه و فرغانه نشست. تمام مردم ، با چشم گریان لباس عزا پوشیدند. ابر غم سیل ماتم شد. دو رودخانه سيحون و جيحون طغیان کردند؛ زیرا باهوش ترین و ظریف و حساس ترین دختر دیارشان، رخت سفر بربسته ، بر توسن عشق نشسته و از دیارشان رفته بود. فردای آن شب ماتم و قبل از آنکه خبر آن، فراگیر سراسر عالم آن زمان شود، تولی رو به امیر آمودریا کرد و گفت: - عموجان! یک خواهش دارم. امیر آمودریا گفت: - بخواه تولی عزیز. من به تو نه نمی گویم. حتی اگر جانم را بطلبی هرچند که جان از تنم رفت. و تولی گفت: - اجازه فرمایید پیکر بی جان پریسا را آن جایی که دوست دارم به خاک بسپارم؟ امیر آمودریا این جمله را گفت و از هوش رفت: - ما مردمان ازبک، همیشه و همواره بر سر حرف و قول خود بوده و هستیم. من قسم خورده بودم که زنده یا مرده پریسا را فقط به تو بدهم. حال مرده اش مال تو... ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۳ حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو
۱۵۵ 👈 ق ۴۴ حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید: - قصد داری جنازه پریسا را کجا دفن کنی؟ اگر بخواهی به سرزمین پدری ات ببری، باید جنازه را مومیایی کنیم. تولی پاسخ داد: - من دیگر هرگز پایم را به قصر پدر و دیار تاتارستان نمی گذارم. در همین دیار ازبکها و در جنوب صحرای قراقوم کوهی است اسرارآمیز که جایگاه قلندران عاشق است. می خواهم جنازه پریسا را بر بالای آن کوه بر روی قله اش به خاک بسپارم. و تولی آن کار را انجام داد. برای پریسا بر بالای قله کوهی از کوه های جنوبی صحرای قراقوم مقبرهای ساخت و در کنار آن مقبره زیبا، اتاقی کوچک برای خود فراهم کرد و تا زنده بود و شاید بیشتر از پنجاه سال، هر شب بربط در دست می گرفت و فارغ و بی خیال از گروه دلدادگانی که برای دمی نشستن بر سر گور پریسا از کوه بالا آمده بودند، ابیاتی را با حزن و اندوه بسیار می خواند. میان اشعاری که تولی با آوازی قشنگ همراه با نغمه بربط خود می خواند این ابیات را بیشتر از همه تکرار می کرد: درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنجهایی کشیده ام که مپرس پایان قصه پریسا دختر امیر آمودریا @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴ حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید: - قص
۱۵۶ 👈 ق ۴۵ و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه، و مردم مملکتت را، دوستدار و پشت و پناهی! اجازه فرمایید حضور انورتان عرض کنم: چون داستان پریسا دختر امیر آمودریا به پایان رسید، مباشر سلطان سرزمین پهناور چین، چشم در چشم پادشاه همچنان ساکت ایستاد. سلطان گفت: - نه. این داستان عاشقانه غمناک، برای مشکل تو و طبيب و خیاط و زنش به هیچ وجه کارساز نبود. دلقک مخصوص ما که شما بی رحم ها او را کشتید، وقتی شروع به تعریف داستان می کرد، همواره با کلمات و حرکاتش، ما را از خنده روده بر می نمود. اما تو و پسرت، دوتایی با تعریف آن داستان لعبت قرقیزی و این قصه پریسا دختر امیر آمودریا، اشک مرا هم درآوردید. من دوست دارم شب ها ساعتی از وقتم به شادی و سرور و خنده بگذرد، نه با اشک و آه و ناله. من که همیشه و سراسر زندگی ام غم و درد و رنج و جنگ و کشت و کشتار است. من که از صبح تا شب، شاهد اشک چشم انبوه مردم گرسنه ای هستم که بر ایشان حکومت می کنم. پس گاهی لبانم خنده می خواهد و به دنبالش اندکی هم خوشی. نه، قصه های تو و پسرت، خونبهای شما چهار نفر نشد. از حق نگذریم، قصه ات قشنگ بود. البته دلچسب برای عشاق دلسوخته، اما نه برای منِ پادشاه بر مسئولیتِ با بیم چشم بر فردا دوخته. سپس دو دست بر هم کوبید و فریاد کشید:« جلاد! » که طبیب گریه کنان خود را روی پاهای سلطان انداخت و گفت: - پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرقی نگذارد. شما که مباشر سابق خود و پسرش را اجازه داستان سرایی فرمودید و وقت شریفتان را در اختیارشان گذاشتید، پس به من حقیر سراپا تقصیر هم وقت و فرصتی عنایت فرمایید تا داستانی را برایتان تعریف کنم. شاید که داستان من، به امید خدا مورد قبول طبع مشکل پسند سلطان قرار گیرد. البته می دانم که قصه من طبيب، هرگز همانند داستان های شیرین آن دلقک از دست رفته نمی شود. اما جناب سلطان، لطفا این فرصت را از من دریغ نفرمایید. شاید بوی خوش داستان من، مشام جان شما را خوش آید. سلطان پاسخ داد: - راست گفتی. پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرق نگذارد؛ به خصوص در مورد چهار نفری که همه محکوم به مرگ هستند. پس هر چه زودتر قصه خودت را آغاز کن که وقت من مال خودم نیست. باری ای ملک شهباز بزرگوار، طبيب بعد از جلب موافقت سلطان تعظیمی کرد و گفت: - ای پادشاه صاحب اقتدار کشور پهناور چین، هر چند که من هم چون دیگر افراد این مملکت، از رعیت های جان نثار شما هستم، اما باید معروض دارم از اهالی این مملکت نیستم؛ زیرا من مردی یهودی از سرزمین بیت المقدسم که بعد از آموختن علم طب در دیار خود، سال ها در دمشق و حلب و بغداد، ضمن تحصيل شبانه روزی، به کار طبابت هم پرداخته و بیماران را معالجه کرده ام. علت مسافرتم به این سرزمین کهنسال آن بوده که، پدران و بزرگان قوم ما، همواره از پیشرفت علم طب، در سرزمین شما صحبت کرده اند. من هم بیشتر از دو سالی نیست که وارد شهر پکن شده ام. همچنان که خود پادشاه هم ملاحظه می فرمایند، رنگ پوست و شکل صورتم نیز، با سایر افراد این مملکت تفاوت دارد و اصولا در همین شهر پکن هم، به طبيب مهاجر يهودی معروفم. اکنون اولا در حضور شما سلطان بزرگ، به خدایی که مرا آفریده قسم یاد می کنم، هیچ گونه دخالتی در کشته شدن دلقک مخصوص شما نداشتم و اگر نادانی کردم و جنازه را به حیاط خانه این مرد مباشر انداختم، فقط از جهت ترس بود. آخر من مردی غریبم که برای اندوختن دانش و افزون ساختن علم طب به سرزمین شما آمده ام. در ضمن، من یقین دارم داستانی را که تعریف خواهم کرد، ماجرای شاد و خنده آوری نیست که باعث انبساط خاطر حضرت سلطان شود. اما چون دو داستانی را که مباشر شما و پسرش تعریف کردند هر دو از داستان های عاشقانه کشورهای تحت فرماندهی شما بود و عاشق و معشوق هایش هم از مردمان سرزمین های آزیک و قرقیز و تاتار بودند، من هم می خواهم قصه دختر زیبارویی از قوم خود را برایتان تعریف کنم تا سلطان بدانند که عشق، حد و مرز ندارد و زرد و سفید و سیاه نمی شناسد و بین یهود و کافر و بودایی هم فرقی نمی گذارد. چون شعله کشد، تر و خشک را با هم می سوزاند و پیر و جوان را یکسان می کشد. هرچه هم که از عشق گفته شود، حتی یک از صدهزار و ارزنی از خروار نخواهد بود، زیرا که مسئله عشق نیست در خور شرح و بیان بی ثمر و بی اثر هم قلم و هم زبان وان یکی الکن شود وین یکی خشکد به دست گر که بخواهند دهند از ره عشق یک نشان ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵ و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه
۱۵۷ 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از مرگ دلقکم پریشان و به اندازه ای از حماقت داروغه شهرم خشمناک بودم که اصلا توجه به این تفاوت واضح چهره تو نکردم. گذشته از آن، در خاک پهناور کشورم که ما همه از نژاد زردیم، مردمان دیگر هم بسیارند. قبل از تعریف داستانت باید بگویم که من تو را نخواهم کشت، زیرا که تو در طلب علم، راه به این درازی را آمده ای. نادانی ات هم ناشی از ترس ذاتی و قومی ات بوده است. من اگر طبیبی را بکشم، گویی که هزاران هزار بیمار را کشته ام ؛ زیرا هر طبیب، خود نجات دهنده جان صدها هزار انسان است. به هر صورت، ما مشتاق شنیدن سومین داستان عاشقانه این مجلس پرغصه هستیم. پس زودتر قصه ات را آغاز کن که وقتمان تنگ است. آری ای سلطان خردمند، طبیب یهودی قصه اش را این گونه آغاز کرد: من بعد از تحصیل علم طب در سرزمینم بیت المقدس، به شهر دمشق رفتم و در آنجا، هم به تحصیل و هم به معالجه و مداوای بیماران پرداختم. روزی از روزها غلامی به مطب من آمد و گفت: - مولایم مرا فرستاده تا قدم رنجه بفرمایید و به خانه ما تشریف بیاورید، زیرا که ایشان دچار عارضه کسالت شده اند. چون شنیده اند که تشخیص و داروهای شما واقعا معجزه می کند ؛ لذا فقط شما را طلبیده اند. من با راهنمایی آن غلام، به خانه مردی رفتم که سنش از پنجاه سال بالاتر بود، تنها زندگی می کرد و دو غلام داشت. چون داخل سرای بزرگ و مجلل آن مرد صاحب مکنتِ بسیار برازنده و زیبا شدم، فورا به بالینش نشستم و چشم بر جمالش دوختم. باور کنید که من در عمرم هرگز مردی به آن زیبایی ندیده بودم. چون خواستم نبض وی را بگیرم، او دست چپ خود را از زیر پتو و روی اندازش بیرون آورد و در دستان من نهاد. البته من تا حدی از بی ادبی آن مرد بیمار که طبق رسم رایج، به جای دست راست، دست چپش را بیرون آورده بود ناراحت شدم ، اما زیبایی چهره و نگاه جذاب و گیرای مرد به حدی مرا تحت تأثیر قرار داد که به هیچ وجه، آن حرکتش در من تأثير بدی نگذاشت. نبض مرد را که گرفتم، پی بردم و دانستم دچار سرماخوردگی شدید و سختی شده است. چون با تجویز مقداری از داروهای گیاهی و جوشانده های مخصوص خواستم از آن سرای کوچک، اما بسیار زیبا و در حد خود مجلل خارج شوم، آن مرد زیبای موقر گفت: - ای طبیب شایسته! اگر وقت و فرصتی دارید، از شما خواهش می کنم یک یا دو روزی را نزد من بمانید و شخصا جوشانده و داروهای دم کردنی مرا تهیه کنید، یا با نظر خود، پرستاری را برایم تعيين بفرمایید، زیرا این دو غلامی که ملاحظه می فرمایید، هیچ کدام شایستگی پرستاری من در دوران بیماری ام را ندارند و متأسفانه خودم هم نمی توانم در تهیه جوشانده و ترکیب داروها کاری انجام بدهم. باری ای سرور والاتبار، من از آنجا که فرصت تمام وقت ماندن در کنار آن مرد تنهای برازنده و زیبا را نداشتم، قبول کردم که روزی چند بار به او سر بزنم و داروهایش را به موقع داده ، جوشانده های مخصوصش را درست کرده و به او بخورانم. بعد از چند روز که بیمار بهبودی کامل یافت، به او پیشنهاد دادم به دلیل تنهایی اش من او را به حمام برده و به قول معروف، از حمام که بیرون آمد، جامه عافیت بر تنش بپوشانم. ولی بلافاصله حس کردم، مردی که تا آن حد مشتاق به بودن من در کنار خودش بود، وقتی صحبت حمام بردنش را کردم، قدری درهم شد و من و من کرد. من بلافاصله به علت تردید او پی بردم، زیرا اگر خاطر سلطان باشد، عرض کردم وقتی برای اولین بار به عیادت آن مرد که نامش جمال بود رفتم و خواستم نبض وی را گرفته و میزان درجه تبش را بدانم، او دست چپ خودش را به من داد. در طول چند روزی هم که مکرر برای عیادت و خوراندن داروهایش می رفتم، فقط او با دست چپش کار می کرد. بنابراین من پی بردم که دست راست او حتما مورد و اشکالی دارد. ولی نه جمال هرگز حرفی زد و نه من هرگز سؤالی کردم. جمال بعد از قدری فکر کردن در مورد پیشنهاد من گفت: - نمی خواستم شما طبیب حاذق و مهربان را بیشتر از این اذیت کنم، اما خوش وقت خواهم شد اگر با شما، بعد از گذراندن دوره این بیماری به گرمابه هم بروم. ولی بعد از آنکه به گرمابه رفتیم، من از شما تقاضایی دارم که دلم می خواهد خواسته مرا بپذیرید. من با اعتقاد و اعتمادی که به او پیدا کرده بودم، فوری گفتم: - حتى قبل از آنکه شما خواسته خود را بگویید، من جواب مثبت و قطعی را درباره پیشنهاد ناشنیده شما اعلام می کنم. جمال گفت: - من در بهترین محله شهر دمشق یک خانه بزرگ ارث رسیده از پدر دارم، که به شکرانه سلامتی خود، قصد کردم آنجا را وقف نموده و تبدیل به بیمارستان نمایم. اکنون دلم می خواهد، ریاست و سرپرستی آن بیمارستان با شما باشد. ادامه دارد 🍃 @manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از
۱۵۸ 👈 ق ۴۷ طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت: - چون با آن مرد جمال نام جمیل چهره، به گرمابه رفتم و چون جمال جامه از تن بر کند، دیدم که دست راست او از بازو بریده شده است. من که تصور از کار افتادگی دست راست او را می کردم، اما بریده شدن آن را باور نمی کردم، سخت در عجب شدم. جمال مرا گفت: - بریده شدن دست راست من از بازو، قصه ای بس طولانی و عبرت آموز و عاشقانه دارد که اگر شما طبیب حاذق عجله به خرج ندهید، بعد از آنکه از گرما به بیرون آمديم - البته اگر حوصله داشتید- به تعریف آن خواهم پرداخت. چون از گرمابه به در شدیم و به خانه رفتیم و خوردنی ها خوردیم، جمال داستان زندگی خود را اینگونه آغاز کرد که: پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود. او سه پسر داشت که بزرگتر از همه پدر من بود. چون سه پسر بزرگ شدند، پدربزرگ یک شب برای هر سه جشن گرفت و سه دختر از بهترین خانواده های موصلی را به عقد پسرانش در آورد و آن دختران را عروس خود نمود. از بین آن سه پسر، فقط پدرم صاحب اولاد شد و من به دنیا آمدم. دو عمویم هرگز طعم داشتن فرزند را نچشیدند؛ تا اینکه روزی پدرم با برادرهای خود دور هم نشسته بودند و از خاطرات دوران جوانی و سفرهایشان به کشورهای گوناگون سخن می گفتند. اما اجازه بدهید ابتدا از شغل و کسب و کار پدر و عموهایم خدمت شما طبیب حاذق صحبت کنم. همانطور که گفتم، پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود که تجارتخانه اش نه تنها در شهر موصل، بلکه در تمام سرزمین بین النهرین هم نمونه و همتا نداشت. بعد از فوت پدربزرگم، هر سه فرزندش کار و حرفه پدرشان را دنبال کردند که پسر بزرگ تر، یعنی پدر من، در شهر موصل ماند و عهده دار اداره امور شد. دو برادر دیگرش هم به شهرهای دور و نزدیک و ممالک خاور و باختر می رفتند ، کالاهای مختلف را می خریدند و به موصل می آوردند. آنگاه پدرم آنها را یا می فروخت و یا معاوضه و مبادله می کرد. به هر صورت ، آن روز که سه برادر دور هم نشسته بودند، عموی بزرگترم یا برادر وسطی گفت: - میان این همه کشورهایی که در سفرهایم دیده ام، در روی زمین تفریح گاهی فرح بخش تر از سرزمین مصر و رودخانه ای زیباتر از رود نیل با ساحل پر گلش ندیده ام. بیخود نیست که شاعر سروده است: نیست ملکی در جهان چون شهر مصر نیست رودی در جهان چون رود نیل آن یکی اندر طراوت چون بهشت وین یکی اندر حلاوت سلسبیل چون آن گونه تعریف درباره سرزمین مصر را از عمویم شنیدم، من که در آن ایام، جوانی با حدود بیست و دو سال سن بودم و هنوز کار و حرفه خاصی هم برای خود انتخاب نکرده و همچنان در تجارتخانه پدر و زیر دست او مشغول به کار بودم، با اصرار از پدرم خواستم که اجازه دهد من هم در سفرهای تجاری همراه عموهایم بروم. پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت: - پسرم! اولا که تو هنوز حرفه تجارت را خوب نیاموخته ای ؛ در ثانی ، من هم اگر تو بروی در این شهر تنها خواهم ماند. دو عمویت با هم سفر می کنند و تنها نیستند، اما اگر تو همراه ایشان بروی، برای من به تنهایی اداره امور این تجارتخانه بزرگ خیلی سنگین است. اما حرف دیگر و اساسی تر این که، من عقیده دارم یک جوان باید ابتدای زندگی اش را در وطن خود بگذراند، در آنجا ازدواج کند و در همانجا هم صاحب اولاد شود. وقتی خانه و خانمانش سر و سامانی پیدا کرد، آن وقت به سفرهای دور و دراز برود، زیرا مرد تاجر میانسال صاحب زن و فرزند، اولا هر جا که برود و سفرش هر اندازه هم طول بکشد، در آخر به خاطر علاقه به خانواده اش به شهر و دیار خود بر می گردد و محال است که فریبندگی های سفر و جاذبه های ممالک دیگر، او را از یاد وطن و خانواده فارغ گرداند. اما وقتی جوانی کم تجربه و ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده، مدتی طولانی به ممالک دیگر به خصوص جایی چون مصرِ پرجاذبه و زیبا سفر کند، چه بسا که وطن و خانواده و خانمان را فراموش کند و دیگر برنگردد. متأسفانه حتی یک کلام از حرف های نصیحت گونه پدرم و مخالفت های منطقی او در آن زمان - که حدود سی سال قبل از این تاریخ می شود - در من خیره سر اثر نکرد . به قول معروف، دو پایم را در یک کفش کردم که من باید به دنبال عموهایم به عزم سیر و سیاحت و کار و تجارت بروم و اگر شما مخالفت کنید و دست مایه و خرج سفر به من ندهید، خودم با دست خالی همراه عموهایم می روم و اگر عموها هم به سفارش شما، مرا همراه خود نبرند، آن وقت دست خالی و تنها خواهم رفت... ادامه دارد @manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۷ طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت: - چون با آن مرد ج
۱۵۹ 👈 ق ۴۸ چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پدرم سرمایه ای در خور توجه با کالا و مال التجاره ای از پارچه های دست بافت ابریشم چین ، ادویه هندوستان و فرش های بافت ایران فراهم کرد و مرا به همراه عموهایم روانه نمود. هنگام خداحافظی، در حالی که دست در گردنم آويخته و اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت: - پسرم! بنا به تجربه ای که در طول عمر اندوخته و بر اساس علمی که آموخته ام، از تو خواهشی دارم. پدر را گفتم: - بگو که این بار هر چه بخواهی انجام می دهم. حال که شما بر خواسته من جامه عمل پوشاندید و مرا با سرمایه ای چشمگیر راهی سفر کردید، من هم خواسته شما را بر طبق میل و دستورتان انجام خواهم داد. پدرم گفت: - خواهشم این است که تو چند سال را اول در دمشق بمانی و آنجا به کار تجارت بپردازی و بعدا به مصر بروی ؛ زیرا دمشق به موصل نزدیک تر است و هم من می توانم به دیدنت بیایم و تو هم هرگاه فرصت کردی، به دیدار پدر پیرت خواهی آمد؛ به خصوص آنکه وزیر شهر دمشق هم از دوستان قدیم من است که هر دو با هم در یک مکتب خانه تحصیل علم کردیم. اگر تو در شهر دمشق اقامت کرده و خودت را به وزیر آن دیار معرفی کنی، خیالم راحت تر از این است که با عموهایت به مصر بروی ؛ زیرا مطالبی را می خواهم با تو در میان بگذارم که هرگز تا به حال حتی به مادرت نیز نگفته ام. چون پدر مرا شایق به دانستن آن مطلب دید گفت: - پدرم پنج فرزند پسر داشت که دوتایشان در دوران کودکی و در سالی که بیماری وبا، سراسر سرزمین بین النهرین را فرا گرفته بود مردند. البته دو عموی تو هم گرفتار آن بیماری شدند، ولی جان سالم به در بردند و زنده ماندند. تنها فرزندی که از بلای وبا در امان ماند و حتی سرش هم درد نگرفت من بودم. چون ما سه فرزند بزرگ شدیم و به سن بیست و پنج سالگی رسیدیم، پدرم هر سه نفر ما را در یک شب زن داد و یک مجلس جشن مفصل و مجلل برای هر سه ما ترتیب داد. بین ما سه برادر، فقط من صاحب اولاد شدم و خداوند تو را به من داد. از همان بدو تولد زیبایی ات به حدی بود که نامت را جمال گذاشتم. اما هیچیک از برادرانم صاحب اولاد نشدند. بعد از چند سال هم که مدام به مداوا و معالجه پرداختند، طبیبان گفتند: « تلاش بیهوده نکنید، زیرا هیچ کدامتان، هیچ وقت صاحب اولاد نخواهید شد. بیماری دوران کودکی تان، شما دو برادر را عقیم کرده است.» وقتی عموهایت آن خبر را برای همسران خود بردند، همسر عموی وسطی تو، شبی که ما را به خانه شان دعوت کرده بود، از روی حسادت در جام شربت من دارویی که از جادوگران گرفته بود ریخت و به من خوراند که من هم عقیم شدم و دیگر صاحب اولادی نشدم. به این جهت فقط تو به عنوان تنها فرزندم باقی ماندى. اینک باید به تو جمال عزیزم بگویم که آن آتش حسادت، هنوز در وجود عموهای تو خاموش نشده و حقیقت مطلب آنکه من می ترسم تو جوان رعنا و برازنده و بسیار زیبا را، همراه برادران عقیم گشته و بی فرزندمانده خود کنم. وقتی من در برابر آن صحبت و استدلال پدر قرار گرفتم، روی پدر را بوسیدم و گفتم: - پدرجان! اوامر شما را اطاعت می کنم و قول می دهم که همراه عموهایم به سرزمین مصر نروم. من فقط تا شهر دمشق همراه ایشان خواهم بود و در آنجا با حمایت و راهنمایی های دوست دیرینتان، وزیر آن سرزمین به کار تجارت می پردازم و هر وقت هم که دلم تنگ شد و ضرورت پیدا کرد، سرمایه و مال التجاره ام را به دست دوستان می سپارم و به سراغ شما می آیم. به این ترتیب بود که من از پدرم خداحافظی کردم و به همراه عموهایم از شهر موصل بیرون آمدیم. رفتیم و رفتیم تا به شهر حلب رسیدیم. چند روزی در آنجا ماندیم و از آنجا نیز روان شدیم تا به شهر دمشق. دمشق را شهری یافتم بسیار سرسبز و زیبا و خرم، که باغ های دلکشش به باغ فردوس می مانست و جوی های آبش، یادآور زلالی آب چشمه سلسبیل و چاه زمزم بود و هوای لطیفش، صبح فرح بخش بامداد نوروز ایرانیان را در مشام و ذهن آدمی تداعی می کرد. چون به شهر دمشق رسیدیم، در کاروان سرایی فرود آمدیم. من کالا و مال التجاره خود را به انباردار کاروانسرا سپردم ، شتابان به بارگاه وزیر رفته ، خودم را به او رساندم و دست خط پدرم را به وی نشان دادم. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۹ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۸ چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پ
۱۶۰ 👈ق ۴۹ وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و روی مرا غرق بوسه کرد و در کنار خود نشاند.سپس علت و ماجرای آمدنم را پرسید. من تمامی ماجرا را از ابتدا تا انتهای آنچه پدرم برایم گفته بود، برای وزیر شهر دمشق بازگو کردم. وزیر گفت: - چون عموهایت به سوی سرزمین مصر عزیمت کردند، تو هم کاروانسرا را ترک کن و به نزد من بیا. من در جوار قصر خود برای تو عزیزی که مانند برادر زاده ام هستی، خانه ای فراهم خواهم کرد. به تجار معروف بازار هم سفارش می کنم تا برایت حجره ای در بهترین مکان اجاره کنند تا هرچه زودتر در بازار پررونق شهر دمشق به داد و ستد بپردازی. چون عموهای من به جانب مصر حرکت کردند، من هم در خانه ای که در جوار قصر وزیر بود سکونت اختیار کردم و در حجره ای که وزیر در بازار برایم اجاره کرده بود به داد و ستد پرداختم. عجیب آنکه در مدت بسیار کوتاهی کالای همراه آورده را به پنج برابر قیمت اولیه فروختم و خود را صاحب پنج هزار سکه زر یافتم. نامه ای برای پدرم نوشتم و تمام ماجرا را در نامه خود شرح دادم. یک هزار سکه از پنج هزار سکه نقدینگی خود را هم برای پدرم فرستادم و از او خواستم که باز هم از پارچه های ابریشم چین و ادویه هندوستان و قالی های کرمان و کاشان سرزمین ایران برایم بفرستد. وزیر - دوست پدرم - که برایم از عموهایم مهربانتر بود و به جای آتش حسد، گرمای مهر در دلش زبانه می کشید، نامه و سکه ها را به وسیله پیکی امین و مطمئن به شهر موصل فرستاد و من با بقیه سرمایه ام، از بازرگانان آندلس عطرهای خوشبو و از تجار هندی، عاج فیل خریدم و به کار تجارت خود، همچنان ادامه دادم تا کالای ارسالی پدرم برسد. وزیر دربار دمشق، آنچنان به من توجه و محبت داشت که بسیاری روزها هنگام صرف ناهار مرا با خود می برد و در سفره خانه بیرونی قصرش با من به خوردن طعام می نشست و همیشه هم از خاطرات خوش دوران کودکی اش با پدرم صحبت می کرد. از جمله، یک روز وقتی از گذشته های دور خود که او هم متولد موصل و بزرگ شده آن دیار بود سخن می گفت، صحبتش به سال وبایی و به دنبالش بیماری اریون سرزمین بین النهرین رسید و گفت: - آن سال در سراسر سرزمین بین النهرین ، خیلی ها از عارضه بیماری وبا مردند و خیلی ها هم مثل عموهای تو به خاطر ابتلا به بیماری اریون عقيم شدند و از جمله خود من. بعد وزیر به شرح ماجرای زندگی خود و ترقیاتش در دوران جوانی پرداخت و اینکه چگونه راه به دربار سلطان سرزمین سوری ها پیدا کرد و به مقام وزارت رسید. حتی آنقدر مرا به خود نزدیک دانست که از ماجرای عشقی زندگی اش نیز با من سخن گفت و اشاره کرد: - چون به مقام وزارت دربار سوری ها رسیدم، هنوز مجرد بودم که روزی یک زن جوان بیوه یهودی به نام لعیا، برای دادخواهی و رفع تظلم به نزدم آمد. من در همان نظر اول، عاشق آن زن بسیار زیبای جوان شدم . چون کار آن زن تمام شد و قصد خروج از مقر وزارت مرا داشت، از او خواستم که روز دیگر برای دیدنم به بارگاهم بیاید. فردای آن روز لعیا را به تالار دیگر بارگاهم که خلوت و خالی از اغیار بود بردم و از او خواستگاری کردم، که لعیا در جواب خواستگاری ام گفت: - زهی سعادت برای من، اگر افتخار همسری شما را پیدا کنم. اما من با دو مشکل روبرو هستم: مشکل اول این است که من یک زن یهودی ام و در کیش و آیین ما رسم نیست که با مرد غیر کیش خود ازدواج کنیم، مگر با مصلحت و اجازه خاخام بزرگ و رهبر دینمان، و دوم اینکه من دارای دو دختر دوقلوی دو ساله به نام يافا و یاسا هستم. حال وزیراعظم چگونه حاضر می شوند بازن بیوه یهودی که دو دختر دو قلوی دو ساله همراه خود دارد ازدواج کند؟ وزیراعظم در پاسخ لعیای زیباروی یهودی گفت: - دو دختر دوقلوی تو همچون فرزندان خود من خواهند بود و بهتر از این هم نمی شود ؛ زیرا من به علت عارضه بیماری وبا و همچنین اریون، در کودکی عقیم شده و هرگز نمی توانم صاحب اولادی شوم . اگر بخواهم با یک دوشیزه و یا بانوی بدون فرزند هم ازدواج کنم، وی برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم خواهد ماند. امیدوارم خاخام بزرگ، و رهبر دینی شما با ازدواج ما دو نفر موافقت کند، زیرا در دوران وزارت من، اقوام یهودی سرزمین سوری ها و به خصوص یهودیان دمشق، در نهایت آسایش و امنیت و آرامش زندگی می کنند. پس چه بهتر، که هر چه زودتر، نزد خاخام بزرگ آیین خود بروی و رضایت او را برای ازدواج با من جلب کنی. لعیا به کنیسه یهودیان مقیم شهر دمشق رفت و از خاخام بزرگ خودشان، موافقت لازم را کسب کرد. بعد، با رضا و رغبت بسیار به عقد وزیراعظم در آمد. ادامه دارد... @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۶۰ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۹ وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و رو
۱۶۱ 👈 ق ۵۰ زمانی که جمال به حضور وزیر اعظم رسید و باب دوستی با او را آغاز کرد، هجده سال از تاریخ ازدواج لعیا و وزیر اعظم گذشته بود و دختر خوانده های وی هر کدام بیست سال سن داشتند. و اما ای سلطان بزرگوار، برایتان گفتم که وزیراعظم دربار سوری ها، از یک طرف به خاطر علاقه ای که به جمال پیدا کرده بود و از طرف دیگر اینکه آن جوان امانت دوست قدیم و هم درس دوران کودکی اش، به شهری غریب مانند دمشق آمده بود ، گذشته از آنکه برای او حجره ای مناسب در بازار گرفته و خانه ای در نزدیکی قصرش آماده کرده بود، ظهرها هم او را برای صرف ناهار به سفره خانه بیرونی قصرش می برد. یکی از روزها و قبل از آنکه وزیر به تعریف خاطرات خود و ماجرای ازدواجش با لعیای یهودی بپردازد، سر سفره و هنگام صرف ناهار وقتی سرش را بلند کرد تا به صورت وزیر که مقابلش نشسته و او را مخاطب قرار داده بود نگاه کند، ناگهان حس کرد که پرده پشت سر وزیر تکانی خورد. او یک لحظه شک کرد شاید کسی پشت پرده ایستاده و به سخنان ایشان گوش می دهد، اما از آنجا که اجازه دخالت در امور داخلی بارگاه وزیر را به خود نمی داد، زیاد آن فکر را در ذهن خود دنبال نکرد و توجه خود را به سخنان میزبان محترمش جلب نمود. فردای ظهر روزی که جمال متوجه تكان خوردن پرده پشت سر وزیر، هنگام صرف ناهار شد، همچنان که در حجره خود نشسته بود، بانویی را دید که به در حجره آمد و در حالی که دو خدمتکار دنبالش بودند، مقابل حجره ایستاد و ابتدا بدون آنکه نقاب از چهره پس زند پرسید: - گویا شما تازه به این بازار آمده و حجره گشوده اید. آیا می توانم بپرسم قبلا در کدام سو و کجای بازار دمشق مستقر بودید؟ جمال بدون آنکه سر خود را بالا کند پاسخ داد: - باید به عرض خاتون خود برسانم که من جوانی موصلی هستم و به شهر دمشق تازه واردم. به همت دوستان بزرگوار پدرم، این دکان را گشوده ام. بانوی مستوره یا مشتری تازه وارد پرسید: - آیا کالا و متاعی که شایسته من باشد دارید؟ جمال پاسخ داد: - انواع پارچه های ابریشمین بافت چین و عطریات گوناگون و ادویه خاص هندوستان را دارم. جمال بدون آن که سر خود را بالا کند و به صورت مشتری خود نگاه کند آن پاسخ را داد. مشتری گفت: - اینها را قبلا آمده و پرسیدم. آن دو را می دانم. گفتم عطر و پارچه ای که به درد من بخورد چه دارید؟ و مشتری چنان روی کلمه «من» تأکید کرد که جمال بی اختیار سرش را بلند کرد. متوجه شد مشتری نقاب خود را پس زده. چون نگاهش در نگاه مشتری بسیار زیبارویش افتاد، آتشی سراپایش را سوزاند و لرزشی بر اندامش افتاد. چون نگاهی هم به قامت تقریبا پوشیده وی انداخت، بی اختیار زیر لب گفت: نه روی گل چو روی دلارای دلبر است نه قد سرو، چون قد رعنای دلبر است این زمزمه زیر لب، آنچنان نبود که مشتری گل روی سروقد نشنود. بعد از آن نگاه و آن زمزمه، جمال بر خود مسلط شد و انواع پارچه های ابریشمین و چند قلم از عطریات را روی پیشخوان دکان چید تا مشتری اش آن را ببیند و انتخاب کند. مشتری گل رو، بعد از آنکه مدتی پارچه ها را زیر و رو کرد، در شیشه های عطر را باز نمود ، به مشام خود نزدیک کرد و گفت: - هم پارچه ها و هم عطرهای شما در نوع خود از بهترین است. اما چون امروز با خود وجهی به همراه نیاوردم و اصلا نه به قصد خرید از سرای خود بیرون آمدم، لذا فردا صبح دوباره خواهم آمد تا خواسته های خود را انتخاب کرده و بخرم. جمال گفت: - خاتون من کالا را ببرند که وجهش قابلی ندارد. مشتری گل رو گفت: - بهتر آن است که بماند برای فردا. منتظرم باشید که حتما خواهم آمد. چون مشتری گل روی سروقد، دامن کشان از جلوی پیشخوان حجرۂ جمال دور شد، فروشنده موصلی از هرم نگاه دلدار سوخته، زیر لب خواند: دلربایی نه لباسی است به قد همه کس این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو... ادامه دارد @Manifestly