eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
دو كاج✏️ #نوستالژى #شعر در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست می دیدند یکی از روزهای سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد یکی از کاج ها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد گفت ای آشنا ببخش مرا خوب در حال من تامل کن ریشه هایم ز خاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار؛ از تو بیزارم دور شو؛ دست از سرم بردار من کجا طاقت تو را دارم؟! بینوا را سپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او سیم ها پاره گشت و کاج افتاد بر زمین نقش بست قامت او مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند. 👤 #محمد_جواد_محبت 🍃 @Manifestly 🍃
✏️می‌گویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند .وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می‌یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه‌ای بوده كه تاكنون تجویز كرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. 🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵ و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه
۱۵۷ 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از مرگ دلقکم پریشان و به اندازه ای از حماقت داروغه شهرم خشمناک بودم که اصلا توجه به این تفاوت واضح چهره تو نکردم. گذشته از آن، در خاک پهناور کشورم که ما همه از نژاد زردیم، مردمان دیگر هم بسیارند. قبل از تعریف داستانت باید بگویم که من تو را نخواهم کشت، زیرا که تو در طلب علم، راه به این درازی را آمده ای. نادانی ات هم ناشی از ترس ذاتی و قومی ات بوده است. من اگر طبیبی را بکشم، گویی که هزاران هزار بیمار را کشته ام ؛ زیرا هر طبیب، خود نجات دهنده جان صدها هزار انسان است. به هر صورت، ما مشتاق شنیدن سومین داستان عاشقانه این مجلس پرغصه هستیم. پس زودتر قصه ات را آغاز کن که وقتمان تنگ است. آری ای سلطان خردمند، طبیب یهودی قصه اش را این گونه آغاز کرد: من بعد از تحصیل علم طب در سرزمینم بیت المقدس، به شهر دمشق رفتم و در آنجا، هم به تحصیل و هم به معالجه و مداوای بیماران پرداختم. روزی از روزها غلامی به مطب من آمد و گفت: - مولایم مرا فرستاده تا قدم رنجه بفرمایید و به خانه ما تشریف بیاورید، زیرا که ایشان دچار عارضه کسالت شده اند. چون شنیده اند که تشخیص و داروهای شما واقعا معجزه می کند ؛ لذا فقط شما را طلبیده اند. من با راهنمایی آن غلام، به خانه مردی رفتم که سنش از پنجاه سال بالاتر بود، تنها زندگی می کرد و دو غلام داشت. چون داخل سرای بزرگ و مجلل آن مرد صاحب مکنتِ بسیار برازنده و زیبا شدم، فورا به بالینش نشستم و چشم بر جمالش دوختم. باور کنید که من در عمرم هرگز مردی به آن زیبایی ندیده بودم. چون خواستم نبض وی را بگیرم، او دست چپ خود را از زیر پتو و روی اندازش بیرون آورد و در دستان من نهاد. البته من تا حدی از بی ادبی آن مرد بیمار که طبق رسم رایج، به جای دست راست، دست چپش را بیرون آورده بود ناراحت شدم ، اما زیبایی چهره و نگاه جذاب و گیرای مرد به حدی مرا تحت تأثیر قرار داد که به هیچ وجه، آن حرکتش در من تأثير بدی نگذاشت. نبض مرد را که گرفتم، پی بردم و دانستم دچار سرماخوردگی شدید و سختی شده است. چون با تجویز مقداری از داروهای گیاهی و جوشانده های مخصوص خواستم از آن سرای کوچک، اما بسیار زیبا و در حد خود مجلل خارج شوم، آن مرد زیبای موقر گفت: - ای طبیب شایسته! اگر وقت و فرصتی دارید، از شما خواهش می کنم یک یا دو روزی را نزد من بمانید و شخصا جوشانده و داروهای دم کردنی مرا تهیه کنید، یا با نظر خود، پرستاری را برایم تعيين بفرمایید، زیرا این دو غلامی که ملاحظه می فرمایید، هیچ کدام شایستگی پرستاری من در دوران بیماری ام را ندارند و متأسفانه خودم هم نمی توانم در تهیه جوشانده و ترکیب داروها کاری انجام بدهم. باری ای سرور والاتبار، من از آنجا که فرصت تمام وقت ماندن در کنار آن مرد تنهای برازنده و زیبا را نداشتم، قبول کردم که روزی چند بار به او سر بزنم و داروهایش را به موقع داده ، جوشانده های مخصوصش را درست کرده و به او بخورانم. بعد از چند روز که بیمار بهبودی کامل یافت، به او پیشنهاد دادم به دلیل تنهایی اش من او را به حمام برده و به قول معروف، از حمام که بیرون آمد، جامه عافیت بر تنش بپوشانم. ولی بلافاصله حس کردم، مردی که تا آن حد مشتاق به بودن من در کنار خودش بود، وقتی صحبت حمام بردنش را کردم، قدری درهم شد و من و من کرد. من بلافاصله به علت تردید او پی بردم، زیرا اگر خاطر سلطان باشد، عرض کردم وقتی برای اولین بار به عیادت آن مرد که نامش جمال بود رفتم و خواستم نبض وی را گرفته و میزان درجه تبش را بدانم، او دست چپ خودش را به من داد. در طول چند روزی هم که مکرر برای عیادت و خوراندن داروهایش می رفتم، فقط او با دست چپش کار می کرد. بنابراین من پی بردم که دست راست او حتما مورد و اشکالی دارد. ولی نه جمال هرگز حرفی زد و نه من هرگز سؤالی کردم. جمال بعد از قدری فکر کردن در مورد پیشنهاد من گفت: - نمی خواستم شما طبیب حاذق و مهربان را بیشتر از این اذیت کنم، اما خوش وقت خواهم شد اگر با شما، بعد از گذراندن دوره این بیماری به گرمابه هم بروم. ولی بعد از آنکه به گرمابه رفتیم، من از شما تقاضایی دارم که دلم می خواهد خواسته مرا بپذیرید. من با اعتقاد و اعتمادی که به او پیدا کرده بودم، فوری گفتم: - حتى قبل از آنکه شما خواسته خود را بگویید، من جواب مثبت و قطعی را درباره پیشنهاد ناشنیده شما اعلام می کنم. جمال گفت: - من در بهترین محله شهر دمشق یک خانه بزرگ ارث رسیده از پدر دارم، که به شکرانه سلامتی خود، قصد کردم آنجا را وقف نموده و تبدیل به بیمارستان نمایم. اکنون دلم می خواهد، ریاست و سرپرستی آن بیمارستان با شما باشد. ادامه دارد 🍃 @manifestly 🍃
✏️از آریستوکلس (افلاطون) پرسيدند :شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود . ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند . طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است . انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست. 👤 🍃 @Manifestly 🍃
🍃🍃🌺🍃🍃 ✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟» من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. 🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از
۱۵۸ 👈 ق ۴۷ طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت: - چون با آن مرد جمال نام جمیل چهره، به گرمابه رفتم و چون جمال جامه از تن بر کند، دیدم که دست راست او از بازو بریده شده است. من که تصور از کار افتادگی دست راست او را می کردم، اما بریده شدن آن را باور نمی کردم، سخت در عجب شدم. جمال مرا گفت: - بریده شدن دست راست من از بازو، قصه ای بس طولانی و عبرت آموز و عاشقانه دارد که اگر شما طبیب حاذق عجله به خرج ندهید، بعد از آنکه از گرما به بیرون آمديم - البته اگر حوصله داشتید- به تعریف آن خواهم پرداخت. چون از گرمابه به در شدیم و به خانه رفتیم و خوردنی ها خوردیم، جمال داستان زندگی خود را اینگونه آغاز کرد که: پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود. او سه پسر داشت که بزرگتر از همه پدر من بود. چون سه پسر بزرگ شدند، پدربزرگ یک شب برای هر سه جشن گرفت و سه دختر از بهترین خانواده های موصلی را به عقد پسرانش در آورد و آن دختران را عروس خود نمود. از بین آن سه پسر، فقط پدرم صاحب اولاد شد و من به دنیا آمدم. دو عمویم هرگز طعم داشتن فرزند را نچشیدند؛ تا اینکه روزی پدرم با برادرهای خود دور هم نشسته بودند و از خاطرات دوران جوانی و سفرهایشان به کشورهای گوناگون سخن می گفتند. اما اجازه بدهید ابتدا از شغل و کسب و کار پدر و عموهایم خدمت شما طبیب حاذق صحبت کنم. همانطور که گفتم، پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود که تجارتخانه اش نه تنها در شهر موصل، بلکه در تمام سرزمین بین النهرین هم نمونه و همتا نداشت. بعد از فوت پدربزرگم، هر سه فرزندش کار و حرفه پدرشان را دنبال کردند که پسر بزرگ تر، یعنی پدر من، در شهر موصل ماند و عهده دار اداره امور شد. دو برادر دیگرش هم به شهرهای دور و نزدیک و ممالک خاور و باختر می رفتند ، کالاهای مختلف را می خریدند و به موصل می آوردند. آنگاه پدرم آنها را یا می فروخت و یا معاوضه و مبادله می کرد. به هر صورت ، آن روز که سه برادر دور هم نشسته بودند، عموی بزرگترم یا برادر وسطی گفت: - میان این همه کشورهایی که در سفرهایم دیده ام، در روی زمین تفریح گاهی فرح بخش تر از سرزمین مصر و رودخانه ای زیباتر از رود نیل با ساحل پر گلش ندیده ام. بیخود نیست که شاعر سروده است: نیست ملکی در جهان چون شهر مصر نیست رودی در جهان چون رود نیل آن یکی اندر طراوت چون بهشت وین یکی اندر حلاوت سلسبیل چون آن گونه تعریف درباره سرزمین مصر را از عمویم شنیدم، من که در آن ایام، جوانی با حدود بیست و دو سال سن بودم و هنوز کار و حرفه خاصی هم برای خود انتخاب نکرده و همچنان در تجارتخانه پدر و زیر دست او مشغول به کار بودم، با اصرار از پدرم خواستم که اجازه دهد من هم در سفرهای تجاری همراه عموهایم بروم. پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت: - پسرم! اولا که تو هنوز حرفه تجارت را خوب نیاموخته ای ؛ در ثانی ، من هم اگر تو بروی در این شهر تنها خواهم ماند. دو عمویت با هم سفر می کنند و تنها نیستند، اما اگر تو همراه ایشان بروی، برای من به تنهایی اداره امور این تجارتخانه بزرگ خیلی سنگین است. اما حرف دیگر و اساسی تر این که، من عقیده دارم یک جوان باید ابتدای زندگی اش را در وطن خود بگذراند، در آنجا ازدواج کند و در همانجا هم صاحب اولاد شود. وقتی خانه و خانمانش سر و سامانی پیدا کرد، آن وقت به سفرهای دور و دراز برود، زیرا مرد تاجر میانسال صاحب زن و فرزند، اولا هر جا که برود و سفرش هر اندازه هم طول بکشد، در آخر به خاطر علاقه به خانواده اش به شهر و دیار خود بر می گردد و محال است که فریبندگی های سفر و جاذبه های ممالک دیگر، او را از یاد وطن و خانواده فارغ گرداند. اما وقتی جوانی کم تجربه و ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده، مدتی طولانی به ممالک دیگر به خصوص جایی چون مصرِ پرجاذبه و زیبا سفر کند، چه بسا که وطن و خانواده و خانمان را فراموش کند و دیگر برنگردد. متأسفانه حتی یک کلام از حرف های نصیحت گونه پدرم و مخالفت های منطقی او در آن زمان - که حدود سی سال قبل از این تاریخ می شود - در من خیره سر اثر نکرد . به قول معروف، دو پایم را در یک کفش کردم که من باید به دنبال عموهایم به عزم سیر و سیاحت و کار و تجارت بروم و اگر شما مخالفت کنید و دست مایه و خرج سفر به من ندهید، خودم با دست خالی همراه عموهایم می روم و اگر عموها هم به سفارش شما، مرا همراه خود نبرند، آن وقت دست خالی و تنها خواهم رفت... ادامه دارد @manifestly
#ضرب_المثل تعارف شاه عبدالعظیمی✏️ قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون, الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین!! 🍃 @Manifestly 🍃
✏️یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید... قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد. پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد. شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.  شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.  از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:  سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم. 🍃 @Manifestly
✏️شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد... 🚩 @Manifestly
✏️داستان حضرت موسی و دیدن خدا در جلسه ای مأمون به امام رضا علیه السلام گفت: مگر شما نمی گویید؛ انبیا معصوم هستند؛ پس چرا موسی رؤیت الهی را از خداوند درخواست کرد؟ آیا موسی نمی دانست که خداوند قابل دیدن نیست؟ امام در جواب او فرمودند: حضرت موسی علیه السلام می دانست که خداوند قابل دیدن با چشم نیست؛ امّا هنگامی که خدا با موسی سخن گفت و آن حضرت به مردم اعلام نمود، مردم گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم؛ مگر این که کلام الهی را بشنویم. هفتاد نفر از بنی اسرائیل برگزیده شدند و به میعادگاه کوه طور آمدند. حضرت موسی علیه السلام سؤال آنان را از خدا درخواست نمود. در این هنگام آنان کلام الهی را از تمام جهات شنیدند. ولی گفتند: ایمان نمی آوریم؛ مگر این که خدا را خود ببینیم. صاعقه ای از آسمان آمد و همه ی آنان هلاک شدند. حضرت موسی گفت: اگر با چنین وضعی برگردم؛ مردم خواهند گفت: تو در ادعایت راستگو نیستی که دیگران را به قتل رساندی. به اذن الهی دوباره همه زنده شدند. این بار گفتند: اگر تنها خودت نیز خدا را ببینی؛ ما به تو ایمان می آوریم. موسی گفت: خدا را تنها با نشانه ها و آیاتش می توان درک کرد. امّا آنان لجاجت کردند. خطاب آمد: موسی بپرس آنچه می پرسند و تو را به خاطر جهالت آنان مؤاخذه نمی کنیم. حضرت موسی علیه السلام گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک» خطاب آمد: «هرگز مرا نمی بینی» امّا نگاه کن به کوه، اگر پایدار ماند؛ تو نیز خواهی توانست مرا ببینی. با اشاره الهی کوه متلاشی و به زمینی صاف تبدیل شد و موسی پس از به هوش آمدن گفت: خدایا! از جهل و غفلت مردم، به شناخت و معرفتی که داشتم بازگشتم و من اوّلین کسی هستم که اعتراف می کنم خدا را نمی توان با چشم سر دید» مأمون با این پاسخ شرمنده شد. ✏️📚عروسی حویزی، عبد علی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 64 و 65 🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۷ طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت: - چون با آن مرد ج
۱۵۹ 👈 ق ۴۸ چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پدرم سرمایه ای در خور توجه با کالا و مال التجاره ای از پارچه های دست بافت ابریشم چین ، ادویه هندوستان و فرش های بافت ایران فراهم کرد و مرا به همراه عموهایم روانه نمود. هنگام خداحافظی، در حالی که دست در گردنم آويخته و اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت: - پسرم! بنا به تجربه ای که در طول عمر اندوخته و بر اساس علمی که آموخته ام، از تو خواهشی دارم. پدر را گفتم: - بگو که این بار هر چه بخواهی انجام می دهم. حال که شما بر خواسته من جامه عمل پوشاندید و مرا با سرمایه ای چشمگیر راهی سفر کردید، من هم خواسته شما را بر طبق میل و دستورتان انجام خواهم داد. پدرم گفت: - خواهشم این است که تو چند سال را اول در دمشق بمانی و آنجا به کار تجارت بپردازی و بعدا به مصر بروی ؛ زیرا دمشق به موصل نزدیک تر است و هم من می توانم به دیدنت بیایم و تو هم هرگاه فرصت کردی، به دیدار پدر پیرت خواهی آمد؛ به خصوص آنکه وزیر شهر دمشق هم از دوستان قدیم من است که هر دو با هم در یک مکتب خانه تحصیل علم کردیم. اگر تو در شهر دمشق اقامت کرده و خودت را به وزیر آن دیار معرفی کنی، خیالم راحت تر از این است که با عموهایت به مصر بروی ؛ زیرا مطالبی را می خواهم با تو در میان بگذارم که هرگز تا به حال حتی به مادرت نیز نگفته ام. چون پدر مرا شایق به دانستن آن مطلب دید گفت: - پدرم پنج فرزند پسر داشت که دوتایشان در دوران کودکی و در سالی که بیماری وبا، سراسر سرزمین بین النهرین را فرا گرفته بود مردند. البته دو عموی تو هم گرفتار آن بیماری شدند، ولی جان سالم به در بردند و زنده ماندند. تنها فرزندی که از بلای وبا در امان ماند و حتی سرش هم درد نگرفت من بودم. چون ما سه فرزند بزرگ شدیم و به سن بیست و پنج سالگی رسیدیم، پدرم هر سه نفر ما را در یک شب زن داد و یک مجلس جشن مفصل و مجلل برای هر سه ما ترتیب داد. بین ما سه برادر، فقط من صاحب اولاد شدم و خداوند تو را به من داد. از همان بدو تولد زیبایی ات به حدی بود که نامت را جمال گذاشتم. اما هیچیک از برادرانم صاحب اولاد نشدند. بعد از چند سال هم که مدام به مداوا و معالجه پرداختند، طبیبان گفتند: « تلاش بیهوده نکنید، زیرا هیچ کدامتان، هیچ وقت صاحب اولاد نخواهید شد. بیماری دوران کودکی تان، شما دو برادر را عقیم کرده است.» وقتی عموهایت آن خبر را برای همسران خود بردند، همسر عموی وسطی تو، شبی که ما را به خانه شان دعوت کرده بود، از روی حسادت در جام شربت من دارویی که از جادوگران گرفته بود ریخت و به من خوراند که من هم عقیم شدم و دیگر صاحب اولادی نشدم. به این جهت فقط تو به عنوان تنها فرزندم باقی ماندى. اینک باید به تو جمال عزیزم بگویم که آن آتش حسادت، هنوز در وجود عموهای تو خاموش نشده و حقیقت مطلب آنکه من می ترسم تو جوان رعنا و برازنده و بسیار زیبا را، همراه برادران عقیم گشته و بی فرزندمانده خود کنم. وقتی من در برابر آن صحبت و استدلال پدر قرار گرفتم، روی پدر را بوسیدم و گفتم: - پدرجان! اوامر شما را اطاعت می کنم و قول می دهم که همراه عموهایم به سرزمین مصر نروم. من فقط تا شهر دمشق همراه ایشان خواهم بود و در آنجا با حمایت و راهنمایی های دوست دیرینتان، وزیر آن سرزمین به کار تجارت می پردازم و هر وقت هم که دلم تنگ شد و ضرورت پیدا کرد، سرمایه و مال التجاره ام را به دست دوستان می سپارم و به سراغ شما می آیم. به این ترتیب بود که من از پدرم خداحافظی کردم و به همراه عموهایم از شهر موصل بیرون آمدیم. رفتیم و رفتیم تا به شهر حلب رسیدیم. چند روزی در آنجا ماندیم و از آنجا نیز روان شدیم تا به شهر دمشق. دمشق را شهری یافتم بسیار سرسبز و زیبا و خرم، که باغ های دلکشش به باغ فردوس می مانست و جوی های آبش، یادآور زلالی آب چشمه سلسبیل و چاه زمزم بود و هوای لطیفش، صبح فرح بخش بامداد نوروز ایرانیان را در مشام و ذهن آدمی تداعی می کرد. چون به شهر دمشق رسیدیم، در کاروان سرایی فرود آمدیم. من کالا و مال التجاره خود را به انباردار کاروانسرا سپردم ، شتابان به بارگاه وزیر رفته ، خودم را به او رساندم و دست خط پدرم را به وی نشان دادم. ادامه دارد @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فيلمي بي نظير از سيستم آموزشي ژاپن! 👌 ژاپن چگونه به دانش آموزان خود فرهنگ و دانش، آموزش می دهد. منبع: بلور 🍃 @Manifestly