✏سلطان یعقوب لیث شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ،
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید.
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا :
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟
آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .
شب بعد ؛
باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .
یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت .
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،
آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام .
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛
سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم .
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
#بازخوانی
🍃 @Manifestly
پل اعتماد✏️
#نشرش_واجبه
یه سبد خوراکی همیشه در آشپرخونه اداره وجود داشت.
اگر کسی دلش میان وعده می خواست بر می داشت و پولش رو می انداخت داخل جعبه.
ماه به ماه می اومدند پولها رو بر می داشتند و جعبه رو پر از خوراکی جدید می کردند.
گاهی مثلا دو سه دلار پول کم می اوم، کسی خوراکی برداشته بود و پول خرد همراه نداشت و فراموش کرده بود که بعدا پول رو بده.
🔹رییس قبلی بدون سر و صدا این پول رو از جیبش می داد و هیچ وقت هم اعلام نمی کرد که پول کم اومده و کسری همیشه در حد همین دو سه دلار بود. گاهی هم پول زیاد می اومد که معلوم بود کسی قرضش را پس داده.
🔹رییس جدید، در پایان اولین ماه کاری وقتی متوجه شد که چند دلار پول کم اومده، به منشی گفت که به همه ایمیل بزنه که چند دلار پول کم اومده و تا فردا هر کسی که خوراکی برداشته و پولش را فراموش کرده بده پول رو بگذاره سر جاش و گرنه ما باید از جیبمون بدیم.
نتیجه؟ ماه بعدی کسری پول شد 10 دلار. ماه بعد 20 دلار. و ماه بعد 25 دلار. در نهایت تصمیم گرفتند کلا جعبه رو بردارند.
حالا بقیه هم فهمیده بودند که عده ای هستند که خوراکی برمی دارند و پول نمیدند. حالا آدمهای بیشتری اینکار را می کردند.
پل اعتماد به همین راحتی با انگشت اتهام به سمت یکدیگر گرفتن شکست و از بین رفت.
🔻گاهی وقتها همین اینکه عده ای بفهمند جمعی (هر چند کوچک ) هستند که قانون را رعایت نمی کنند و از شرایط سو استفاده می کنند
باعث میشه اونها هم قانون را رعایت نکنند و اونها هم یاد بگیرند که میشه از اعتماد سو استفاده کرد.
به همین راحتی شاید توی مدت چند ماه یه جامعه رو گند برمیداره.چون همه فکر میکنن اون یکی دزده
👤 #هومن_مزین
#منتشر_کنید
🍃 @Manifestly
هیچ وقت دیر نیست✏️
۱۸ سالم بود که عمهام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، زن را عقد هم کرده و حامله است. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمهام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲ سالم بود که عمهام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشیهایی که می کشید در حد بچههای دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکستخورده بود. به قول فرنگی ها یک بازنده به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره
پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. کمکم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت.
در مقابل، عمهام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار میکردم و داشتم زندگیم را کمکم میساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف میزدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ میزنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشیهای عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو میکنه. نقاشیهاش رو میفروشه یکی دو جا هم تدریس میکنه. خیلی معروف شده.
حالا بعد از چند سال که نگاه میکنم میبینم آدم بازنده من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر میکردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمهام را که مقایسه میکنم با پدرم میبینم عمهام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست ولی قابل مقایسه با کار عمهام نیست.
عمهام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشتههاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکیشون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.
🔻 زندگی مثل بازی والیبال میمونه. هر ست که تمام میشه، شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده
🍃 @Manifestly
جنگ زرگری✏️
در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکانهای زرگری میشد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی میکرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام میکرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر میکرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانهای خود را نزدیک میکرد به مشتری میگفت که همان جواهر را در مغازهاش دارد و با بهای کمتری آن را میفروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.
در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز میکرد و به او دشنام میداد که: «داری مشتری مرا از چنگم در میآوری» و از این گونه ادعاها.
زرگر دوم هم به او تهمت میزد که: «میخواهی چیزی را که این قدر میارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»
خلاصه چنان قشقرقی به راه میافتاد و جنگی درمیگرفت که مشتری سادهلوح که این صحنه را حقیقی تلقی میکرد بیاعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانهای از او میخرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر میکرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم میکردند.
این جنگ که یکی از حیلههای برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است
#ضرب_المثل
🍃 @Manifestly
🌺🌺🌺اطلاعیه🌺🌺🌺
دوستان حتما متوجه شدید فعالیت کانال یه مقدار کم شده دلیلش هم عدم فیلتر تلگرام هست و عدم استقبال اعضا از ایتا
اما ما فعالیت خودمون رو کامل قطع نکردیم و سعی کردیم چراغ کانال رو روشن نگه داریم😄
در همین راستا از امشب داستانهای هزارو یک شب رو ادامه میدیم.🌺
به بهانه سالگرد جهان پهلوان تختی ✏️
🔹در شوروی،آقای تختی موفق به شکست قهرمان جهان، آناتولی آلبول جوان شد و چون متوجه غم و اندوه مادرش گردید، بسوی او رفت و گفت: من از نتیجه متاسفم، ولی فرزند شما کشتی گیر بزرگی ست!!!
🔹الكساندر مدود، کشتی گیر مشهور شوروی و قهرمان جهان و المپیک می گوید: در فینال من و تختی، پای راست من مصدوم بود و از همه مخفی کرده بودم اما از ابتدای کشتی، آن جوانمرد با روح بزرگ انسانی و اخلاقی اش مرا مجذوب خویش کرد و چون مصدومیت مرا فهمید در طول مسابقه حتی دست به پای آسیب دیده من دراز نکرد و تا آخر مسابقه مردانه مسابقه داد و مساوی شدیم و داوران من را به دلیل وزن کمترم برنده اعلام کردند ولی تختی نشان داد که قهرمان واقعی اوست. پس از آن مسابقه دو دوست صمیمی شدیم.
الكساندر بارها بر مزار تختی رفت و میگفت: در تمام زندگی ام، شجاعتر و مهربان تر و جوانمردتر از تختی ندیده ام او وقتی تندیس تختی را در خانه کشتی دید، هق هق کنان گفت: این مجسمه برای چنین جوانمردی حقیرانه است
تختی عضو جبهه ملی و دوستدار دکتر مصدق بود و در سال ۴۲ عضو شورای جبهه ملی گردید و يكبار در حضور ماموران در مقابل آرامگاه دکتر فاطمی زانو زده و سنگ مزار را بوسید و پس از درگذشت دکتر مصدق نیز به احمد آباد رفت. مرحوم طالقانی نیز بر جنازه جهان پهلوان نماز میت گذاشت
📚نخبه کشی در ایران
✏️دکتر نمازی
🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۹ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۸ چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پ
#هزار_و_یک_شب ۱۶۰
#کوتوله_دلقک 👈ق ۴۹
وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و روی مرا غرق بوسه کرد و در کنار خود نشاند.سپس علت و ماجرای آمدنم را پرسید. من تمامی ماجرا را از ابتدا تا انتهای آنچه پدرم برایم گفته بود، برای وزیر شهر دمشق بازگو کردم. وزیر گفت:
- چون عموهایت به سوی سرزمین مصر عزیمت کردند، تو هم کاروانسرا را ترک کن و به نزد من بیا. من در جوار قصر خود برای تو عزیزی که مانند برادر زاده ام هستی، خانه ای فراهم خواهم کرد. به تجار معروف بازار هم سفارش می کنم تا برایت حجره ای در بهترین مکان اجاره کنند تا هرچه زودتر در بازار پررونق شهر دمشق به داد و ستد بپردازی.
چون عموهای من به جانب مصر حرکت کردند، من هم در خانه ای که در جوار قصر وزیر بود سکونت اختیار کردم و در حجره ای که وزیر در بازار برایم اجاره کرده بود به داد و ستد پرداختم. عجیب آنکه در مدت بسیار کوتاهی کالای همراه آورده را به پنج برابر قیمت اولیه فروختم و خود را صاحب پنج هزار سکه زر یافتم. نامه ای برای پدرم نوشتم و تمام ماجرا را در نامه خود شرح دادم. یک هزار سکه از پنج هزار سکه نقدینگی خود را هم برای پدرم فرستادم و از او خواستم که باز هم از پارچه های ابریشم چین و ادویه هندوستان و قالی های کرمان و کاشان سرزمین ایران برایم بفرستد. وزیر - دوست پدرم - که برایم از عموهایم مهربانتر بود و به جای آتش حسد، گرمای مهر در دلش زبانه می کشید، نامه و سکه ها را به وسیله پیکی امین و مطمئن به شهر موصل فرستاد و من با بقیه سرمایه ام، از بازرگانان آندلس عطرهای خوشبو و از تجار هندی، عاج فیل خریدم و به کار تجارت خود، همچنان ادامه دادم تا کالای ارسالی پدرم برسد. وزیر دربار دمشق، آنچنان به من توجه و محبت داشت که بسیاری روزها هنگام صرف ناهار مرا با خود می برد و در سفره خانه بیرونی قصرش با من به خوردن طعام می نشست و همیشه هم از خاطرات خوش دوران کودکی اش با پدرم صحبت می کرد. از جمله، یک روز وقتی از گذشته های دور خود که او هم متولد موصل و بزرگ شده آن دیار بود سخن می گفت، صحبتش به سال وبایی و به دنبالش بیماری اریون سرزمین بین النهرین رسید و گفت:
- آن سال در سراسر سرزمین بین النهرین ، خیلی ها از عارضه بیماری وبا مردند و خیلی ها هم مثل عموهای تو به خاطر ابتلا به بیماری اریون عقيم شدند و از جمله خود من.
بعد وزیر به شرح ماجرای زندگی خود و ترقیاتش در دوران جوانی پرداخت و اینکه چگونه راه به دربار سلطان سرزمین سوری ها پیدا کرد و به مقام وزارت رسید. حتی آنقدر مرا به خود نزدیک دانست که از ماجرای عشقی زندگی اش نیز با من سخن گفت و اشاره کرد:
- چون به مقام وزارت دربار سوری ها رسیدم، هنوز مجرد بودم که روزی یک زن جوان بیوه یهودی به نام لعیا، برای دادخواهی و رفع تظلم به نزدم آمد. من در همان نظر اول، عاشق آن زن بسیار زیبای جوان شدم . چون کار آن زن تمام شد و قصد خروج از مقر وزارت مرا داشت، از او خواستم که روز دیگر برای دیدنم به بارگاهم بیاید.
فردای آن روز لعیا را به تالار دیگر بارگاهم که خلوت و خالی از اغیار بود بردم و از او خواستگاری کردم، که لعیا در جواب خواستگاری ام گفت:
- زهی سعادت برای من، اگر افتخار همسری شما را پیدا کنم. اما من با دو مشکل روبرو هستم: مشکل اول این است که من یک زن یهودی ام و در کیش و آیین ما رسم نیست که با مرد غیر کیش خود ازدواج کنیم، مگر با مصلحت و اجازه خاخام بزرگ و رهبر دینمان، و دوم اینکه من دارای دو دختر دوقلوی دو ساله به نام يافا و یاسا هستم. حال وزیراعظم چگونه حاضر می شوند بازن بیوه یهودی که دو دختر دو قلوی دو ساله همراه خود دارد ازدواج کند؟
وزیراعظم در پاسخ لعیای زیباروی یهودی گفت:
- دو دختر دوقلوی تو همچون فرزندان خود من خواهند بود و بهتر از این هم نمی شود ؛ زیرا من به علت عارضه بیماری وبا و همچنین اریون، در کودکی عقیم شده و هرگز نمی توانم صاحب اولادی شوم . اگر بخواهم با یک دوشیزه و یا بانوی بدون فرزند هم ازدواج کنم، وی برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم خواهد ماند. امیدوارم خاخام بزرگ، و رهبر دینی شما با ازدواج ما دو نفر موافقت کند، زیرا در دوران وزارت من، اقوام یهودی سرزمین سوری ها و به خصوص یهودیان دمشق، در نهایت آسایش و امنیت و آرامش زندگی می کنند. پس چه بهتر، که هر چه زودتر، نزد خاخام بزرگ آیین خود بروی و رضایت او را برای ازدواج با من جلب کنی.
لعیا به کنیسه یهودیان مقیم شهر دمشق رفت و از خاخام بزرگ خودشان، موافقت لازم را کسب کرد. بعد، با رضا و رغبت بسیار به عقد وزیراعظم در آمد.
ادامه دارد...
@Manifestly
چرا پدرم را تاکنون اینچنین ندیده بودم✏️
🍃🌺🍃
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق روشنه ومن بیرون بودم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا آب رو خوب نبستی وهدر میدی
همیشه ازم انتقاد میکرد...بزرگ وکوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود.
تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و معطر زدم بیرون.
پدرم لبخند زنان بطرفم اومد چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد، بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت را باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!
لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه.
از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم...
به حراست شرکت که رسیدم خیلی تعجب کردم
هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما
بمحض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته.
همینطوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهرو پرشده از آب سرریز حوضچه،
بذهنم خطور کرد و شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر نشه.
وارد ساختمان اصلی شرکت شدم از پله ها که بالا میرفتم متوجه شدم چراغهای آویز در روشنایی روز،روشن بودن، خاموش کردم
بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی پیش از من آمدن.
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر شدم .
دور و برمو نیم نیگاهی انداختم، چهره و لباس و کلاسشونو که دیدم احساس حقارت کردم،مخصوصاً وقتی شنیدم از مدارک دانشگاهی آمریکاشون تعریف میکردن
دیدم هر کسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون
با خودم گفتم اینا با این دک و پوز و مدارک رد شدن، من عمرا قبول نمیشم؟!
گفتم محترمانه از این مسابقه که بازندش هستم، سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن... !
بیاد نصحیت پدرم افتادم،مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش
نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم،روی صندلی نشستم، روبروم سه نفر نشسته بودن بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن ! یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشَت و اضطراب شدم،یک لحظه فکر کردم دارن مسخره ام میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالات دیگه ای خواهد بود؟
بیاد نصیحت پدرم افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش.
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام .
با تعجب گفتم : شما که ازم سوالی نپرسیدین !
سومی گفت : ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار،نمیشه مهارتشونو فهمید ! بهمین خاطر تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت ، از منافع شرکت دفاع کرده باشه .
تو تنها کسی بودی که تلاش کردی و بی تفاوت از کنار ایرادات رد نشدی و از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کردی و دوربین های مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن
پدر = آن درب بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
#آموزنده
#فرهنگی
🍃 @Manifestly
#عاشقانه
✏️از در خوابگاه با عجله اومدم بیرون و کارت تلفن رو گذاشتم توی دستگاه زنگ زدم به موبایل دوستش اون سالها از هر هزارتایی یکی موبایل داشت سریع جواب داد و منم گفتم سلام دارم حرکت میکنم و اونم گفت باشه اومدم هفته ای دو سه بار همدیگه رو میدیدیم. اونم توی یه ساندویچ فروشی وسط مرکز شهر صاحب ساندویچی بعد دوسال دیگه بما دوتا عادت کرده بود میرفتیم الکی دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه سفارش میدادیم و هیچ کدوم هم نمیخوردیم. بعد یه مدت دیگه واسمون نمیاورد فقط پولشو میگرفت. انگار پول حق السکوتش بود همیشه هم بما لبخند میزد مادوتا حدود دو سه ساعتی که واسمون عین برق و باد میگذشت دستای همو میگرفتیم و با هم حرف میزدیم حرفهامون هیچوقت تمومی نداشت هردفعه هم مثل روز اول واسه دیدن هم بی تاب بودیم بهم گفت چاوشی به آهنگ جدید خونده باب تو با ذوق گفتم بخون واسم خوند: آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن عاشق این آهنگ شده بودم، اصلا عاشق چاوشی شدم وقتی دیدم اونم گوش میداد من دانشکده علوم پایه بودم اون فنی مهندسی گاهی یواشکی واسش غذا میبردم و میگذاشتم توی یکی از کلاسها که برداره اون سالها که مثل الان نبود همینکه قایمکی همو میدیدیم خودش جنایت بود چقدر تلاش کردیم که همدیگه رو نگه داریم چقدر پای هم موندیم چقدر هوای همو داشتیم توی شرایط سخت دانشجویی همیشه پولاشو جم میکرد منو سورپرایز کنه، حلقه ی نقره ای که اون سالها مد شده بود ست خریدیم واسه هم روش با مشکی حک شده بود *لاو یو* چقدر صادقانه و ساده عاشق هم بودیم بدون چشمداشت بعد سه سال روزیکه مادرم روز خواستگاری پاشو کرد توی یه کفش که من دخترمو راه دور نمیدم، اصلا به این پسره نمیدم دست از پا دراز تر برگشتن مادرم میگفت اونا کجا ما کجا اونسر دنیا... اینسر دنیا... از در که رفتن بیرون بغض کرد و نگاهم کرد میخواستم دستشو جلوی همه بگیرم، چقدر دوتامون گریه کردیم اما نمیشد که....بعد از مدتها رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرک به یاد قدیم رفتم توی اون ساندویچی.... منو شناخت و گفت چطوری دختر....اون یکیتون کجاس.. سرمو انداختم پایین و گریه کردم دردو دل برای یک غریبه ی آشنا او رفت و با خود برد قلبم را.... چهارده سال پیش مادوتا نوزده ساله عاشق هم شدیم توی یک روز سرد زمستونی وقتی تو آی دی یاهو مسنجر خودتو گوشه ی جزوه ی اپتیک من نوشتی و گفتی منو اد کن از اون پسر پررو وحشی تا اون پسر آروم سالهای بعدی که وقتی از دیدن هم محروم شدیم هدیه های تولد منو با پست میفرستاد درب خونه...عشق کاغذی مثل شعرهای مریم حیدرزاده ... آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن... آخ چه حسرتی داره سالها نداشتنت....
🍃 @Manifestly
✏️درد پیری ضعف روحی و جسمانی آن نیست ، بلکه بار خاطرات است که انسان را پیر می کند.
👤 #سامرست_موام
🍃 @Manifestly
حج مقبول✏️
#مذهبی
🍃🍃🍃🍃
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ . ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
📚تذکره الاولیا
✏️عطار نیشابوری
🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۶۰ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۹ وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و رو
#هزار_و_یک_شب ۱۶۱
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۵۰
زمانی که جمال به حضور وزیر اعظم رسید و باب دوستی با او را آغاز کرد، هجده سال از تاریخ ازدواج لعیا و وزیر اعظم گذشته بود و دختر خوانده های وی هر کدام بیست سال سن داشتند.
و اما ای سلطان بزرگوار، برایتان گفتم که وزیراعظم دربار سوری ها، از یک طرف به خاطر علاقه ای که به جمال پیدا کرده بود و از طرف دیگر اینکه آن جوان امانت دوست قدیم و هم درس دوران کودکی اش، به شهری غریب مانند دمشق آمده بود ، گذشته از آنکه برای او حجره ای مناسب در بازار گرفته و خانه ای در نزدیکی قصرش آماده کرده بود، ظهرها هم او را برای صرف ناهار به سفره خانه بیرونی قصرش می برد.
یکی از روزها و قبل از آنکه وزیر به تعریف خاطرات خود و ماجرای ازدواجش با لعیای یهودی بپردازد، سر سفره و هنگام صرف ناهار وقتی سرش را بلند کرد تا به صورت وزیر که مقابلش نشسته و او را مخاطب قرار داده بود نگاه کند، ناگهان حس کرد که پرده پشت سر وزیر تکانی خورد. او یک لحظه شک کرد شاید کسی پشت پرده ایستاده و به سخنان ایشان گوش می دهد، اما از آنجا که اجازه دخالت در امور داخلی بارگاه وزیر را به خود نمی داد، زیاد آن فکر را در ذهن خود دنبال نکرد و توجه خود را به سخنان میزبان محترمش جلب نمود.
فردای ظهر روزی که جمال متوجه تكان خوردن پرده پشت سر وزیر، هنگام صرف ناهار شد، همچنان که در حجره خود نشسته بود، بانویی را دید که به در حجره آمد و در حالی که دو خدمتکار دنبالش بودند، مقابل حجره ایستاد و ابتدا بدون آنکه نقاب از چهره پس زند پرسید:
- گویا شما تازه به این بازار آمده و حجره گشوده اید. آیا می توانم بپرسم قبلا در کدام سو و کجای بازار دمشق مستقر بودید؟
جمال بدون آنکه سر خود را بالا کند پاسخ داد:
- باید به عرض خاتون خود برسانم که من جوانی موصلی هستم و به شهر دمشق تازه واردم. به همت دوستان بزرگوار پدرم، این دکان را گشوده ام.
بانوی مستوره یا مشتری تازه وارد پرسید:
- آیا کالا و متاعی که شایسته من باشد دارید؟
جمال پاسخ داد:
- انواع پارچه های ابریشمین بافت چین و عطریات گوناگون و ادویه خاص هندوستان را دارم.
جمال بدون آن که سر خود را بالا کند و به صورت مشتری خود نگاه کند آن پاسخ را داد. مشتری گفت:
- اینها را قبلا آمده و پرسیدم. آن دو را می دانم. گفتم عطر و پارچه ای که به درد من بخورد چه دارید؟
و مشتری چنان روی کلمه «من» تأکید کرد که جمال بی اختیار سرش را بلند کرد. متوجه شد مشتری نقاب خود را پس زده. چون نگاهش در نگاه مشتری بسیار زیبارویش افتاد، آتشی سراپایش را سوزاند و لرزشی بر اندامش افتاد. چون نگاهی هم به قامت تقریبا پوشیده وی انداخت، بی اختیار زیر لب گفت:
نه روی گل چو روی دلارای دلبر است
نه قد سرو، چون قد رعنای دلبر است
این زمزمه زیر لب، آنچنان نبود که مشتری گل روی سروقد نشنود. بعد از آن نگاه و آن زمزمه، جمال بر خود مسلط شد و انواع پارچه های ابریشمین و چند قلم از عطریات را روی پیشخوان دکان چید تا مشتری اش آن را ببیند و انتخاب کند. مشتری گل رو، بعد از آنکه مدتی پارچه ها را زیر و رو کرد، در شیشه های عطر را باز نمود ، به مشام خود نزدیک کرد و گفت:
- هم پارچه ها و هم عطرهای شما در نوع خود از بهترین است. اما چون امروز با خود وجهی به همراه نیاوردم و اصلا نه به قصد خرید از سرای خود بیرون آمدم، لذا فردا صبح دوباره خواهم آمد تا خواسته های خود را انتخاب کرده و بخرم.
جمال گفت:
- خاتون من کالا را ببرند که وجهش قابلی ندارد.
مشتری گل رو گفت:
- بهتر آن است که بماند برای فردا. منتظرم باشید که حتما خواهم آمد.
چون مشتری گل روی سروقد، دامن کشان از جلوی پیشخوان حجرۂ جمال دور شد، فروشنده موصلی از هرم نگاه دلدار سوخته، زیر لب خواند:
دلربایی نه لباسی است به قد همه کس
این قبا دوخته خیاط ازل بر تن تو...
ادامه دارد
@Manifestly
#شعر
✏️دلا یاران سه قسمند گر بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در بِرانش
محبت کن به یاران زبانی
ولی آن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا میتوانی
👤 #مولانا
🍃 @Manifestly
بکُشش✏️
ﺩﺭﺧﺖِ ﻧﺨﻞ؛ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ؛
وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند "بکُشش"
ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانند ﮐﻪ ﭼﻪ میگویم.
انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ.
ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود.
ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد...
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ!
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ!
🍃 @Manifest
#جملات_ناب
✏️زمانی میفهمی عاشق شدهای که میبینی دوست نداری بخوابی....
زیرا واقعیت، شیرینتر از رویاهایت شده است…
✏️امیلی برونته
📚 رمان بلندیهای بادگیر
🍃 @Manifestly
#داستان_واقعی
✏️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد.
سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.
در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
📚منبع: روزنامه خراسان
🍃 @Manifestly
✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری میشود. عادت نجار این بوده که همیشه موقع رفتن به خانه، اکثر وسایل کارش را روی میز بگذارد. بدن مار در اثنای گردش به اره گیر میکند و کمی زخمی میشود. مار خیلی ناراحت میشود و برای دفاع از خود اره را گاز میگیرد که سبب خونریزی دور دهانش میشود. او نمیفهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر میکند اره به او حمله کرده و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. مار برای آخرین بار از خود دفاع میکند و بدنش را دور اره میپیچد و اره را خوب فشار میدهد
صبح که نجار وارد دکان میشود روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخمآلود را میبیند که فقط و فقط به خاطر بیفکری و خشم زیاد مرده است
🔻 هیچگاه در موقع خشم تصمیم جدی و مهم نگیرید. اکثراً در لحظه خشم بدون فکر تصمیم میگیریم و یا هم میخواهیم از دیگران انتقام بگیریم اما بعد متوجه میشویم که خود ضرر دیده ایم. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت کنیم از اتفاقها، آدمها، رفتارها و گفتارها. از همه چیز.
🍃 @Manifestly
شاید در بهشت بشناسمت✏️
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم.
در *«مرحله ی اول»* گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.
در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
در *«مرحله ی سوم»* با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره میباشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در *«مرحله چهارم»* اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم ، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت!
کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت!
سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی *ملاقات در بهشت*، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی *پروردگار جهانیان* دوباره از شما تشکر کنم!
مترجم: ضیاء رئیسی
@Manifestly
✏️ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ .
ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻧﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﻣﺶ ماری ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ی ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﭘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ . ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ . ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﻡ ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ .
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ . ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ . . . !
🔻از هر دست بدهی از همان دست میگیری...
🍃 @Manifestly
برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است:
- خانواده
- نظام آموزشی
- الگوها
برای اولی، منزلت زن را باید شکست،
دومی منزلت معلم،
سومی منزلت بزرگان و اسطورهها...
👤 #جبران_خلیل_جبران
🍃 @Manifestly
✏️اشک خدا
🍁🍂🍃
🍂🍃
🍁
زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام.
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد ، کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی ، درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله ، ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
#بازخوانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️اگر عادت داری همیشه روی مبلها و فرشها را بپوشانی، زندگی نمیکنی! اگر پنجرهها را به بهانهی آنکه پردهها کثیف میشوند باز نمیکنی، زندگی نمیکنی! اگر روکش مشمایی صندلیهای ماشینت را هنوز دور ننداختهای زندگی نمیکنی!
دیر میشود عزیز... بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخرهترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان... عمر تمام این وسایل میتواند از من و تو و نسل آیندهمان بیشتر باشد! چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان میکنیم.
ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیدهایم. نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم! اگر راحتتر زندگی کنیم آرامتر و کمدغدغهتر هم خواهیم بود.
فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پردههای بلند رو به حیاط و آن همه گلدان در جایجای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرشهای لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمانهایمان اسیر شدهایم در میان این روکشها و حفاظها...
🔻خوشبختی واقعی همین حوالیست، در سادگی، در سهلگیری زندگی! روی زندگی را نپوشانیم❤️
🌺 @Manifestly
✏️جیم تورپ، دوندهی آمریکایی که در تصویر، کفشها و جورابهای متفاوت به پا دارد.
عکس؛ سال١٩١۲ بازیهای المپیک
جیم صبح قبل از شروع مسابقه متوجه شد کفشهایش را دزدیدهاند.
او در سطل زباله ۲ کفش پیدا کرد و چون یکی از کفشها برایش بزرگ بود، مجبور شد یک جوراب اضافی بپوشد.
همان روز با همان کفشها ۲مدال طلا گرفت.
🔻این داستان یک #تلنگر است که هیچ چیز نمیتونه جلوی موفقیت انسان رو بگیره.
بنابراین چی میشه اگه دنیا با ما عادلانه رفتار نکنه؟ اونوقت ما چه کاری باید بکنیم؟
اگر یه روز از خواب پاشدید و دیدید که کفشهاتون رو دزدیدن یا مریض شدین یا اتفاق دیگه ای افتاده یادتون باشه هیچ چیز نمیتونه جلوی شما رو بگیره.
منبع : سایت factcheck
#انگیزشی
🌺 @Manifestly
#شعر
✏️
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیدهام
👤 #رهی_معیری
🌺 @Manifeatly
✏️تا سال ۱۹۵۴ باور تمام دنيا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود...
آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود!
تا اینکه سر و کله "راجر بنستر" پیدا شد
اون از همان ابتدا گفت من میتوانم، اصلا از در که آمد تو گفت من خواهم توانست و سرانجام در یک مسابقه یک کیلومتر را در کمتر از ۴ دقیقه دوید...
از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزار نفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد!
چه چیزی فرق کرد در عرض یکسال؟
هیچ چیز فقط "باور"
باور انسانها عوض شد که میتوانند و توانستند
#انگیزشی
🍀 @Manifestly
کمک✏️
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد.
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي!
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود...
فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.
@Manifestly
آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود.
🔸 اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
🔸بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند: پاريس، خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود گفتم حرف اش را هم نزنيد.
🔸بعد قرار شد كلوديا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد، با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.
📚 پرسه در حوالی زندگی
✏️ #مصطفی_مستور
@Manifestly