eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا پدرم را تاکنون اینچنین ندیده بودم✏️ 🍃🌺🍃 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق روشنه ومن بیرون بودم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا آب رو خوب نبستی وهدر میدی همیشه ازم انتقاد میکرد...بزرگ وکوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و معطر زدم بیرون. پدرم لبخند زنان بطرفم اومد چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد، بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت را باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه! لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به حراست شرکت که رسیدم خیلی تعجب کردم هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما بمحض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته. همینطوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهرو پرشده از آب سرریز حوضچه، بذهنم خطور کرد و شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر نشه. وارد ساختمان اصلی شرکت شدم از پله ها که بالا میرفتم متوجه شدم چراغهای آویز در روشنایی روز،روشن بودن، خاموش کردم بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی پیش از من آمدن. اسممو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر شدم . دور و برمو نیم نیگاهی انداختم، چهره و لباس و کلاسشونو که دیدم احساس حقارت کردم،مخصوصاً وقتی شنیدم از مدارک دانشگاهی آمریکاشون تعریف میکردن دیدم هر کسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون با خودم گفتم اینا با این دک و پوز و مدارک رد شدن، من عمرا قبول نمیشم؟! گفتم محترمانه از این مسابقه که بازندش هستم، سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن... ! بیاد نصحیت پدرم افتادم،مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم،روی صندلی نشستم، روبروم سه نفر نشسته بودن بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن ! یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشَت و اضطراب شدم،یک لحظه فکر کردم دارن مسخره ام میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالات دیگه ای خواهد بود؟ بیاد نصیحت پدرم افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش. پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام . با تعجب گفتم : شما که ازم سوالی نپرسیدین ! سومی گفت : ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار،نمیشه مهارتشونو فهمید ! بهمین خاطر تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت ، از منافع شرکت دفاع کرده باشه . تو تنها کسی بودی که تلاش کردی و بی تفاوت از کنار ایرادات رد نشدی و از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کردی و دوربین های مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن پدر = آن درب بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. 🍃 @Manifestly