eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️روزی پیامبر (ص) و امام علي(ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را يواشکی ميگذاشت جلوی امام علی بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی کردند و فرمودند: پرخور کسي است که هسته خرمای بيشتری جلويش باشد. همه نگاه کردند، دیدند جلوي امام علی از همه بیشتر هسته خرما بود امام علی فرمود: ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده. همه نگاه کردند. جلوي پیامبر(ص) هسته خرمايي نبود. سپس همه خندیدند. 📚۱۰۰۱ داستان از زندگانی امام علی(ع) ✏️ محمّد رضا رمزی اوحدی 🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت داود (ع) از حضرت حق خواست که قضاوتی را به او کمک کند که اگر خدا بود چنین قضاوتی بین دو شاکی می‌کرد. حضرت حق فرمود: «ای داود از این سودا و تقاضا درگذر و بر اساس آنچه می‌بینی قضاوت کن.» اما داود نبی (ع) اصرار کرد. روزی حضرت حق جل‌جلاله به او فرمود: «فردا نزد تو پیرمردی با جوانی برای دادرسی مراجعه خواهند کرد، بین آن دو قضاوت نکن تا من قضاوتی بکنم که در روز رستاخیز در بین مردم خواهم کرد.» صبح روز بعد شد و پیرمردی، جوانی را نزد داود (ع) آورد و گفت: «این جوان این انگور را از باغ من دزدیده است. جوان بی‌‌چون‌وچرا دزدی از باغ این پیرمرد را پذیرفت.» جبرییل نازل شد، در حالی‌که مردم شاهد قضاوت داود (ع) بودند به داود (ع) امر کرد، از کمر خنجر خود را در بیاور و به دستان این جوان بسپار تا پیرمرد را بکشد و سپس جوان را آزاد کن. داود (ع) از این قضاوت الهی ترسید؛ ولی چون خودش خواسته بود، تسلیم امر حق شد. در پیش چشم مردم! دستان پیرمرد را گرفت و خنجر به جوان داد و امر کرد جوان سر پیرمرد را برید. مردم از این قضاوت داود (ع) آشفته شدند و حتی دوستان او، او را رها کردند. مدتی گذشت، همه داود (ع) را به بی‌دینی و بی‌عدالتی متهم کردند. داود نبی (ع) سر در سجده برد و اشک‌ها ریخت و از خدا طلب کرد تا شایعات را از او دور کند. ندا آمد: «ای داود! مردم را به باغی که برای این پیرمرد بود ببر. به مردم بگو این قضاوت، امر من بود. آن پیرمرد قاتل پدر این جوان بود و این باغ ملک پدر این جوان. پس پسر٬ قاتل پدر را قصاص کرد و به باغ خود رسید. گوشه باغ را بکَن خمره‌ای طلا خواهید دید که برای این پسر است. به مردم نشان بده تا باور کنند این قضاوت از سوی من و درست بود. ای داود دیدی! من نخواستم قضاوتی به تو نشان دهم٬ به اصرار تو این کار را کردم. چون نمی‌خواستم در بین مردم به بی‌دینی و ناعدالتی متهم شوی. چنان‌چه بسیاری از مردم چون از کارهای یکدیگر بی‌خبر هستند و علم ندارند مرا به بی‌عدالتی متهم می‌کنند و از من دور می‌شوند. در حالی‌که اگر از عمق افعال من باخبر شوند هرگز در مورد من چنین گمان نمی‌کنند و مرا دوست می‌دارند. 🚩 @Manifestly
✏️گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی كليم‌الله، آمد و به او گفت:«ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.» حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند.پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.» موسی به زن گفت: «پروردگار می‌فرمایند که تو را نازا آفریده است.» پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد. دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.» موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل می‌فرماید تو را نازا بیافریده.» بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟» زن جواب داد: «فرزند من است.» پس موسی (ع) با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» می‌خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.» 🚩 @Manifestly
عابد بی حیا✏️ مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند. بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: «امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.» آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. پس به دامنه کوه آمد و به خانه آتش پرستی که آنجا منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد. آتش پرست سه قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد و جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت تا اینکه مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: «ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟» به اذن خدای عزوجلٌ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ خانه این مرد هستم. شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم. شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم. شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم. تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد. یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی. مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد. 🚩 @Manifestly
✏️روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند. پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است. هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت... دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟ ندا آمد: ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر گفت:زمین. فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمان ها. فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است. فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است. 🚩 @Manifestly
امام رضا(ع)✏️ شخصی نقل میکند از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم. دو روز دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد روز سوم با داد و بیداد گفتم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را گفتم عنایتی نفرمودی دیگر بار نخواهم آمد و یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست! از حرم که خارج شدم دیدم کسی مرا صدا می زند که چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی! و سپس پانصد تومان به من داد. بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم نخودکی بوده است که معروف است با امام رضا سخن میگفته. 🚩 @Manifestly
مبارزه مرتاض هندی و علامه طباطبایی✏️ آیت الله شبیری زنجانی نقل میکند: ۶۷ سال قبل سه تا موسی در قم بوده اند، یکی سید موسی صدر دومی سید موسی شبیری و سومی شیخ موسی قمی فرزند شیخ علی زاهد قمی 🍂مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم و راست می گفت تعدادی از مردم را بلند کرده بود. روزی در جمع ما آمد دوستم سید موسی صدر(امام موسی صدر) گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن، مرتاض گفت درون آن سینی بزرگ بنشین ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کند اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را که جوانی نو خط بود سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ما را بردی؟ سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم. 🍂مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و انسان را با نیروی ذهن از زمین بلند میکند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. 🍂مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود انجام دهد. من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند. 🍂مرتاض دم و دستگاهش را در اورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد. مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند ،مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت. با سراسیمه گی و التهاب ،برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟ 🍂با عصبانیت گفت من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم ونهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد و کارهایم نقش بر آب . به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دفعه ی دوم سعی بیشتری کردم ولی ایشان با یک نگاه کوتاه دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد. دفعه ی سوم نهایت درجه ی تلاشم را و هر چه بلد بودم به کار بردم تا تسخیرش کنم ولی این بار هم جوری نگاه کرد که احساس خفگی و اینکه کسی گلوی مرا می فشرد از دو دفعه ی قبل بیشتر شد و این بود که فهمیدم این روح را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد. مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی علیه الرحمه بیشتر از قبل شد. 🔻پانوشت: علامه طباطبایی تبریزی از مفسران قرآن بود که قدرت های ماورایی بسیاری داشت، ایشان اولین کسی بود که در تفسیر المیزان که یکی از تفاسیر موضوعی قرآن است، حضرت ذوالقرنین در سوره کهف را همان کوروش هخامنشی قلمداد کرد. روحش قرین رحمت. 🚩 @Manifestly
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند: در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم» آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید» 🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او دقت نکنید به شرف او دقت کنید. 👤 چه گوارا 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
خدا و خفاش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند. 🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. 🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. 🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد 🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید. خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند. اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند. اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم . باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم . آب گفت: غرقش می کنم . مار گفت: به زهر کارش سازم . چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم. تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: 🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. 🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد. 🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. 🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور. 📚 انوار المجالس ✏️ ملامحمدحسین ارجستانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🌺🍃 ✏️حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت: اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد! موسي عليه السلام گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد: آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟ عابد جواب داد: آري! فلان شخص. نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت: بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي. حضرت موسي عليه السلام باز فرمود: من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم! سپس از او پرسيد: آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟ گفت: آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است. حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست. وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت: تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟ حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد. مرد پرسيد: چرا خنديدي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست! مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد. سپس از موسي پرسيد: مي خواهي به وطن خود بروي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي! مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد: كجا مي روي؟ ابر: به سرزمين موسي بن عمران. مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان. هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد: بار خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟ خداوند فرمود: (ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي): اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است. 📚 ج69ص223 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
حج مقبول✏️ 🍃🍃🍃🍃 ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ . ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) ﻣﯿﮑﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📚تذکره الاولیا ✏️عطار نیشابوری 🍃 @Manifestly
خدا و خفاش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند. 🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. 🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. 🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد 🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید. خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند. اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند. اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم . باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم . آب گفت: غرقش می کنم . مار گفت: به زهر کارش سازم . چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم. تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: 🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. 🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد. 🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. 🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور. 📚 انوار المجالس ✏️ ملامحمدحسین ارجستانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃