🌺🍃🌺🍃
✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۱ وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسی
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳
#کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲
و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار، در دنباله داستان پریسا دختر امیر آمودریا باید معروض دارم:
بعد از آنکه کنیز خائن و جاسوس، در جواب پریسا گفت برزو زیر ضربات تازیانه ای که شما دستور فرمودید می باشد و بعد از آنکه پریسا دوان دوان به طرف شکنجه خانه رفت، پیک بادپای امیر طغای از راه رسید ، نزد عجوزه کنیز آمد و گفت:
- از کشتن برزو طبق فرمان امير طغای صرف نظر کن، که فرمان پادشاه مقدم بر دستور ولیعهد است.
و آنجا بود که عجوزه پیر خائن و جاسوس هم از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد. از قضا در همان لحظه، حکیم فرزانه وارد تالار سرای پریسا شد، و وقتی بوی تند سیر به مشامش رسید، دلش فرو ریخت و چون پیک مخصوص دربار امیر طغای را آنجا دید و کنیز را بیهوش کف تالار یافت، ماجرا را از پیک پرسید. پس از آنکه از وضعیت آگاه شد، با عجله به جانب شکنجه خانه دوید و پریسا و برزو را بیهوش يافت. آنجا بود که پیر فرزانه مشت بر سر خود کوبید و فریاد کشید:
- وای که تدبیر حکیمانه ام در برابر تصمیم رذیلانه ای بی اثر ماند. وای که دلم گواهی حوادث شوم دیگری را هم می دهد.
در همان موقع امیر آمودریا به اتاق شکنجه خانه آمد و چون بوی سیر به مشامش خورد و برزو را بیهوش و شست های کنده شده روی تخت آهنی و دخترش را مدهوش کف شکنجه خانه دید، آهی از نهادش برخاست و ناگهان فریاد کشید:
- توطئه ای در کار است! چه کسی به برزو سیر خورانیده است؟ آن آشپز احمق را به اینجا بیاورید!
اطرافیان گفتند « قربان، غذای سیر دار را کنیزک پیر پخته است.» دوباره امیر آمودریا گفت:
- دیگر بدتر! آن کنیز پیر نفرت انگیز را به اینجا بیاورید!
که باز هم اطرافیان گفتند « قربان او هم در گوشه تالار پریسا خانم بیهوش افتاده است.» در این موقع، امیر آمودریا فریاد کشان گفت:
- آنقدر آب جوش روی سروصورتش بریزید تا به هوش آید!
چند دقیقه بعد، کنیزک پیر را با سروصورت از آب جوش سوخته و تاول زده، به حضور آوردند. چون امیر آمودریا چگونگی ماجرا را از کنیزک پرسید، او هم از ترس تمام ماجرا را از ابتدا تا آخر برای امیر آمودریا و حکیم فرزانه و حاضران تعریف کرد. چون امیر آمو دریا قصه را از کنیزک عجوزه شنید، او هم مشتی بر سر خود کوبید و با صدای بلند و گریه کنان گفت:
- خدایا! مگر من چه کردم که باید چنین عقوبتی ببینم؟
و بعد فریاد کشید : « این پیرزن عجوزه را در آب جوش بیندازید! » سپس امیر به حکیم فرزانه گفت:
- پریسا و برزو را به هوش بیاورید ، اما برزو را نزد من نیاورید، زیرا از خجالت خواهم مرد.
ندیمان و کنیزان، تن های بیهوش پریسا و برزو را به اتاق های خوابشان بردند. هرچه کردند پریسا به هوش نیامد، اما بعد از ساعت ها تلاش ، برزویی که در حالت بیهوشی جای شست های کنده شده اش را حکیم فرزانه پانسمان کرده بود به هوش آمد و تمام ماجرا را بلافاصله به خاطر آورد. برزو با حالتی غیظ آلود پرسید:
- ای حکیم فرزانه! چه شد که حکمتتان را نکبت گرفت؟ این چه بلایی بود که بر سر من آوردید؟ چرا مرا از معشوقم اینگونه بی رحمانه دور کردید؟
حکیم پیر فرزانه در پاسخ برزوی بزرگوار گفت:
- معشوق تو و خاتون والای ما تا دقایقی دیگر به هوش خواهد آمد. او هم اکنون بیهوش در اتاق خود افتاده است.
برزو گریه کنان گفت:
- خاتون والای شما، معشوق تولی خونخوار تاتارهاست. معشوق من چوب چوگانم بود که با دستان بی شست ، دیگر هرگز...
دقیقه ای سکوت همه جا را فراگرفت. امیر آمودریا که از زیرزمین شکنجه خانه به پشت در سرای مخصوص برزو آمده و به گوش ایستاده بود، وارد اتاق شد و برزو گریه کنان گفت:
- ای امیر به ظاهر عادل آمودریا! « از طلا گشتن پشیمان گشته ایم ، مرحمت فرموده ما را مس کنید.» دستور دهید درهای دربار پر دسیسه تان را به روی منِ تا آخر عمر در حسرت گرفتن چوب چوگان در دست باز کنند، که کاش پاهایم می شکست و روز اول به قصرتان نمی آمدم.
و سپس با انگشتان کنده شده از دربار خارج شد.
برزو که رفت، مدتی سکوت بین حاضران مجلس، بخصوص امیر آمودریا و حکیم فرزانه برقرار شد. سکوت همچنان ادامه یافت تا اینکه حاجب مخصوص امیر وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت:
- امیرزاده تولی در سرسرای تالار قصر، انتظار حضرت والا را می کشند.
ادامه دارد
@manifestly
#جملات_ناب
✏️خلق و خوى بد مثل چرخ پنچر ميمونه. تا عوضش نكنى نميتونى باهاش جايى برى.
🍃 @Manifestly 🍃
دار مکافات✏️
🍃🍃🍃🍃
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...عفونت از این جا بالاتر نرفته!
لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!!
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم...
گندم و جو می فروختم...
خیلی سال پیش، شناختمش
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکترمرتضی عبدالوهابی ، استاد آناتومی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲ و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار،
#هزار_و_یک_شب ۱۵۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۳
حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو شتابان به جانب سرسرای تالار روان شدند. چون وارد سرسرا شدند و تولی را با یک پا، در حالی که چوبی زیر بغل داشت دیدند، هر دو در یک آن و با بهت و حیرت و با هم گفتند:« تولی این تویی؟ پس پایت کو؟» تولی با ابهت و وقار تمام، رو به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عموجان! می خواستم در راه والاگهر پریسا سر دهم، خدا قبول نکرد و پایم را گرفت.
سپس رو به حکیم فرزانه کرد و گفت:
- شاید اگر شما حکیم بِخرد و متصل به حق در دربار پدرم بودید، حضرت حق شفاعتتان را قبول می کرد و بی پا نمی ماندم. به هر صورت، در برابر مصلحت حضرتش سر تسلیم فرود می آورم .
باز تولی رویش را به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عمو جان! می دانید با پای لنگ چرا این همه راه آمده ام؟ دیگر نه برای خواستگاری پریسا خانم، زیرا آن زمان که پا داشتم، خاتون کوچک دربارتان، با اینکه شما و پدرم برادر خوانده یکدیگر بودید و هستید، مرا قبول نکرد. حال مسلم می دانم که چوگان بازِ ورزیده خوش دست را نمی گذارد تا مرد لنگی را به جایش برگزیند.
در این موقع ، پیر فرزان گفت:
- تولی جان! آن چوگان باز ورزیده خوش دست ، چهار انگشت خود را اینجا نهاد و لحظه ای قبل از آمدن شما رفت.
تولی سری تکان داد و گفت:
- بدتر شد. کاش نمی رفت. کاش می ماند؛ زیرا اگر رفت، یا خاتون کوچک را با خود برده یا حتما خواهد برد.
با شنیدن این کلام، امیر آمودریا و حکیم فرزانه هر دو پشتشان لرزید.
امیر آمودریا بلافاصله دستور داد تا برای تولی سرای مخصوصی آماده سازند. اما تولی گفت:
- عموجان بسیار متشکرم. اما باید به عرضتان برسانم که من قصد ماندن ندارم و همین امشب بر می گردم. فقط این همه راه آمدم تا از خاتون کوچک خداحافظی کنم، زیرا از پدرم هم خداحافظی کرده ام و ولایت عهدی سرزمین تاتارستان را بوسیدم و کنار گذاشتم. زیرا وقتی پریسا خاتون مرا نخواهد، تمام خاک تاتارستان و قرقیزستان و ترکمنستان ، مرا ارزنی نمی ارزد. اجازه فرمایید فقط یکبار دیگر به دیدار ایشان نائل شوم. فقط یک دیدار ، که ذلیل شدن در عشق و گدایی محبت، در فرهنگ و قاموس مردم سرزمین تاتارها نیست.
امیر آمودریا در پاسخ گفت:
- تولی عزیز! این کار را بگذار برای فردا ؛ زیرا الان تو هم خسته هستی و هم پریسا در حال اغما و بیهوشی است.
تولی گفت:
- چه بهتر! البته جسارت می کنم، اما از نظر خودم بگذار بیهوش باشد و نفهمد که من بر بالای سرش رفته ام. او به قدری بی جهت از من متنفر است که اگر به هوش باشد و مرا روبه روی خود ببیند، حتما حالش دگرگون تر خواهد شد.
لحظه ای سکوت در آن جا حاکم شد و سپس امیر آمو دریا ، تولی و حکیم فرزانه به سوی سرای پریسا حرکت کردند.
چون وارد خوابگاه شدند، امیر آمودریا گفت:
- دیدی عموجان؟ پریسا هنوز بیهوش است.
تولی نگاهی که هرگز تاکنون هیچ عاشقی به معشوقش نینداخته، به چهره پریسا انداخت و گفت:
- عموجان، بیهوش نیست. بی جان است. عرض کردم برزوی چوگان باز اگر برود پریسا هم به دنبالش خواهد رفت.
آن زمان بود که حکیم فرزانه نبض پریسا را گرفت ، قطرات اشک از دیده فرو بارید و آنجا بود که امیر ستبر قامت و استوار آمودریا، ابتدا از کمر تا شد و سپس بر زمین افتاد و از هوش رفت. تولی آهسته زیر لب گفت:
- خوش به حال برزو که اکنون روح پاک پریسا، عجین در جان اوست.
سراسر دیار از یک را غم فرا گرفت. ابر سیاهی بر فراز آسمان شهرهای تاشکند ، سمرقند ، بخارا ، خیوه و فرغانه نشست. تمام مردم ، با چشم گریان لباس عزا پوشیدند. ابر غم سیل ماتم شد. دو رودخانه سيحون و جيحون طغیان کردند؛ زیرا باهوش ترین و ظریف و حساس ترین دختر دیارشان، رخت سفر بربسته ، بر توسن عشق نشسته و از دیارشان رفته بود. فردای آن شب ماتم و قبل از آنکه خبر آن، فراگیر سراسر عالم آن زمان شود، تولی رو به امیر آمودریا کرد و گفت:
- عموجان! یک خواهش دارم.
امیر آمودریا گفت:
- بخواه تولی عزیز. من به تو نه نمی گویم. حتی اگر جانم را بطلبی هرچند که جان از تنم رفت.
و تولی گفت:
- اجازه فرمایید پیکر بی جان پریسا را آن جایی که دوست دارم به خاک بسپارم؟
امیر آمودریا این جمله را گفت و از هوش رفت:
- ما مردمان ازبک، همیشه و همواره بر سر حرف و قول خود بوده و هستیم. من قسم خورده بودم که زنده یا مرده پریسا را فقط به تو بدهم. حال مرده اش مال تو...
ادامه دارد
@manifestly
🍃🍃🍃🍃
اندیشمندی میگفت :
سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن مینشست و به غریبهها خوشامد میگفت.
روزی غریبهای از راه رسید و نزد او رفت و گفت:
“من میخوام در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟”
سقراط پرسید:
“در زادگاهت چه جور آدمهایی زندگی میکنند.”
مرد غریبه گفت:
“مردم چندان خوبی نیستند. دروغ میگویند، حقه میزنند و دزدی میکنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کردهام.”
سقراط خردمند در جوابش گفت:
“مردم اینجا هم همانگونهاند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه میدادم.”
چندساعت بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط امد و درباره مردم آن شهر سوال کرد .
سقراط دوباره پرسید:
“آدمهای شهر خودت چه جور آدمهایی هستند؟”
غریبه پاسخ داد:
“فوقالعادهاند، به هم کمک میکنند و راستگو و پرکارند. چون میخواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.”
سقراط اندیشمند پاسخ داد:
“اینجا هم همینطور است. چرا وارد شهر نمیشوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را میکنی؟!”
شخصی که هر دو ملاقات را نظاره گر بود و راهنمایی و پیشنهاد های سقراط را شنیده بود با تعجب پرسید چرا به آن گفتی خوب نیست و برو بگرد و جستجوکن و به این گفتی خوب است و خوش آمد گفتی ؟ پاسخ داد:
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را میبینیم که در درون مان وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هرکجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است.
🍃
🍃🍃
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۳ حکیم فرزانه و امیر آمودریا نگاهی به یکدیگر انداختند و هر دو
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴
حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید:
- قصد داری جنازه پریسا را کجا دفن کنی؟ اگر بخواهی به سرزمین پدری ات ببری، باید جنازه را مومیایی کنیم.
تولی پاسخ داد:
- من دیگر هرگز پایم را به قصر پدر و دیار تاتارستان نمی گذارم. در همین دیار ازبکها و در جنوب صحرای قراقوم کوهی است اسرارآمیز که جایگاه قلندران عاشق است. می خواهم جنازه پریسا را بر بالای آن کوه بر روی قله اش به خاک بسپارم.
و تولی آن کار را انجام داد. برای پریسا بر بالای قله کوهی از کوه های جنوبی صحرای قراقوم مقبرهای ساخت و در کنار آن مقبره زیبا، اتاقی کوچک برای خود فراهم کرد و تا زنده بود و شاید بیشتر از پنجاه سال، هر شب بربط در دست می گرفت و فارغ و بی خیال از گروه دلدادگانی که برای دمی نشستن بر سر گور پریسا از کوه بالا آمده بودند، ابیاتی را با حزن و اندوه بسیار می خواند. میان اشعاری که تولی با آوازی قشنگ همراه با نغمه بربط خود می خواند این ابیات را بیشتر از همه تکرار می کرد:
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیده ام که مپرس
پایان قصه پریسا دختر امیر آمودریا
@Manifestly
#شعر
✏️روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلک، رهزن است
آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
👤 #پروین_اعتصامی
@Manifestly
🍃🍃🌺🍃🍃
✏️یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
🔻ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ی ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﻣﻨﺖ
ﻣﻨﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍنی
ﭘﺲ ﺷﺎﮐﺮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
👤 #اقبال_لاهوری
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۴ حکیم فرزانه و طبیب مخصوص دربار تاتارها ، از تولی پرسید: - قص
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵
و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه، و مردم مملکتت را، دوستدار و پشت و پناهی! اجازه فرمایید حضور انورتان عرض کنم:
چون داستان پریسا دختر امیر آمودریا به پایان رسید، مباشر سلطان سرزمین پهناور چین، چشم در چشم پادشاه همچنان ساکت ایستاد. سلطان گفت:
- نه. این داستان عاشقانه غمناک، برای مشکل تو و طبيب و خیاط و زنش به هیچ وجه کارساز نبود. دلقک مخصوص ما که شما بی رحم ها او را کشتید، وقتی شروع به تعریف داستان می کرد، همواره با کلمات و حرکاتش، ما را از خنده روده بر می نمود. اما تو و پسرت، دوتایی با تعریف آن داستان لعبت قرقیزی و این قصه پریسا دختر امیر آمودریا، اشک مرا هم درآوردید. من دوست دارم شب ها ساعتی از وقتم به شادی و سرور و خنده بگذرد، نه با اشک و آه و ناله. من که همیشه و سراسر زندگی ام غم و درد و رنج و جنگ و کشت و کشتار است. من که از صبح تا شب، شاهد اشک چشم انبوه مردم گرسنه ای هستم که بر ایشان حکومت می کنم. پس گاهی لبانم خنده می خواهد و به دنبالش اندکی هم خوشی. نه، قصه های تو و پسرت، خونبهای شما چهار نفر نشد. از حق نگذریم، قصه ات قشنگ بود. البته دلچسب برای عشاق دلسوخته، اما نه برای منِ پادشاه بر مسئولیتِ با بیم چشم بر فردا دوخته.
سپس دو دست بر هم کوبید و فریاد کشید:« جلاد! » که طبیب گریه کنان خود را روی پاهای سلطان انداخت و گفت:
- پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرقی نگذارد. شما که مباشر سابق خود و پسرش را اجازه داستان سرایی فرمودید و وقت شریفتان را در اختیارشان گذاشتید، پس به من حقیر سراپا تقصیر هم وقت و فرصتی عنایت فرمایید تا داستانی را برایتان تعریف کنم. شاید که داستان من، به امید خدا مورد قبول طبع مشکل پسند سلطان قرار گیرد. البته می دانم که قصه من طبيب، هرگز همانند داستان های شیرین آن دلقک از دست رفته نمی شود. اما جناب سلطان، لطفا این فرصت را از من دریغ نفرمایید. شاید بوی خوش داستان من، مشام جان شما را خوش آید.
سلطان پاسخ داد:
- راست گفتی. پادشاه عادل آن است که بین رعایای خود فرق نگذارد؛ به خصوص در مورد چهار نفری که همه محکوم به مرگ هستند. پس هر چه زودتر قصه خودت را آغاز کن که وقت من مال خودم نیست.
باری ای ملک شهباز بزرگوار، طبيب بعد از جلب موافقت سلطان تعظیمی کرد و گفت:
- ای پادشاه صاحب اقتدار کشور پهناور چین، هر چند که من هم چون دیگر افراد این مملکت، از رعیت های جان نثار شما هستم، اما باید معروض دارم از اهالی این مملکت نیستم؛ زیرا من مردی یهودی از سرزمین بیت المقدسم که بعد از آموختن علم طب در دیار خود، سال ها در دمشق و حلب و بغداد، ضمن تحصيل شبانه روزی، به کار طبابت هم پرداخته و بیماران را معالجه کرده ام. علت مسافرتم به این سرزمین کهنسال آن بوده که، پدران و بزرگان قوم ما، همواره از پیشرفت علم طب، در سرزمین شما صحبت کرده اند. من هم بیشتر از دو سالی نیست که وارد شهر پکن شده ام. همچنان که خود پادشاه هم ملاحظه می فرمایند، رنگ پوست و شکل صورتم نیز، با سایر افراد این مملکت تفاوت دارد و اصولا در همین شهر پکن هم، به طبيب مهاجر يهودی معروفم. اکنون اولا در حضور شما سلطان بزرگ، به خدایی که مرا آفریده قسم یاد می کنم، هیچ گونه دخالتی در کشته شدن دلقک مخصوص شما نداشتم و اگر نادانی کردم و جنازه را به حیاط خانه این مرد مباشر انداختم، فقط از جهت ترس بود. آخر من مردی غریبم که برای اندوختن دانش و افزون ساختن علم طب به سرزمین شما آمده ام. در ضمن، من یقین دارم داستانی را که تعریف خواهم کرد، ماجرای شاد و خنده آوری نیست که باعث انبساط خاطر حضرت سلطان شود. اما چون دو داستانی را که مباشر شما و پسرش تعریف کردند هر دو از داستان های عاشقانه کشورهای تحت فرماندهی شما بود و عاشق و معشوق هایش هم از مردمان سرزمین های آزیک و قرقیز و تاتار بودند، من هم می خواهم قصه دختر زیبارویی از قوم خود را برایتان تعریف کنم تا سلطان بدانند که عشق، حد و مرز ندارد و زرد و سفید و سیاه نمی شناسد و بین یهود و کافر و بودایی هم فرقی نمی گذارد. چون شعله کشد، تر و خشک را با هم می سوزاند و پیر و جوان را یکسان می کشد. هرچه هم که از عشق گفته شود، حتی یک از صدهزار و ارزنی از خروار نخواهد بود، زیرا که
مسئله عشق نیست در خور شرح و بیان
بی ثمر و بی اثر هم قلم و هم زبان
وان یکی الکن شود وین یکی خشکد به دست
گر که بخواهند دهند از ره عشق یک نشان
ادامه دارد
@manifestly
دو كاج✏️
#نوستالژى
#شعر
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
یکی از روزهای سرد پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار؛ از تو بیزارم
دور شو؛ دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟!
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی مروت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند.
👤 #محمد_جواد_محبت
🍃 @Manifestly 🍃
✏️میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند
.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم میآید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین مییابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت مینماید راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقهای به رنگ سبز به تن كند. او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او میپرسد آیا چشم دردش تسكین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخهای بوده كه تاكنون تجویز كردهام. برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری. تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۵ و اما ای سلطان خردمندی که شهرزاد قصه گویت را، حامی و تکیه گاه
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶
پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت:
- در ابتدا به حدی از مرگ دلقکم پریشان و به اندازه ای از حماقت داروغه شهرم خشمناک بودم که اصلا توجه به این تفاوت واضح چهره تو نکردم. گذشته از آن، در خاک پهناور کشورم که ما همه از نژاد زردیم، مردمان دیگر هم بسیارند. قبل از تعریف داستانت باید بگویم که من تو را نخواهم کشت، زیرا که تو در طلب علم، راه به این درازی را آمده ای. نادانی ات هم ناشی از ترس ذاتی و قومی ات بوده است. من اگر طبیبی را بکشم، گویی که هزاران هزار بیمار را کشته ام ؛ زیرا هر طبیب، خود نجات دهنده جان صدها هزار انسان است. به هر صورت، ما مشتاق شنیدن سومین داستان عاشقانه این مجلس پرغصه هستیم. پس زودتر قصه ات را آغاز کن که وقتمان تنگ است.
آری ای سلطان خردمند، طبیب یهودی قصه اش را این گونه آغاز کرد:
من بعد از تحصیل علم طب در سرزمینم بیت المقدس، به شهر دمشق رفتم و در آنجا، هم به تحصیل و هم به معالجه و مداوای بیماران پرداختم. روزی از روزها غلامی به مطب من آمد و گفت:
- مولایم مرا فرستاده تا قدم رنجه بفرمایید و به خانه ما تشریف بیاورید، زیرا که ایشان دچار عارضه کسالت شده اند. چون شنیده اند که تشخیص و داروهای شما واقعا معجزه می کند ؛ لذا فقط شما را طلبیده اند.
من با راهنمایی آن غلام، به خانه مردی رفتم که سنش از پنجاه سال بالاتر بود، تنها زندگی می کرد و دو غلام داشت. چون داخل سرای بزرگ و مجلل آن مرد صاحب مکنتِ بسیار برازنده و زیبا شدم، فورا به بالینش نشستم و چشم بر جمالش دوختم. باور کنید که من در عمرم هرگز مردی به آن زیبایی ندیده بودم. چون خواستم نبض وی را بگیرم، او دست چپ خود را از زیر پتو و روی اندازش بیرون آورد و در دستان من نهاد. البته من تا حدی از بی ادبی آن مرد بیمار که طبق رسم رایج، به جای دست راست، دست چپش را بیرون آورده بود ناراحت شدم ، اما زیبایی چهره و نگاه جذاب و گیرای مرد به حدی مرا تحت تأثیر قرار داد که به هیچ وجه، آن حرکتش در من تأثير بدی نگذاشت.
نبض مرد را که گرفتم، پی بردم و دانستم دچار سرماخوردگی شدید و سختی شده است. چون با تجویز مقداری از داروهای گیاهی و جوشانده های مخصوص خواستم از آن سرای کوچک، اما بسیار زیبا و در حد خود مجلل خارج شوم، آن مرد زیبای موقر گفت:
- ای طبیب شایسته! اگر وقت و فرصتی دارید، از شما خواهش می کنم یک یا دو روزی را نزد من بمانید و شخصا جوشانده و داروهای دم کردنی مرا تهیه کنید، یا با نظر خود، پرستاری را برایم تعيين بفرمایید، زیرا این دو غلامی که ملاحظه می فرمایید، هیچ کدام شایستگی پرستاری من در دوران بیماری ام را ندارند و متأسفانه خودم هم نمی توانم در تهیه جوشانده و ترکیب داروها کاری انجام بدهم.
باری ای سرور والاتبار، من از آنجا که فرصت تمام وقت ماندن در کنار آن مرد تنهای برازنده و زیبا را نداشتم، قبول کردم که روزی چند بار به او سر بزنم و داروهایش را به موقع داده ، جوشانده های مخصوصش را درست کرده و به او بخورانم. بعد از چند روز که بیمار بهبودی کامل یافت، به او پیشنهاد دادم به دلیل تنهایی اش من او را به حمام برده و به قول معروف، از حمام که بیرون آمد، جامه عافیت بر تنش بپوشانم. ولی بلافاصله حس کردم، مردی که تا آن حد مشتاق به بودن من در کنار خودش بود، وقتی صحبت حمام بردنش را کردم، قدری درهم شد و من و من کرد. من بلافاصله به علت تردید او پی بردم، زیرا اگر خاطر سلطان باشد، عرض کردم وقتی برای اولین بار به عیادت آن مرد که نامش جمال بود رفتم و خواستم نبض وی را گرفته و میزان درجه تبش را بدانم، او دست چپ خودش را به من داد. در طول چند روزی هم که مکرر برای عیادت و خوراندن داروهایش می رفتم، فقط او با دست چپش کار می کرد. بنابراین من پی بردم که دست راست او حتما مورد و اشکالی دارد. ولی نه جمال هرگز حرفی زد و نه من هرگز سؤالی کردم.
جمال بعد از قدری فکر کردن در مورد پیشنهاد من گفت:
- نمی خواستم شما طبیب حاذق و مهربان را بیشتر از این اذیت کنم، اما خوش وقت خواهم شد اگر با شما، بعد از گذراندن دوره این بیماری به گرمابه هم بروم. ولی بعد از آنکه به گرمابه رفتیم، من از شما تقاضایی دارم که دلم می خواهد خواسته مرا بپذیرید.
من با اعتقاد و اعتمادی که به او پیدا کرده بودم، فوری گفتم:
- حتى قبل از آنکه شما خواسته خود را بگویید، من جواب مثبت و قطعی را درباره پیشنهاد ناشنیده شما اعلام می کنم.
جمال گفت:
- من در بهترین محله شهر دمشق یک خانه بزرگ ارث رسیده از پدر دارم، که به شکرانه سلامتی خود، قصد کردم آنجا را وقف نموده و تبدیل به بیمارستان نمایم. اکنون دلم می خواهد، ریاست و سرپرستی آن بیمارستان با شما باشد.
ادامه دارد
🍃 @manifestly 🍃
✏️از آریستوکلس (افلاطون) پرسيدند :شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد : از كودكى خسته مى شود ،براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود .
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند .
طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است .
انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.
👤 #افلاطون
🍃 @Manifestly 🍃
🍃🍃🌺🍃🍃
✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
🍃 @Manifestly 🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۶ پادشاه چین در جواب سخنان مرد طبیب گفت: - در ابتدا به حدی از
#هزار_و_یک_شب ۱۵۸
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۷
طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت:
- چون با آن مرد جمال نام جمیل چهره، به گرمابه رفتم و چون جمال جامه از تن بر کند، دیدم که دست راست او از بازو بریده شده است. من که تصور از کار افتادگی دست راست او را می کردم، اما بریده شدن آن را باور نمی کردم، سخت در عجب شدم. جمال مرا گفت:
- بریده شدن دست راست من از بازو، قصه ای بس طولانی و عبرت آموز و عاشقانه دارد که اگر شما طبیب حاذق عجله به خرج ندهید، بعد از آنکه از گرما به بیرون آمديم - البته اگر حوصله داشتید- به تعریف آن خواهم پرداخت.
چون از گرمابه به در شدیم و به خانه رفتیم و خوردنی ها خوردیم، جمال داستان زندگی خود را اینگونه آغاز کرد که:
پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود. او سه پسر داشت که بزرگتر از همه پدر من بود. چون سه پسر بزرگ شدند، پدربزرگ یک شب برای هر سه جشن گرفت و سه دختر از بهترین خانواده های موصلی را به عقد پسرانش در آورد و آن دختران را عروس خود نمود. از بین آن سه پسر، فقط پدرم صاحب اولاد شد و من به دنیا آمدم. دو عمویم هرگز طعم داشتن فرزند را نچشیدند؛ تا اینکه روزی پدرم با برادرهای خود دور هم نشسته بودند و از خاطرات دوران جوانی و سفرهایشان به کشورهای گوناگون سخن می گفتند.
اما اجازه بدهید ابتدا از شغل و کسب و کار پدر و عموهایم خدمت شما طبیب حاذق صحبت کنم. همانطور که گفتم، پدربزرگم از بازرگانان بنام و معتبر موصلی بود که تجارتخانه اش نه تنها در شهر موصل، بلکه در تمام سرزمین بین النهرین هم نمونه و همتا نداشت. بعد از فوت پدربزرگم، هر سه فرزندش کار و حرفه پدرشان را دنبال کردند که پسر بزرگ تر، یعنی پدر من، در شهر موصل ماند و عهده دار اداره امور شد. دو برادر دیگرش هم به شهرهای دور و نزدیک و ممالک خاور و باختر می رفتند ، کالاهای مختلف را می خریدند و به موصل می آوردند. آنگاه پدرم آنها را یا می فروخت و یا معاوضه و مبادله می کرد.
به هر صورت ، آن روز که سه برادر دور هم نشسته بودند، عموی بزرگترم یا برادر وسطی گفت:
- میان این همه کشورهایی که در سفرهایم دیده ام، در روی زمین تفریح گاهی فرح بخش تر از سرزمین مصر و رودخانه ای زیباتر از رود نیل با ساحل پر گلش ندیده ام. بیخود نیست که شاعر سروده است:
نیست ملکی در جهان چون شهر مصر
نیست رودی در جهان چون رود نیل
آن یکی اندر طراوت چون بهشت
وین یکی اندر حلاوت سلسبیل
چون آن گونه تعریف درباره سرزمین مصر را از عمویم شنیدم، من که در آن ایام، جوانی با حدود بیست و دو سال سن بودم و هنوز کار و حرفه خاصی هم برای خود انتخاب نکرده و همچنان در تجارتخانه پدر و زیر دست او مشغول به کار بودم، با اصرار از پدرم خواستم که اجازه دهد من هم در سفرهای تجاری همراه عموهایم بروم. پدرم ابتدا مخالفت کرد و گفت:
- پسرم! اولا که تو هنوز حرفه تجارت را خوب نیاموخته ای ؛ در ثانی ، من هم اگر تو بروی در این شهر تنها خواهم ماند. دو عمویت با هم سفر می کنند و تنها نیستند، اما اگر تو همراه ایشان بروی، برای من به تنهایی اداره امور این تجارتخانه بزرگ خیلی سنگین است. اما حرف دیگر و اساسی تر این که، من عقیده دارم یک جوان باید ابتدای زندگی اش را در وطن خود بگذراند، در آنجا ازدواج کند و در همانجا هم صاحب اولاد شود. وقتی خانه و خانمانش سر و سامانی پیدا کرد، آن وقت به سفرهای دور و دراز برود، زیرا مرد تاجر میانسال صاحب زن و فرزند، اولا هر جا که برود و سفرش هر اندازه هم طول بکشد، در آخر به خاطر علاقه به خانواده اش به شهر و دیار خود بر می گردد و محال است که فریبندگی های سفر و جاذبه های ممالک دیگر، او را از یاد وطن و خانواده فارغ گرداند. اما وقتی جوانی کم تجربه و ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده، مدتی طولانی به ممالک دیگر به خصوص جایی چون مصرِ پرجاذبه و زیبا سفر کند، چه بسا که وطن و خانواده و خانمان را فراموش کند و دیگر برنگردد.
متأسفانه حتی یک کلام از حرف های نصیحت گونه پدرم و مخالفت های منطقی او در آن زمان - که حدود سی سال قبل از این تاریخ می شود - در من خیره سر اثر نکرد . به قول معروف، دو پایم را در یک کفش کردم که من باید به دنبال عموهایم به عزم سیر و سیاحت و کار و تجارت بروم و اگر شما مخالفت کنید و دست مایه و خرج سفر به من ندهید، خودم با دست خالی همراه عموهایم می روم و اگر عموها هم به سفارش شما، مرا همراه خود نبرند، آن وقت دست خالی و تنها خواهم رفت...
ادامه دارد
@manifestly
✏️یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
🍃 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد:
در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد...
#بازخوانی
🚩 @Manifestly
#داستان_پیامبران
✏️داستان حضرت موسی و دیدن خدا
در جلسه ای مأمون به امام رضا علیه السلام گفت: مگر شما نمی گویید؛ انبیا معصوم هستند؛ پس چرا موسی رؤیت الهی را از خداوند درخواست کرد؟ آیا موسی نمی دانست که خداوند قابل دیدن نیست؟
امام در جواب او فرمودند:
حضرت موسی علیه السلام می دانست که خداوند قابل دیدن با چشم نیست؛ امّا هنگامی که خدا با موسی سخن گفت و آن حضرت به مردم اعلام نمود، مردم گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم؛ مگر این که کلام الهی را بشنویم.
هفتاد نفر از بنی اسرائیل برگزیده شدند و به میعادگاه کوه طور آمدند. حضرت موسی علیه السلام سؤال آنان را از خدا درخواست نمود. در این هنگام آنان کلام الهی را از تمام جهات شنیدند. ولی گفتند: ایمان نمی آوریم؛ مگر این که خدا را خود ببینیم. صاعقه ای از آسمان آمد و همه ی آنان هلاک شدند. حضرت موسی گفت: اگر با چنین وضعی برگردم؛ مردم خواهند گفت: تو در ادعایت راستگو نیستی که دیگران را به قتل رساندی. به اذن الهی دوباره همه زنده شدند. این بار گفتند: اگر تنها خودت نیز خدا را ببینی؛ ما به تو ایمان می آوریم.
موسی گفت:
خدا را تنها با نشانه ها و آیاتش می توان درک کرد. امّا آنان لجاجت کردند. خطاب آمد: موسی بپرس آنچه می پرسند و تو را به خاطر جهالت آنان مؤاخذه نمی کنیم. حضرت موسی علیه السلام گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک» خطاب آمد: «هرگز مرا نمی بینی» امّا نگاه کن به کوه، اگر پایدار ماند؛ تو نیز خواهی توانست مرا ببینی.
با اشاره الهی کوه متلاشی و به زمینی صاف تبدیل شد و موسی پس از به هوش آمدن گفت: خدایا! از جهل و غفلت مردم، به شناخت و معرفتی که داشتم بازگشتم و من اوّلین کسی هستم که اعتراف می کنم خدا را نمی توان با چشم سر دید» مأمون با این پاسخ شرمنده شد.
✏️📚عروسی حویزی، عبد علی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 64 و 65
🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۷ طبیب یهودی در ادامه داستان یافای عاشق گفت: - چون با آن مرد ج
#هزار_و_یک_شب ۱۵۹
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۸
چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پدرم سرمایه ای در خور توجه با کالا و مال التجاره ای از پارچه های دست بافت ابریشم چین ، ادویه هندوستان و فرش های بافت ایران فراهم کرد و مرا به همراه عموهایم روانه نمود. هنگام خداحافظی، در حالی که دست در گردنم آويخته و اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:
- پسرم! بنا به تجربه ای که در طول عمر اندوخته و بر اساس علمی که آموخته ام، از تو خواهشی دارم.
پدر را گفتم:
- بگو که این بار هر چه بخواهی انجام می دهم. حال که شما بر خواسته من جامه عمل پوشاندید و مرا با سرمایه ای چشمگیر راهی سفر کردید، من هم خواسته شما را بر طبق میل و دستورتان انجام خواهم داد.
پدرم گفت:
- خواهشم این است که تو چند سال را اول در دمشق بمانی و آنجا به کار تجارت بپردازی و بعدا به مصر بروی ؛ زیرا دمشق به موصل نزدیک تر است و هم من می توانم به دیدنت بیایم و تو هم هرگاه فرصت کردی، به دیدار پدر پیرت خواهی آمد؛ به خصوص آنکه وزیر شهر دمشق هم از دوستان قدیم من است که هر دو با هم در یک مکتب خانه تحصیل علم کردیم. اگر تو در شهر دمشق اقامت کرده و خودت را به وزیر آن دیار معرفی کنی، خیالم راحت تر از این است که با عموهایت به مصر بروی ؛ زیرا مطالبی را می خواهم با تو در میان بگذارم که هرگز تا به حال حتی به مادرت نیز نگفته ام.
چون پدر مرا شایق به دانستن آن مطلب دید گفت:
- پدرم پنج فرزند پسر داشت که دوتایشان در دوران کودکی و در سالی که بیماری وبا، سراسر سرزمین بین النهرین را فرا گرفته بود مردند. البته دو عموی تو هم گرفتار آن بیماری شدند، ولی جان سالم به در بردند و زنده ماندند. تنها فرزندی که از بلای وبا در امان ماند و حتی سرش هم درد نگرفت من بودم. چون ما سه فرزند بزرگ شدیم و به سن بیست و پنج سالگی رسیدیم، پدرم هر سه نفر ما را در یک شب زن داد و یک مجلس جشن مفصل و مجلل برای هر سه ما ترتیب داد. بین ما سه برادر، فقط من صاحب اولاد شدم و خداوند تو را به من داد. از همان بدو تولد زیبایی ات به حدی بود که نامت را جمال گذاشتم. اما هیچیک از برادرانم صاحب اولاد نشدند. بعد از چند سال هم که مدام به مداوا و معالجه پرداختند، طبیبان گفتند: « تلاش بیهوده نکنید، زیرا هیچ کدامتان، هیچ وقت صاحب اولاد نخواهید شد. بیماری دوران کودکی تان، شما دو برادر را عقیم کرده است.»
وقتی عموهایت آن خبر را برای همسران خود بردند، همسر عموی وسطی تو، شبی که ما را به خانه شان دعوت کرده بود، از روی حسادت در جام شربت من دارویی که از جادوگران گرفته بود ریخت و به من خوراند که من هم عقیم شدم و دیگر صاحب اولادی نشدم. به این جهت فقط تو به عنوان تنها فرزندم باقی ماندى. اینک باید به تو جمال عزیزم بگویم که آن آتش حسادت، هنوز در وجود عموهای تو خاموش نشده و حقیقت مطلب آنکه من می ترسم تو جوان رعنا و برازنده و بسیار زیبا را، همراه برادران عقیم گشته و بی فرزندمانده خود کنم.
وقتی من در برابر آن صحبت و استدلال پدر قرار گرفتم، روی پدر را بوسیدم و گفتم:
- پدرجان! اوامر شما را اطاعت می کنم و قول می دهم که همراه عموهایم به سرزمین مصر نروم. من فقط تا شهر دمشق همراه ایشان خواهم بود و در آنجا با حمایت و راهنمایی های دوست دیرینتان، وزیر آن سرزمین به کار تجارت می پردازم و هر وقت هم که دلم تنگ شد و ضرورت پیدا کرد، سرمایه و مال التجاره ام را به دست دوستان می سپارم و به سراغ شما می آیم.
به این ترتیب بود که من از پدرم خداحافظی کردم و به همراه عموهایم از شهر موصل بیرون آمدیم. رفتیم و رفتیم تا به شهر حلب رسیدیم. چند روزی در آنجا ماندیم و از آنجا نیز روان شدیم تا به شهر دمشق.
دمشق را شهری یافتم بسیار سرسبز و زیبا و خرم، که باغ های دلکشش به باغ فردوس می مانست و جوی های آبش، یادآور زلالی آب چشمه سلسبیل و چاه زمزم بود و هوای لطیفش، صبح فرح بخش بامداد نوروز ایرانیان را در مشام و ذهن آدمی تداعی می کرد. چون به شهر دمشق رسیدیم، در کاروان سرایی فرود آمدیم. من کالا و مال التجاره خود را به انباردار کاروانسرا سپردم ، شتابان به بارگاه وزیر رفته ، خودم را به او رساندم و دست خط پدرم را به وی نشان دادم.
ادامه دارد
@Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فيلمي بي نظير از سيستم آموزشي ژاپن! 👌
ژاپن چگونه به دانش آموزان خود فرهنگ و دانش، آموزش می دهد.
منبع: بلور
🍃 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران سرزمین عجایب و شگفتی
فیلمی از سفر یه آلمانی به ایران، که تو ۴ دقیقه ایران رو نشون میده(البته این کلیپ کامل نیست)
@Manifestly
🍃🍃🍃🍃
✏️از تیمسار ضرغام یکی از امرای رضاشاه نقل شده؛
یکبار رضا شاه برای بازدید از پادگان در یکی از مناسبتها آمده بود...
همینطور که از جلو افسران رد میشد، جلوی سرهنگی مکث کرد و در گوش او چیزی گفت...
سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد و با صدای بلند گفت : بنده قربان!
وقتی مراسم تمام شد، ضرغام سرهنگ را صدا میکنه و میگه شاه در گوش تو چه گفت که فریاد زدی بنده قربان!؟!
سرهنگ نمیگه ولی بالاخره به اصرار و دستور ضرغام تعریف میکنه که :
من و فلانی و اعلیحضرت در جوانی با هم دوست و رفیق بودیم .
در جوانی ، یه شب من و فلانی و اعلیحضرت در بریگاد قزاق نگهبان بودیم و دور آتش نشسته بودیم...
نقل از این شد که هر کس آرزویش را بگوید ، فلانی گفت من میخوام یه گله ۱۰۰۰ تایی گوسفند داشته باشم...
من گفتم میخوام تمام دهاتمون رو بخرم...
نوبت به اعلیحضرت که رسید، گفت: من میخوام شاه بشم...!!
من و فلانی بهش خندیدیم و من گفتم: آخه قرمساق ، تو را چه به شاه شدن؟!😏
امروز صبح اعلیحضرت با دیدن من، در گوشم گفت: قرمساق کیه..؟
منم گفتم: بنده قربان..!!
یادمان باشد به آرزوی هیچکس نخندیم😃
🍃 @Manifestly
🍃🍃🍃🍃
✏️كاروانی از سرخس(مرز ایران و افغانستان و ترکمنستان) به مشهد اومدند پابوس امام رضا(ع)، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، (دل كه بشكند عرش خدا ميشنود)با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این برنگرده مشهد،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگ سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگ امان نامه آوردم، بگیر برو....
✏️شیخ عباس قمی
📚 فوائدالرضويه
🍃 @Manifestly
✏️اگر میخواهید بدانید که حق در کجا قرار دارد
به باطل نگاه کنید که به کجا نَظَر دارد.
🔆 امام علی (ع)
🍃 @Manifestly
✏️یکی از استادان دانشگاه در آفریقای جنوبی مطلبی را منتشر کرده که وصف زمان حال ما ایرانیان است:
برای نابودی یک ملت نیازی به حمله نظامی و لشکر کشی نیست.
فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پائین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد.
مریض به دست پزشکی که تقلب میکند خواهد مرد.
خانه ها به دست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهد شد.
منابع مالی را به دست حسابداری که موفق به تقلب شده ، از دست خواهیم داد.
انسانیت به دست عالم دینی که موفق به تقلب شده میمیرد.
عدالت به دست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع میشود...
سقوط آموزش پرورش = سقوط یک ملت
#منتشر_کنید
🍃 @Manifestly
✏️منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر!
از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته!»
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همان دفعهی اول سقط شده بود. این یکی اما سگ جان است!» دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم: «توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، نکند ناراحت شود نکند بربخورد و....
اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است!
حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش...»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل شکسته را محکم توی مشتش فشار میدهد...
#تلنگر
🍃 @Manifestly