eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۲ #کوتوله_دلقک 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومی
۱۳۳ 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که حضور امیر والاتبار عرض کردم، این است که باید آن بت عاشق کش عیار را به هر ترتیب که شده بر سر بالین پسرتان بیاورید ؛ که اگر خواست خدا باشد و آن صنم بر بالای سر این جوان قدم بگذارد، شاید فرجی شود. واِلا غیر از وصل یار و دیدار آن پریسای ماه رخسار، هیچ چاره ای نیست که « رنجور عشق، به نشود مگر به بوی یار». آنجا بود که امیر طغای گفت: - چاره ای نیست جز آنکه دوتایی و با اعلام اینکه قصد شکار کرده ایم، بدون آنکه کسی همراهمان بیاید، به دیار ازبک و به دربار دوست صمیمی و رفیق شفیقم امیر آمودریا برویم و سه نفری یعنی من و تو و امیر آمودریا با هم چاره ای بیندیشیم. اگر همسر والای من خاطرشان باشد، دیشب عرض کردم وقتی پریسا به هوش آمد و برزو را دست و پا بسته در وسط تالار دید، فریادی کشید که پادشاه با شنیدن صدای فریاد دخترش، به همراه عده ای با شمشیرهای برهنه و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند. همراهان شاه، یکی طغای امیر دیار تاتارها بود و دیگری حکیم فرزانه، که فقط او به جای شمشیر ، با اسلحه تدبیر وارد سرای پریسا شد. اما همان طور که گفته شد ، درست مقارن با زمانی که چهار نفر مأمور اعزامی خاتون بارگاه یا مادر پریسا، برزو را دست و پا بسته وارد بارگاه کردند، از در دیگر و به طور پنهانی امیر طغای و طبیب هم وارد شدند. امیر آمودریا و امیر طغای تاتاری، دست در گردن یکدیگر کرده و مشغول روبوسی بودند که فریاد پریسا ، سکوت شب حاکم بر دربار را شکست. چون چشم پریسا به پدرش افتاد با التماس گفت: - پدر ، شما را به خدا دستور دهید دست و پای برزو را باز کنند. مگر چه گناهی کرده که این طور وحشیانه دست و پای او را بسته اند؟ چون جمله پریسا به پایان رسید، دوباره از هوش رفت و به حال اغما، در کنار برزوی دست و پا بسته بر زمین افتاد. امیر آمودریا نگاهی به دوستش طغای و حکیم فرزانه انداخت. حکیم با اشاره سر و دست، از امیر آمودریا خواست که دست و پای برزو را باز کنند. برزو چون دست و پا و دهانش باز شد ، بلند شد و ایستاد ، در مقابل امیر آمودریا تعظیمی کرد و گفت: - قربان، به خدا سر در نمی آورم.باور کنید دارم دیوانه می شوم! و سپس برزو تمام ماجرای شب های گذشته و صد سکه ارسالی و پانصد عدد بعدی و نپذیرفتن سکه ها و نیامدن مرتبه دوم را مو به مو برای امیر آمودریا تعریف کرد. سپس گفت: - قربان، من دیشب به این آقایان گفتم، فقط در روز به بارگاه خواهم آمد که خود امیر مرا احضار بفرمایند. این آقایان به جای آنکه مراتب را به اطلاع امیر برسانند، شبانه دست و پای مرا بستند و به اندرون بارگاه شما آوردند. خدا شاهد است دارم دیوانه می شوم. من اصلا نمی دانم ماجرا چیست ؛ غیر از آنکه دفعه اول که آمدم و پشت پرده هاج و واج و گیج نشستم، دو بیت شعر شنیدم که گویا از زبان و با صدای خاتون کوچک، پریسا دخترتان بود و دیگر هیچ. و آنگاه امیر آمودریا به جانب حاجب مخصوص همسرش رفت و در حالی که خون چشمانش را پر کرده بود فریاد کشید: - پست فطرت خائن! تو بی همه چیز، نان مرا می خوری و شب پنهانی مرد اجنبی را به اندرونی می آوری؟! حاجب درحالی که مثل بید میلرزید، بریده بریده گفت: - قربان... من... اطاعت امر ...خاتون بزرگ را کردم. امیر آمودریا در حالی که به مرز جنون و خشم رسیده بود، فریاد کشید «خاتون بزرگ غلط کرد...» و سپس با یک ضربه شمشیر، سر از تن حاجب خیانتکار همسرش جدا کرد ؛ به ترتیبی که فواره خون گردن بی سر حاجب، بر سر و روی مادر پریسا، که ترسان در کناری ایستاده بود پاشید. بعد امیر آمودریا خشمگین و عصبانی به جانب همسرش رفت و گفت: - اگر امیر طغای محبوب مهمانم نبود، هم اکنون خون کثیف تو زن خیانتکار را هم بر زمین می ریختم. ای زن نانجیب و بی آبرو، حالا کارت به جایی رسیده که جوانان شهر را به زور، دست و پا بسته به بالین دخترم می آوری؟ آن هم نیمه شب و از در پنهانی قصر؟ مادر پریسا با صدای لرزان گفت: - مرا ببخشید. چه کنم که پای مرگ و زندگی این دختر قُد و یک دنده در میان است. مگر خودتان ندیده اید که یک هفته است در حالت اغما و بیهوشی است؟ شما بر من خشم نگیرید که مادرم و دلم سوخت.من چه کنم که دختر شما، عاشق این جوان ورزشکار شده است؟ ادامه دارد @Manifestly
#انگیزشی ✏️اولین قدم برای اینکه به جایی برسی، این است که تصمیم بگیری دیگر جایی که هستی نباشی… @Manifestly
✏️عجله داشتم تندتند راه ميرفتم... محكم به چيزي خوردم ادم بود! منتظر بودم بگويد : كوري ؟! دستش را بطرفم دراز كرد با من دست داد... و لبخندي زد...!!! به گمانم " انسان " بود... مسعود رستمزاد 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که
۱۳۴ 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط کرد! اگر دختر من است که همین الان و در حالت بیهوشی، با این شمشیر سر از بدنش جدا می کنم. من دختر هرزه نمی خواهم. چون دیوانه وار و با شمشیر برهنه به جانب پریسا رفت، حکیم فرزانه و طبیب خاص امیر طغای به وسط پرید ، راه را بر امیر آمودریا سد کرد و با متانت و آرامش و کلامی پر طنین گفت: دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست دانند عاقلان كه مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست و سپس ادامه داد: - از امیر بزرگوار استدعا می کنم قدری بر وجود شریف خود مسلط باشند و آتش خشم خود را به آب صبر و تأمل خاموش کنند تا من حقیر، با تدبیر و تفکر گره کار را باز کنم؛ زیرا تولی فرزند دوست بزرگوارتان و ولی نعمت من، امیر تاتارها هم دچار چنین حالتی است و اگر شما سر از تن دوشیزه بارگاه خود جدا کنید، روح از تن امیرزاده تاتارستان هم جدا خواهد شد. و سپس همانگونه با لحنی شوخ و نگاهی پدرانه ، در حالی که شمشیر خون آلود را از دست امیر آمودریا می گرفت، این ابیات را خواند: بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت چون امیر آمودریا اندکی آرام شد، حکیم فرزانه باز هم ادامه سخن داد و گفت: - تا آنجا که من در این مدت کوتاه متوجه شدم، این ورزشکار چوگان باز اصلا روحش خبر ندارد که تیر مژگانش چگونه بر قلب دختر امیر نشسته. حرف ها و نگاه های این مرد ورزشکار، نشان از صداقت کلامش دارد. جسارتا من از امیر درخواست می کنم این جوان را آزاد کرده و مرخص بفرمایند، به شرطی که لب از لب باز نکند و حرف اندرون امیر را جایی نبرد. امیر آمودریا گفت: - اگر این کار را بکند و آبروی مرا ببرد، به يقين سر خود را از دست خواهد داد! برزو باز هم زمین ادب بوسید و گفت: - ای امیر والاتبار، خدا شاهد است که روح من از این ماجرا خبر نداشت و اگر امشب مرا دست و پای بسته به اینجا نمی آوردند، قصد داشتم خودم فردا صبح به بارگاهتان آمده و ماجرا را با شما در میان بگذارم. امیر آمودریا گفت: - هم لب از سخن باز نخواهی کرد و هم پایت را از شهر بیرون نخواهی گذاشت. شاید تو بتوانی مقدار کمی از بار سنگین روی دوشم را سبک کنی. چون برزو از بارگاه امیر خارج شد، حکیم فرزانه، دو امیر را به استراحت دعوت کرد و در حالی که سه نفری از آن سرای بر خون نشسته، و از کنار آن افراد از ترس لب فرو بسته رد می شدند، باز هم حکیم فرزانه این ابیات را خواند: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر در آمد و از پای در فتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد بسیار کسی شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد و سپس گفت: - تقارن عجیبی است. پریسا اینجا دل از دست داده، مدهوش عشق است و تولی در آنجا از بی وفایی معشوق به حالت اغما افتاده. ای سروران! وظیفه خطیری بر گردنم افتاده است. یک طرف نجات جان تولی، پسر ولی نعمتم و از طرف دیگر، زندگی بخشیدن به دختر عزیز کرده میزبان بزرگوار و والاتبارم. باور کنید در طول هفتاد و پنج سال عمر و پنجاه سال طبابت و بیست و پنج سالی که حکمت آموخته و فرزانگی پیشه کرده ام، با چنین مشکلی روبه رو نشده بودم. کار بسیار سختی است. اگر بخواهم به پریسا زندگی بخشم، باید او را به وصال معشوقش برزو برسانم، که اگر امیرزاده تولی خبر دار شود می میرد. اگر به مداوای درد جانسوز پریسا نپردازم، به يقين او هم خواهد مرد و آن وقت، باز هم امیرزاده تولی می میرد. خدایا کمکم کن! چون دو امیر به خوابگاه رفتند، پیر فرزانه به حیاط قصر آمد ، کنار نهر آب روان ایستاد ، چشم بر ماه آسمان دوخت و با خود گفت: حدیث عشق به طومار درنمیگنجد بیان شوق به گفتار در نمیگنجد سماع حسن که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار درنمیگنجد و چون قصه بدينجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد آسوده بیاسود. @Manifestly
چیزی به نام یک روز بد نداریم تنها لحظات ناخوشایندی هستند که در روزهای خوب اتفاق می افتند! 👤میچل دیویس @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد. 📚انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫ 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط ک
۱۳۵ 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گذارید و با امشب، چهل و پنج شب است که با گوش جان، شنونده عرایض همسر کمترین خود، در قالب داستان هستید! دیشب قصه به آنجا رسید که حکیم خردمند، یا آن پیر فرزانه، دو امیر را به خوابگاه فرستاد و خود به حیاط قصر رفت و کنار نهر آب ابتدا دو بیت شعر خواند. آن طبیب حاذق، بیشتر از یک ساعت آهسته آهسته کنار استخر قدم زد و فکر کرد . در آخر، زیر لب با خود گفت: - غیر از این چاره ای نیست. باید همین کار را کرد. و سپس خود نیز برای استراحت به اتاقی که برای پذیرایی اش در نظر گرفته بودند رفت. صبح روز بعد خدمت طغای، امیر خود و فرمانروای دیار تاتارها رفت ، تصمیم شب قبلش را با وی در میان گذاشت و سپس ادامه داد: - من از امیر بزرگوار خود استدعا می کنم، برای اینکه زمان غیبتشان در دربار طولانی نشود، همین امروز مراجعت فرمایند. من طبق همان نقشه ای که کشیده و به عرض امیر رسانده و مورد قبول هم قرار گرفته، عمل خواهم کرد. سپس نسخه ای از چند نوع داروی گیاهی که تقویت کننده حالت عمومی بدن و آرام بخش اعصاب باشد را نوشت ، به امیر طغای داد و به وی گفت: - من یقین دارم، تا مراجعت شما اگر امیرزاده تولی حالش جا نیامده باشد، با خوردن این داروها بهبود خواهد یافت. اگر از شما سؤالی کرد که حتمی خواهد بود، بفرمایید که بنده را مأمور کرده و برای معالجه پریسا خاتون فرستاده اید. شما با امیدوار نگاه داشتن امیرزاده، منتظر بمانید تا من مقدمات عروسی را فراهم کنم و حضورتان پیغام بفرستم که به اتفاق امیرزاده تولی تشریف بیاورید ؛ که دور از گوش شیطان تصور میکنم نقشه ام به نتیجه برسد. امیر طغای به فرزانگی و کیاست حکیم دربار و طبیب مخصوص خود اعتقاد بسیار داشت و حکیم فرزانه را دست امیر آمودریا سپرد. امیر آمودریا، ضمن تشکر از دوست خود امیر طغای گفت: - از همان روز اول، من به حکیم ابله و طبيب نادان خود گفتم گره این مشکل به دست طبیب فرزانه شما گشوده می شود. کاش زودتر اقدام می کردم که نه باعث زحمت شما برادر عزیز می شدم، و نه خون آن حاجب احمق را بر زمین می ریختم. شما مطمئن باشید که من پریسا دختر خود را جز به ولیعهد عزیز و شریف شما، به کس دیگری شوهر نخواهم داد ؛ زیرا پریسا یا باید عروس دربار امیر طغای شود و یا اینکه بمیرد. اگر بهبود یابد و اطاعت امر مرا نکند، همچنان که سر از تن حاجب مخصوص همسرم جدا کردم، سر از تن او جدا خواهم کرد. آری ای ملک گرانمایه، امیر طغای که به همراه حکیم فرزانه خود به دیار ازبکها و دربار امیر آمودریا آمده بود، به تنهایی به سرزمین تحت فرماندهی خود برگشت. بعد از آن، حکیم فرزانه و امیر آمودریا، ساعتی با هم به گفت وگو نشستند. چون حکیم فرزانه رضایت خاطر امیر آمودریا را جلب کرد، حکیم به اتفاق یک راهنما به سوی خانه برزوی چوگان باز حرکت کرد. نزدیک ظهر بود که به در خانه برزو رسیدند و چون او را آن موقع در خانه نیافتند، به بازار و بر در دکان گونی فروشی وی رفتند. برزو با دیدن حکیم، نهایت احترام را در حق وی روا داشت. دکان خود را بست و دو تایی به سوی خانه اش روان شدند. در خانه، بعد از پذیرایی و صرف ناهار، ابتدا حکیم این چند بیت را خواند: تا حال منت خبر نباشد در کار منت نظر نباشد تا قوت صبر بود کردیم دیگر چکنیم اگر نباشد آیین وفاو مهربانی در شهر شما مگر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به در نباشد و ادامه داد: - حادثه ای نباید پیش می آمد و اتفاقی نباید می افتاد که افتاد. دیشب شما در بارگاه امیر دیارتان، حال زار دخترشان را دیدید و بر خشم بی حد امیر هم پی بردید. خاطرتان هست که اگر من واسطه نشده بودم، سر پریسا خاتون هم از تن جدا شده بود، همچنان که سر حاجب بیچاره بر باد رفت؟ در ضمن، شما می دانید که شفای بیمار ما به رضایت شما بستگی دارد. آیا حاضرید کاری کنید که جان دختر امیر دیارتان را نجات دهید؟ ادامه دارد @manifestly
#جملات_ناب ✏️هرکاری که انجام میدی موفقی ، معلومه داری کارهای راحت رو انجام میدی... #وارن_بافت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🌺🍃 ✏️حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت: اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد! موسي عليه السلام گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد: آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟ عابد جواب داد: آري! فلان شخص. نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت: بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي. حضرت موسي عليه السلام باز فرمود: من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم! سپس از او پرسيد: آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟ گفت: آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است. حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست. وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت: تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟ حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد. مرد پرسيد: چرا خنديدي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست! مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد. سپس از موسي پرسيد: مي خواهي به وطن خود بروي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي! مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد: كجا مي روي؟ ابر: به سرزمين موسي بن عمران. مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان. هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد: بار خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟ خداوند فرمود: (ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي): اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است. 📚 ج69ص223 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گ
۱۳۶ 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاضای قبلی را دارید با این تفاوت که این دفعه با دعوت سلطان و در روز روشن به بارگاه امیر و بالای سر دخترش بیایم؟! اگر با یک بار دیگر آمدن مشکل حل می شود اطاعت امر می کنم، و الا از حضور شریفتان استدعا می کنم ،مرا از وارد شدن به این گونه ماجراهای درباری معذور دارید ؛ زیرا اگر الان پریسا خاتون، یک عاشق تاب از دست داده و از هوش رفته است، وقتی به هوش آید و بهبود پیدا کند، باز هم همان امیرزاده مغرور خواهد بود و زندگی منِ چوگان باز ورزشکار گونی فروش، با یک شاهزاده زیبای مغرور همیشه در حال بانگ و خروش، زیر یک سقف امکان ندارد. زیرا هم اتاق تنگ و تاریک من، جای ماندن پریسا خاتون نیست و هم من گونی فروش تهی کیسه، جای اقامتم در قصر مخصوص پریسا خاتون با تالارهای تودرتوی آیینه کاری شده نخواهد بود. یادم نمی رود شب اولی که با پای خود به قصر پریسا خاتون رفتم، از شش تالار تودرتو گذشتم تا به پشت آن پرده رسیدم و نشستم. نه جناب حکیم فرزانه، نه. زیرا از قدیم گفته اند و چقدر هم درست گفته اند که « کبوتر با کبوتر باز با باز / کند همجنس با همجنس پرواز ». اما حکیم فرزانه تاتاری در پاسخ صحبت های برزو، ابتدا این ابیات را خواند: تو آن نئی که دل از صحبت تو برگیرند وگر ملول شدی صاحبی دگر گیرند به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی زسر گیرند به چند سال نشاید گرفت ملکی را که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند و سپس گفت: - آیا تو جوانمرد ورزشکار دلت راضی می شود دختری در عشق تو همچنان بسوزد و از سوختن در این آتش، دود شده و نابود گردد؟ مگر نه آنکه ورزشکاران و جوانمردان را شیوه فتوت و مردانگی است؟ آیا فکر نمی کنی که کار تو، یعنی در بستر مرگ نگاه داشتن دختر امیر مهربان آمودریا، دور از فتوت و رادی و مردانگی است؟ برزو باز هم در پاسخ گفت: - ای حکیم شایسته! برای من مسلم و یقین است، ماجرا با یکبار آمدن من به بارگاه امیر خاتمه پیدا نمی کند. این ماجرا سر دراز دارد و همان طور که گفتم، آخرش باید به ازدواج با دختر امیر کشیده شود. اگر من تمام آن دلایلی را که آوردم نادیده بگیرم و قبول کنم، البته ازدواج با تنها دختر امیر آمودریا واقعا یک افتخار است که نصیب من خواهد شد و چون امیر آمودریا فرزند پسر و برادر زاده و خواهرزاده ذکور ندارد، پس بعد از صدوبیست سال عمر امیر، آخر فرمانروایی دیار ازبک هم به من خواهد رسید. اما شما حکیم فرزانه در صحبت های خود از فتوت و مردانگی صحبت به میان آوردید. آخر کدام جوانمرد رادی، در حالی که می داند پسری از عشق همسر آینده احتمالی اش در بستر افتاده و جاده سرازیری فنا را به سرعت سیر می کند، حاضر می شود با به عقد خود در آوردن دختری آن پسر را بکشد. من که باورم نمی شود. حکیم مخصوص و حاذق بارگاه امیر تاتارها، به جای آنکه جانب پسر ولی نعمت خود را نگاه دارد، دلش به حال من بسوزد. حال اگر من هم عاشق و شیفته درمانده پریسا خاتون بودم ممکن بود تصور کنم که شما حکیم فرزانه ، عشق یک ورزشکار تھی کیسه را، خالصانه تر از عشق یک امیرزاده عاشق شکار در بیشه بدانید. اما چه کنم که هرچه هم بفرمایید، باور حرف های شما برای من مشکل است. بعد از آنکه استدلال های برزو تمام شد، حکیم فرزانه از او سؤال کرد: - آیا در این خانه، غیر از من و شما شخص دیگری هم هست که شنونده حرف های ما باشد؟ و چون پاسخ شنید که خیر، حکیم از روی احتیاط ، سرش را نزدیک گوش برزو برد و مدتی آهسته با او به گفت وگو پرداخت. بعد از تمام شدن صحبت های آهسته حکیم فرزانه و طبیب مخصوص تاتاری، برزو گفت: - به روی چشم. می پذیرم. من که حاضر نیستم پا روی مورچه ای بگذارم.حال که پای جان دو نفر در میان است و اگر من به شما نه بگویم، درد جان ستان و جانسوز عشق جان دو امیرزاده را می گیرد، مطیع اوامر شما هستم. آنجا بود که حکیم فرزانه از جا برخاست ، سر و روی برزوی ورزشکار را غرق بوسه کرد و از او خواست که همراهش به بارگاه امیر و قصر مخصوص پریسا بیاید. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۶ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاض
۱۴۶ 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرده ای که آن سویش پریسا در بستر و در حالت اغما افتاده بود رفت و نشست. هنوز چند دقیقه ای از نشستن همراه با سکوت برزو نگذشته بود که پریسا چشمان خود را گشود ، نگاهی به اطراف انداخت و این سه بیت را با صدای بلند خواند: روندگان مقیم از بلانپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگريزند مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند به خونبهای منت کس مطالبت نکند حلال باشد خونی که دوستان ریزند پریسا بعد از خواندن ابیات، در بستر نشست و با تهور و رشادتی غیر قابل تصور گفت: - جناب برزو! شما چرا روی از من پنهان می دارید؟ این منم که شرمسار از آزارهایی هستم که توسط مأموران مادرم دیده اید. من باید خود را از خجالت پنهان کنم... که ناگهان پرده پس رفت و برزو به اتفاق آن حکیم فرزانه وارد تالار شدند. حکیم گفت: - ای خاتون گرانمایه! هرچه بوده، اولا که گذشته و در ثانی تقصیرش هم بر عهده شما نبوده است. بهتر آن است که من، شما دو انسان شایسته را مدتی تنها بگذارم. فقط قبل از خروج خود از تالار میگویم « خوشا عشقی که وصلی در پی اش هست» بعد از خروج حکیم فرزانه، برزو لب به سخن گشود و گفت: - منِ چوگان باز گونی فروش را که دانشی اندک و زبانی الکن دارم، قدرت آن نیست تا چون شما خاتون گرانمایه و آن حکیم فرزانه ، با ابیات شورانگیز حرف دل را حضور شما خاتون بزرگوار یا پریسای روح انگیز ابراز دارم ؛ اما در نهایت افتخار معروض می دارم ، هرچند شایسته عشق پاک آن امیرزاده محترم و آن دوشیزه ارزنده مکرم نیستم، اما سعادت است اگر شوکت همسری شما نصيب من گردد. در این موقع بود که پریسا زیباتر، رعناتر، پرتوان تر و شاداب تر از روز مشاهده ورزش چوگان، از جا برخاست ، دو کف دست برهم کوبید و شادی کنان گفت: - برای ما شربت بیاورید! غافل از آنکه پشت یکی دیگر از پرده ها ، آن کنیز عجوزه که جاسوس تولی عاشق بود تمام حرف هایشان را شنیده است. کنیز که خبر دفعه اول را هم او به تولی رساند و باعث غصه و بیماری و بستری شدنش شده بود، باز هم پیک بادپایی را اجیر کرد و به او گفت: - هرچه سریع تر و به سرعت باد، خودت را به دیار تاتارها و به قصر پادشاه آن سرزمین برسان. امیرزاده تولی را هرطور که شده پیدا کن و به او بگو، برزو و پریسا شربت نامزدی شان را هم نوشیدند و به زودی زود عروسی خواهند کرد. حال وظیفه کنیز خدمتگزار در این موقع حساس چیست؟ کنیز دو سکه زر برای سریع رساندن پیغام به پیک بادپا یا مرد شاطر داد و شاطر پیغام بر، بعداز ظهر همان روزی که صبحش امیر طغای بنا به توصیه حکیم فرزانه به سرزمین خود عزیمت کرده بود، به سوی سرزمین تاتارها حرکت کرد. پیک بادپا با اینکه چندین ساعت حرکتش دیرتر از حرکت امیر طغای بود، اما سه روز زودتر به تاتارستان و قصر مخصوص تولی، ولي عهد آن سرزمین رسید. پیک خبررسان وقتی وارد قصر شد که حال تولی اندکی بهتر شده و او در کنار استخر قصر در حال قدم زدن و تماشای گل ها به یاد پریسا بود. چون پیک از راه رسید و زمین ادب بوسید و پیغام را رسانید، رنگ تولی مثل گچ سفید شد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد. برای اینکه مجددا به زمین نیفتد به تنه یک درخت تکیه داد، به ترتیبی که پیک واقعا ترسید و تصور کرد امیرزاده تولی سکته کرده است. چون تصمیم گرفت برود و حکیم دربار را خبر کند، تولی با دست لرزان اشاره ای به پیک کرد، او را به طرف خود فراخواند و بعد، با صدایی لرزان از مرد شاطر پیغام رسان پرسید: - آیا پدرم را در قصر آمودریا ندیدی؟ پیک سر خود را به علامت تصدیق تکان داد و عرض کرد: - درد و بلای امیرزاده تولی بر جان من باد! چرا، دیدم.فرمانروای بزرگوار هم در آنجا تشریف داشتند. چند ساعتی هم زودتر از من، به قصد این سرزمین آن دیار را ترک کردند. اما چون من بدون توقف و شبانه روزی تاختم، زودتر از سلطان خدمت رسیده ام. چون تولی سراغ حکیم فرزانه را گرفت، بلافاصله مرد شاطر گفت: - حکیم در قصر امیر آمودریا باقی ماند. تولی باز هم به تنه همان درخت تکیه داد و قطراتی از اشک، چشمانش را خیس کرد. چون پیک پرسید «حالا امیرزاده چه دستور می فرمایند؟» تولی بدون آنکه فکری کند گفت: - سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو، امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرد. تو به هر ترتیب که می توانی آن را اجرا كن. سپس دو کیسه پر از سکه های زر به پیک بادپا داد و گفت: - یک کیسه مال خودت، یک کیسه هم مال کنیز. ضمنا یادت باشد، هر وقت خبر مرگ برزو را برای من آوردی، کیسه دیگری از سکه های زر به تو خواهم داد. باز هم خواب غلبه کرده بر سلطان شهر باز باعث شد تا شهرزاد لب از سخن فرو بندد و تعریف بقیه داستان را برای شب بعد بگذارد. @Manifestly