#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دوم
وباز هم یه مدت گدشت و ازم خواست تا باز به خونه خواهرش بروم چون تولد خواهرزادشه.من باز مدرسه پیچوندم و رفتم اولش خوش گذشت درکنارشون اما بعد باز مارو تنها گذاشتن ایندفعه تنها موندن فرق داشت خیلی اصرار که رابطه برقرار کنه که خانواده مجبور بشن راضی بشن.ومن همچنان قبول نمیکردم.تا اینکه بزور دهنم رو گرفت و کاری رو که نباید.....من خیلی جیغ زدم زیر دستش گلوم گرفت و کلی کریه کردم..حتی ۱نفر نیومد تو اتاق ببینه چه خبره.وقتی کارش تمام شد ولم کرد و من کلی حرف بارش کردم و گریه کردم و توسرم زدم.اونم دل داری داد که اینجوری خانوادت مخالفتی نمیکنن و هزاران حرف که منو قانع کنه.خیلی ناراحت بودم و داغون بعد منو رسوند نزدیک خونم منم رفتم خونه..احساس کردم لباس زیرم خیس..نگاه کردم دیدم خونیه..فکر کردم عادت ماهیانه هست.چون سنم کم بود خبر نداشتم برای پارگی پرده بکارته..تاچندروز حالم گرفته بود.مدرسه به خانواده زنگ زدن ۲بار غیبت داشتم.واخر گندش در اومد و بهم گفتن دیگه مدرسه نرم.با کتک های پدرم مواجه شدم.جوری که دیگه توان نداشتم برم اناقم منو به زور انداختن تو اتاق.همه جام درد میکرد.خواهرام برام گریه میکردن.دیگه ابرو برام نمونده بود.و خواهر بزرگم بهم گفت که چه بلایی سرم اومده.و دیگه دختر نیستم و کسی باهام ازدواج نمیکنه ...من افسرده تر از همیشه.دیگه خبر از جمال نداشتم تا یک روز موقع خواب صدای پنجره اتاق خواب به صدا دراومد دیدیم جماله.ترسیدم.گفتم اینجا چیکارمیکنی گفت اومدم پیگیری تو کجایی چرا مدرسه نمیای..گفتم برو بابام میبینه.شماره تلفن خونه رو دادم بهش..فرداش زنگ زد و من براش تعریف کردم..بهم گفت پدرت منو تهدید کرده بیا باهم فرار کنیم.اول گفتم نه من میترسم.بعدش منو ترسوند که ما اون کارو کردیم دیگه نمیتونی با کسی ازدواج کنی اول و اخر ماله منی.اگه دوسم داری بیا خونه خواهرم..گوشی رو قطع کردم و ناراحتر از همیشه داشتم داغون میشدم و کسی منو درک نمیکرد.از این موضوع ۱هفته گذشت اون همین ۱هفته خاهر بزرگم که۲سال باهام فرق داشت کلی منو ترسوند از طرفی جمال گفت که برم پیشش که ازدواج کنیم و از طرفی نگران بکارت از دست رفته.همه این فکرا منو داغون کرد و یه روز که پدر و مادر خونه نبودن منم آژانس گرفتم که رفتم خونه خواهرش در زدم خودش درو باز کرد کرایه رو داد و خوشحال از اینکه من اومدم.تاغروب خونه خاهرش بودم..خواهرش بهم گفت چرا اومدی برگرد خونت گفتم دیگه نمیتونم..جمال گفت من بابل توشهر خودمون خونه دارم بریم اونجا گفتم باشه و راه افتادیم.شبانه رسیدیدم خونش داخل خونش شدیم دیدم چندتا قاب عکس بود که عکس بچگی ۲تا بچه بود و عکس جمال با ارگ و یه بچه پسر.برام سوال بود اینا کی هستن.جمال نگاه تعجب منو دید.چیزی نگفت تا باز هم از من رابطه خواست.گفتم نه ولی انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود و به زور متوصل شد دلخور شدم ازش..برگشت بهم گفت چرا خون نیومد گفتم خون چرا یه بار خونه خاهرت اومد دیگه.بعد گفت من خونی ندیدم.ناراحت شدم گفتم منظورت چیه گفت هیچی..بعد بهم گفت میخوام یه حقیقتی بهت بگم ترس ورم داشت گفتم چیشده؟؟گفت اون بچه های تو عکس بچه های من هستن😨داشتم دیوانه میشدم ..گفتم یعنی چیییی؟؟؟گفت من زن دارم و ۲تا بچه اما زنمو دوس ندارم.خونه پدرشه.البوم اورد و عکسارو نشونم داد.دخترش اندازه من بود پسرش۲سال کوچکتر از من..گفتم مگه تو چند سالته گفت۳۳ برق منو گرفت..گفتم خدایااا تو چراا انقدر بهم دروغ گفتی چرا الان که کار از کار گذشت داری میگی.شروع کردم به گریه که این چه بلایی بود سرم اومده..بهم گفت مهم اینکه من تورو دوس دارم .اما من گند زده بودم به سرنوشتم.راه برگشت نداشتم..پدرمم هم منو میکشت..با ناخواستگی تمام تن دادم به با او بودن..درکمال ناامیدی.......
@Modafeane_harame_velayat
ادامه دارد