eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
25.2هزار ویدیو
307 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
واین بود که رفت امد با دخترم خیلی کم شد.منم خودمو مشغول کارم کرده بودم .هرهفته برای تعویض چسب بینی به دکتر میرفتم واخر خودم یاد گرفتم و انجام میدادم.. از عمل راضی بودم چون طبیعی عمل کرده بودم و همه تعریف میکردن. توی شرکت کارم سنگین شد و خسته تر از همیشه.شرکت در حال کم کردن پرسنل بود چون خرید و فروش کم شده بود. نزدیک سال جدید هم بود سال ۹۰..حقوق ۲ماه مونده بود و کارگرا اعتراض میکردن من و کسی که قرار ازدواج داشتیم با فشار مادرش خیلی اذیت میشدیم.منم خسته شده بودم. اونم تلاششو کرد مادر و خواهرشو راضی کنه و نشد. بنابراین من گفتم اینجوری زندگی کردن به دردم نمیخوره فردا تو زندگیمون دخالت میکنن و باعث جدایی ما میشن.بااینکه عاشقش بودم رابطه رو کمرنگ کردم هرروز سرکار میدیدمش و این اصلا خوب نبود. عید شد و تعطیلی شرکت تا۱۳فروردین توی عید هم کلی بهم خوش گذشت چون کنار خانواده بودم و مهونی های زیاد.خاله هام از راه دور میومدن و دور هم کلی حرف واسه گفتن داشتیم. کلا من با اونا خیلی شاد بودم. تعطیلات تمام شد و شرکت باز نیرو کم کرد که من هم جزئش بودم.قدیمی هارو نگه میداشتن جدیدها اخراج. باز دلم شکست.ولی برای حقوق ۲ماهه عقب افتاده ۱۰روز رفتمو اومدم تا نصف نقد و بقیه ۳تا چک دادن بهم مثل بقیه صابخونمم اجاره خونه رو از ۹۰تومن به ۱۲۰رسونده بود و توانشو نداشتم حداقل تا کار جدید پیدا کنم..خیلی دنبال کار گشتم هر روز از صبح تا غروب همراه دوستی که توشرکت باهاش اشنا شدم.یه خانوم ۳۵ساله. یا کارش زیاد بود یا پولش کم از طرفی هم از نظر روحی خیلی تحت فشار بودم از کرایه خونه و کرایه ماشین ها.و نداشتن غذا و بیکاری اخیر یه شب که میخواستم برم خونه خواهر کوچیکم چون شوهرش شب کار بود خوابیدن میرفتم پیشش همسایه قدیمی مامانم اینا که خودمم باهاشون هم بازی بچگی بودم منو دید سلام کردیم. بعد منو خواهر رفتیم خونه خواهرم.۱ساعت بعد دیدم در زدن همسایه بود.اومد تو و دوباره سلام کرد و گفت یه دایی دارم طلاق گرفته خیلی ادم خوبیه اگه قصد ازدواج داری داییم هست.فقط نگاش کردم خواهرم پرسید کارش چیه و کجاست و ازین حرفا. من گفتم نمیدونم به ازدواج فکر نکردم گفت؛داییم خیلی زن دوسته خوشتیپه ۳۵سالشه و شروع به تعریف حرفاشو زد و رفت.منو خواهرم حرف زدیم.خواهرم گفت جاش خوبه برو گفتم فکر درگیره ولش اونم یه حرفی زدو رفت کش ندیم. صبح من از خونش رفتم و غروب خواهرم زنگ زد که همسایه باز اومد دم در.منم گفتم بیخیال نمیخاد چندروز بعد دوباره شماره ناشناس ور داشتم دیدم خواهرمه.با خط همسایه زنگید و گفت ؛دایی اینا داره از شهسوار میاد شما همو ببینید منم بیرون خسته دنبال کار و از طرفی بحث با مثلا عشقم گفتم خواهر ول کن عجباااا چرا ول نمیکنن..گفت سپیده صدای گوشی بلنده میشنون اینجوری نگو.گفتم درک مهم نیست اما بازم اصرار که شب برم خونه خواهرم.‌دیدم ول نمیکنن منم رفتم حداقل ول کنن منو. شب شد رفتم دیدم همسایه به همراه مادرش و دایی و داماد خونه خواهرم نشستن. پشت در کلی غرغر کردم و وارد شدم و سلام کردم. بعد دایی رو نشون دادن که اینه..از نظر من بار اول اون یه ادم قد کوتاه‌.با موهای جوگندمیو چشم های درشت اومد تو دلم گفتم این همه تعریف این بود!!!!!! به اصرار بقیه که برین باهم حرف بزنین رفتیم تو اشپزخونه. بهم گفت اسمم حسن هستش.شغلم اینه و انقدر حقوق میگیرم.یه پسر هم دارم۱۳ساله که بیشتر پیش مادرش میمونه. علت جدایی رو پرسیدم گفت نداشتن تفاهم. انگارقدش از من کوتاه تر به نظر میرسید من۱۷۰هستم اونم ۱۶۸ از طرفی زود پسرخاله شده بود رک حرف میزد من دوست نداشتم اینجوری.لفتش دادم تا حرفاش تمام بشه شمارشم رو دیوار خونه خواهرم نوشت و همشون رفتن. خواهرم گفت چطوره خوب بود؟گفتم نه کوتوله که.موهاش چقدر سفیده.چشماش چقدر بزرگه خواهرم گفت اه چقدر ایراد گذاشتی..همسایه تورو میشناسه ادم بدی برات نمیاره که.تو قیافه رو کار نداشته باش. به اصرار زیاد خواهرم که حتما شمارشو بگیر و پیام بده دادم.سخت بود اما دادم.طرف از خدا خواسته زود جواب داد و قرار گذاشت فردا بریم بیرون همدیگرو بیشتر بشناسیم. بازم به اصرار خواهرم قبول کردم.و ادامه دارد ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🍃༅࿐✾
. و فرداش منو اون .اسمش حسن..باهم سوارماشین دامادش شدیم و رفتیم محمود اباد دریا.. اونجا بیشتر حرف زدیم که از چی خوشمون میاد و نمیاد.اون ادم رکی بود و مثل من رعایت محرم نامحرمی نمیکرد چون دست میداد بهم..یعنی میخواست که دست بدم بهش موقع سلام علیک و خدافظی و اینکه حرفاشو میزد بدون کمی خجالت راستش من از اینجور اخلاقا خوشم نمیومد برای یک مرد خیلی لوس بازی بور ناهار بیرون خوردیم و منو رسوند خونه بابام. نمیدونست تنها زندکی میکنم.نگفته بودم پیش خودم گفتم منکه ازش خوشم نیومده بیخیال پس بعد خانوادش هرروز زنگ میزدن خودشم هرروز زنگ میزد چون شمارمو داشت.یه ادم چسب که وقتی جواب تلفن هاشو نمیدادم خواهرشو میفرستاد دم در خونه خواهرم که چرا من گوشی رو نمیگیرم از این اخلاقشم خوشم نیومد اما خواهرش گفت بهت علاقه مند شده دوست داره واسع اون باشی از این چیزا از طرفی من هنوز تحت تاثیر عشق سابقم بودم که بازم پیگیرم بود وزنگ پیام پشت هم میدونستم نمتونم باهاش ازدواج کنم با اون همه سنگ جلوی پام اخرین قرارمون رو توی پارک گذاشتیم کلی گریه کردیم و اون هم اخر گفت؛مادرم برام مریض شده و نمیتونم ناراحتیشو ببینم.و این رابطه رو تمام کنیم..خیلی اعصابم خورد شد.ناراحتر از همیشه حسن هم هرروز زنگ میزد.لج کردم با خودم و باعشقم و دیگه راصی شدم با ازدواج با حسن. ۱۰روز تلفنی حرف زدیم..اون راهش دور بود من بهش گفتم تنها زندگی میکنم..ازدواج دومم که به۳سال نکشیدم گفتم.دوست نداشتم چیزی واسه قایم کردن داشته باشم. تازه منکه عاشقش نبودم اگه راست گویی من اذیتش میکرد ومیرفت مهم نبود بعد باخانواده اومدن خاستگاری خونه بابام البته باهاشون هماهنگ کردم که یک شب رو ابرو داری کنن..کلی میوه و شیرینی به همراه مادرم رفتیم خریدیم.من خریدم که پدر منتی نکنه. مادرم ادم دلسوزی بود.بنده خدا از بابام میترسیدو بیشتر بخاطر ابرو و چون بچه داشت. شب خاستگاری اونا ۲۰نفر خواهر و برادر اومدن و ماهم ۳تا خواهر و دامادهامون بودن حرف زدیم راجب اینکه کجا زندگی کنیم.بهم گفت توحیاط مادرم یه سوییت هست اونجا میمونیم و من مخالفت کردم. و اونم قول دادظرف ۲ماه بریم از اون خونه.و گفت مادرم مریضه نگاش کردم که بفهمه من نمیتونم کسی رو نگه دارم.دیکه اعصابمم ضعیف بود. چطور اول زندگی پسر و مادرشو نگه دارم.قبول نکردم.اونم گفت ؛نترس تو مادرمو نگه نمیداری خودش خونه داره تورو کار نداره. به هر حال من باید حرف دلمو میزدم.حرفا زده شده...و ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سر مهریه چونه زدن..معلوم بود مادرش از اون مادرهاست.پیش خودم گفتم منکه قرار نیست باهاش زندگی کنم پس بیخیال فرداش من به همراه اونا به شهرشون رفتم تا بریم گروه خونی و خرید یک دست لباس و حلقه ازدواج توراه مسیر طولانی .نشستن بین ادم های ناآشنا حالم گرفته شد.اصلا بی حوصله تر شدم.بدون هیچ ذوقی واسه ازدواج چون من باخودم و همه چی دنیا لج کرده بودم و فقط میخواستم یه چیز بشه فقط رسیدیم به مقصد و بعداظهرش طلا فروشی.حتی اختیار انتخاب حلقه نداشتم چون میگفتن مثلا۳۰۰بیشتر نشه!! یه کت دامن خریدم.همین اون شب کنار خانواده پرجمعیتش که تو خونه جا نمیشدن سپری کردم.از برخورداشون فهمیدم اینا اخلاقشون یه طوری.با صدای بلند حرف میزدن نصب به نصب عصبی به نطر میومدن فرداش خانوادم و ۲تااز خاهرام اومدن که تو مراسم عقد باشن.رفتیم محضر عقد کردیم با ۷۰تا سکه.با مانتو و لباس بیرونی.چادر عقدم که مادر شوهرم داد اندازم نبودم چون قدم بلندتر بود.انگار سایز قبلی زن ثابق حسن رو برام اندازه گرفته بود.اون کوتاهتربود ازدواج کردیم شبش خانوادگی بزن و بکوب کردن شام خوردیم و بعدشام خانوادم رفتن ومن موندم تو اون قوم تک و تنها سویتی که تو حیاط بود یه چیز معمولی بدون اتاق..تادیدم گفتم این چیه انگار سقفش میخاد بریزه..گفت صبر کن میریم نگران نباش پسرش هم با۱۳سال سن پیش ما میخوابید.جای خجالت داشت.مادرشوهر پیش خودش پیش قدم نشد اینا تازه ازدواج کردن یه نر خر وسطشون نخوابه برام سخت بود پیش غریبه خوابیدن.حالم بد بود.کلی استرس..دوس نداشتم بهم دست بزنه اونجا بود فهمیدم ای وای من حتی کوچکترین علاقه ندارم هیجی از شرایطم هم راصی نیستم.اونم روز اول ازدواج.هوف خدایا چه کردم باخودم.ازچاله توچاه باهربدبختی بودم خودمو راضی کردم که کاریه که شده و راه برگشتی نداری و نمتونی جدا بشی ابروت میره.خودمو اینجوری قانع کردم چندروز گذشت و هرروز مهمون ک مهمونی حتی شهر خودمم رفتم..ماشین مون پیکان بود پسرش هم هرجا بودیم بود.فقط موقع امتحانات شد رفت پیش مادرشو ۱هفته بعدش اومد.خونمون لب دریا بود.۵۰متر فاصله من از مهمون بازی ها و شلوعی خونه و حیاط خسته شده بودم..و چون عادت داشتم سرکار برم کلافه بودم تو خونه بودم بااینکه قبل ازدواج صحبت کرده بودم باید شاغل باشم و قبول کرد باز زد زیرش کم کم فهمیدم ادم عصبی هستش.تو۱ماهه اول چندبار دعوا کرده بودیم.ادمی خیلی قد خدایا چه خاکی به سرم ریخته بودم من دیگه نداشت بادوستام در ارتباط باشم.خطمو عوض کرد.بازار رفتن و بیرون دروازه بدون اجازش نمیشد منم واسه حقم خیلی تلاش کردم.اما اون..خدایا نه اینکه روزهای خوب اصلا نداشته باشم نه داشتم اما روزهای بدش بیشتر بود قول داده بود منو از اون خونه ببره اما۱سال گذشت و نبرد.خیلی بیکاری داشت.پول در میاورد بهم نمیداد.خرج عرق خوری و کباب و تازه مادر شوهر مریض من باید کارای خونشو میکردم.براش غذاهای بی نمک درست میکردم.کلی مهمون میومدن که بچه و نوه هاش بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن این چه وضعش بود.شدم حمال اون خونه عصبی شدم و اعتراض کردم گفت دیگع نرو.گفتم تو یک حیاط مگه میشع صدام میکنن چه بهانه ایی بیارم پیش خودم گفت بچه بیارم شاید عادت کنم. چه فکر مزخرفی.دلم پیش دخترم بود که دیگه نمتونستم ببینمش پسر شوهرمم اوایل خوب بود بعد رفتارشو عوض کرد.من همه ی کاراشومیکردم حتی تو درسا کمکش میکردم صبح میفرستادمش مدرسه لباس مدرسش اتو میکردم. شوهرم خیلی حساس بود رو پسرش.گیرهای بیخود میداد بهم.بزور میخواست من عاسق پسرش بشم.!!مگه میشه منکه مادرش نبودم..هیچوقت نمیشه اون احساس رو داشت واین بود که .. ادامه دارد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واین شد که همش تحت فشار بودم.هیچوقت خودم نبودم.همش زور و تحمیل. بیشتر بخاطر شرایط و چون ازدواج مجدده و راه برگشتی ندارم خودمو دلداری میدادم.سنی نداشتم ۲۵سال. همین چیزهای تکراری ودلخوری دامه داشت.تو دور همی ها میگفتن چرا بچه دار نمیشید.شوهرم مخالف بود.اما من میخواستم چون دخترم پیشم نبود و اینکه همه زوم رو بچه شوهرم بودن خیلی اعصابمو بهم میریخت و دوست داشتم بچه دار بشم بالاخره بعد ۱سال و نیم ازدواج من باردار شدم.خوشحال بودم.میدونستمم بچم چیه. شوهرمم دختر میخواست.حتی سر بچه اولش. مادرشوهر که برج زهر مار بود میکفت نباید میاوردی.خوب به تو چه کم حمال درخونت بودم.همش پشت سرم حرف میزد.با گوش حودمم بارها شنیدم و میشنیدم و چه کسایی که خبرشو بهم میدادن. خانوادمم دیر دیر بهم سردمیزدن.خواهرم ناهید بعد یه مدت طلاق گرفت و دخترشو گرفت.تنها زندگی میکردو سرکارهم میرفت.اون بیشتر بهم سرمیزد. از سوییت تو حیاط اومدیم تو۲تا اتاق مادرشوهر که درش از بیرون باز میشد اخر برام خونه نگرفت و امروز فرداکرد و بهانه اورد و منو نگه داشت. حالا دیگه دیوار به دیوار مادرشوهرشدم.و با هربهانه ایی صدام میکرد از شماره گرفتن از تلفن خونش برای دخترهاش تا شستشو جارو زدن و غذادرست کردن. تا شماره میگرفتم از پیشش میرفتم پشتم پیش دختراش گله میکرد.اونم به دروغ دیگه حالم بیشتر بهم خورد ازش.با وضع حاملگیم چه مهمون ها که نمیومدن.اصلا رعایت حال منو نمیکردن حداقل یه کمکی بکنن. مادرم یه مدتی بود که مریض شده بود.۱سالی میشد که بخاطر تومار مغزی وعمل و شیمی درمانی تو بستر بود وقتی ملاقات میرفتم هرروز لاغرتر میدیدمش چقدر ناراحتی و قصه داشتم براش.حقش نبود حالش به وخامت میرفتم.تا جایی که چشماش نمیدید.من راهم دور بود اما ۲تا خواهرام کاراشو انجام میدادن و خیلی بهش رسیدگی میکردن بابام که هیچی.اول یه کارایی میکرد اخرا دیگه به فکر خودش بود تاموقعی که۵ماه باردار بودم و جنسیت بچمم معلوم.پسر بود.و شوهرم ناراحت.حتی۱هفته باهام بزور حرف میزد. گذشت و بهم زنگ زدن شب مادرم فوت کرده.یاخدااا چی داشتم میشنیدم.باورم نشد گریه ولم نمیکرد.شوهرم سرکار بود زنگ زدم که بیاد بریم.چون ۲ساعت با شهرم فاصله داشتم مادرشوهرم از لجی که با من داشت یه لباس سفید بلند پوشید گفت منم میام کاملا سفید چندتا گل صورتی..یعنییی چییی. به شوهرم گفتم بهش بگو سیاه بپوشه حداقل.گفت ولش اون پیرزنه کی توجه میکنه. گفتم چطور هرکی فوت میکنه میدونه سیاه بپوشه به مادرم شد سفید پوشید که چی حرص منو در بیاره.از قبل متنفرتر شدم ازش راه تمامی نداشت.طولانی تر شده بود.چه اشک ها و هق هق هایی که نمیکردم رسیدم بالاخره.خدااا.دم در چرا شلوغ بود.چرا این همه ادم هستن.تا منو دیدن چون حامله بودم منو بردن تو اتاقی که مادرم فوت شده خواهرام مثل ابر بهارگریه میکردن.منو دیدن گریه ها بیشترم شد. جنازه مادرم وسط اتاق زیر کولر.روش پارچه کشیده بودن.وای من مردم اون لحظه. انقدر گریه که گلوم گرفت.خدایا یه نفرو داشتیم که بهش تکیه میکردیم اونم ازمون گرفتی. کاش پدرمون جاش میرفت.نه رحم داشت نه محبت شب رو به زور صبح کردیم.صبح باز گریه از نو. داداش کوچیکم کمرش گرفت.چون کلا۱۷سالش بود.خواهر برادر همو بغل کردیم و کلی گریه.حق مادرم نبود سنی نداشت. موقع تشییع جنازه هووف خدایا حتی نمیشه به عمق فاجعه پی برد.چقدر سخت گذشت‌. بعدش مزار و موقع دفن و کلی جمعیت غریب و اشنا و گریه های بی امون منو خواهرام. خدا نخاد برای کسی اما زمان نمیگذشت و سخت پیش میرفت.روحیه مون رو از دست دادیم.من تا ۷روز بودم و بعد رفتم خونم.هر روز توی تنهایی هام زار میزدم و همه بخاطر بارداریم بهم گفتن بچه گناه داره ول کن اماا ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اما کار مادرشوهرم که لباس سفید پوشیده بود یادم نرفته بود و وقتی میدیدمش حرص میخوردم. چهلم مادرمم گذشت.سخت اما گدشت.حسابی افسرده شده بودیم.پدرمون هم که به فکر ازدواج مجدد بود. وقتی وارد ۷ماه بارداریم شدم درست ۲ماه بعداز فوت مادرم.مادرشوهرم رفته بود خونه پسرش مهمونی صبحش حالش بد شد و بردنش بیمارستان.از قضا من هم واسه چکاپ همون دور برا بودم..شوهرم زنگ زد که مادرم بیمارستانه من اونجام توبیا اونجا خودمو رسوندم.پشت در منتظر بودن که بعد ۲ساعت خبر فوتش رو اوردن.همه زدن زیر گریه حتی من.چون من مثل اون انقدر بدجنس نبودم باورم نمیشد فوت کرده.بقیه هم خودشون از راه دور نزدیک رسوندن.بعد بردنش برای شستن و کفن کردن.وقتی بقیه رسیدن تا شب دفنش کردن.همه گریه رو زاری و نوحه خونی. چون تو خونه مادرشوهر زندگی میکردیم اونجا قل قله شد.۱۰۰نفر ادم هرروز تو خونه حتی اتاق ما شب و روز تا مراسمات تمام بشه.من با اون شکم حمالی.اخرم کمر درد گرفتم و خونریزی کمی بهم دست داد.که خودشون دیگه دیدن شرایطم بده کارهارو انجام میدادن. حتی خواهرام هم اومدن برای مراسم چقدر از شلوغی خسته شده بودم.از گریه زاری ها.از اینکه وقت استراحت نداشتم مراسم هفت که تمام شد گفتن حالا که مادر مرده شما این اتاقم بگیرید چون پسرتون بزرگ شده و زشته پیش شما بخوابه. گفتم بزارید برای بعدچهلمش.با اینکه فوت کرده بود و براش گریه کرده بودم تهه دلم ازش راضی نبودم و نمیتونستم ببخشمش. اوایل یکسره خوابشو میدیدم..خیلی هم ترسناک و کمک میخواست ازم.اوف خدا چه دلهر اور بود خواب و کابوس ها اخر بعد چهلمش تو مزارش گفتم بهم بد کردی اما بیخیال من بخشیدمت انقدر نیا تو خوابم. بعدش دیگه خوابشو ندیدم.راحت شدم.بچه تو شکمم دنیا نیومده چه چیزا که تجربه نکرد. پدربزرگمم فوت کرده بود تو روزهای اول بارداریم..کلا فقط ناراحتی کشیده بودم اخلاق شوهرمم کلا عوض شده بود.احساس میکردم مشکوک میزنه.زن هستم و خوب حس میکردم.اما مدرک نداشتم. اخرای بارداری رفتم شهرم برای خرید سیسمونی از مغازه خالم.با پول خودم ۲ملیون خرید کردم..کلی لباس کمد ر و کالسکه وکریر و همه چییی ساک هم بستم اماده کردم گذاشتم کنار شوهرم میرفت سرکارو میومد.پسزشم دیگه بزرگتر میشد تلخ تر میشد.تمام کاراشو میکردم ولی احترام گذاشتن بلد نبود انگار نوکرشم روز زایمانم رسید و زنگ زدم به شوهرم که دردم از دیشب شروع شده .گفت تا بیام طول میکشه بزار به زن داداشم بگم ترو ببره تا من برسم. گفتم نه هنوز شدید نیست میگیره ول میکنه وقت هست.شده بودم عین بادکنک.شکمم بزرگ بزرگ.۱۰ دقیقه بعد صدای دروازه اومد و دیدم بعله جاری و پسرش اومدن منو ببرن گفتم زوده منتطر میمونم اما گفت نه بریم پسر شوهرمم اومد باهم راه افتادیم. تو راه جاریم میکفت بزار اسم بچه رو اون انتخاب کنه منظورش پسرشوهرم بود.واسه خود شیرینی. گفتم نه من انتخاب کردم تمام شد هرچی گفت گفتم نه مگه بچه بازیه اسم رسیدیم بیمارستان و منو معاینه کردن و لباس بیمارستان رو پوشیدم گفتن هنوز خوب رحم ت باز نشده.راه برو توراهرو شوهرم رسیده بود و پشت در دیدمش و تلفنی حرف زدم درد میکرفت و ول میکرد..میدیدم خانوم هایی هستن نوبتی هرکی میره واسه زایمان چه جیغ و دادهایی میشنیدم دلم داشت میترکید ۱۲ظهر رفته بودیم انقدر بودم تا ۴صبح دیدم کمرم داره میشکنه..درد پدرمو در اورده بود. کیسه اب پاره نشده بود و من داشتم تخت رو گاز میگرفتم.سر دخترم اینجوری نبودم شاید سنم کمتر بود یا بچه دختر بود دردش فرق داشته.نمیدونم خداروصدا میزدم بعد جاریمو..دیگه از درد حالت تهوع گرفتم بعد دیدن درد دارم اومدن کیسه اب پاره کردن خودشون.دیگه لگنم سنگین شد انگار داشت میفتاد بچه.یا خداا بردن منو اتاق زایمان.بچم درشت بود. با بدبختی ساعت ۵پسرم به دنیا اومد و درد هام کم شد.نگاه کردم دیدم شبیه پدرشم هست و ادامه دارد.... ✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و من خواب عمیقی رو تجربه کردم.جاریم بچه رو به پدرش نشون داد.پسرم ۴کیلو۲۰۰گرم بود.ماشالله تپل بود ۱۰دی به دنیا اومد روز کریسمس.اسمش گفتم باید ارشیا باشه تمام.قبول کردن حال نداشتم.بخیه بارون بودم.همه جام درد میکرد. تا شب بیمارستان بودم و بعد مرخص شدم اومدم خونه.بخیه هام اذیتم میکرد و خونریزی داشتم زیاد و گریه های یکسره ارشیا. خواهرم ناهید چون مجرد بود خودشو رسوند تا پیشم باشه و کمک حالم دستش درد نکنه خیلی کمک بود برام. ارشیا گریه میکرد زیاد.خودم حال ندار مهمون هم واسه دیدن میومد. خواهر کوچیکم پدرمو راضی کرده بود اومده بودن پیشم ۲روز بودن و رفتن.البته خواهر کوچیکم راضیش کرد. بعد چند روز همه رفتن خونشون.ولی چون نباید ۱۰روز اول تنها باشم جاری بزرگم اومد پیشم. پسر شوهرم قرار شد شب ها تو اتاق باشه من تنها نباشم چون شوهرم سرکار بود. بخیه هام باز شدن و دوباره دکتر رفتم و درمان کردم. دست تنها بودن با یه بچه ونگ ونگو سخت بود. شب ها شوهرم گله که ساکتش کن من خستم و باید سرکار برم. ارشیارو دوست داشت اما تمحل گریه بچه نداشت. حالا بماند برای مسائل زناشویی گله پشت گله.دیگه از هر طرف فشار عصبی روم بود..متوجه اخلاق شوهرم شده بودم که عوص شده بود و سعی میکرد دیرتر بیاد خونه.کمک حالم نبود. از گذشته شوهرم یه چیزایی به گوشم رسیده بود که معتاد بود و ترک کرده بعداز طلاقش ولی به روش نیاورده بودم.از عکس های توی البومش و لاغری مفرطی که داشت شک داشتم. کم کم گدشت و پسرم ۶ماهه شد که کنجکاو اخلاق شوهر دیدم تو گوشیش پیام بازی با یه نفره که مشخصه طرف زن هستش. عصبی شدم و بروش اوردم و درگیری پیش اومد و گردن نگرفت.منم تهدیدش کردم که ابروتو میبرم مرتیکه بی لیاقت همه جوره ازش سر بودم ۱۱سال کم سن بودم.سرحال وبه قول بقیه زیبا بودم دیگه چه مرگت بود که این کارو کردی..منی که توی زندگی قبلیم این بلا سرم اومده بود روحیه ام دوباره خراب شد‌ترجیح میداد مواد بکشه اما این کارارو نه. واسه دعواها و تهدید هام از فرداش سعی کرد بهتر باشه ولی من دیگه حالم ازش بد بود. میدونستم ور حده پیامه.اما ایا خودش تحمل میکرد که من این کارو بکنم؟؟؟ نه برام زندگی درست کرده بود نه یه طلا خریده بود.مادرشم به دوش کشیده بودم.پسزشم که اوار رو سرمه.همه جوره زنانگی مو داشتم دیگه چیکار نکرده بودم اخه. پیش خودم خودم خیلی بدبختم.به بچه تو بغلم نگاه کردم و گریه کردم ۱سال بعد پسرشوهرم شروع کرد به ناسازگاری و کلی بلا سرمون اورد از فرار کردن از خونه و قایم شدن تا بی احترامی به پدرش و کل خانواده ابروریزی تو درهمسایه..خدایا بسم نیست . یه آرامش خشک خالی ارزوم بود زنگ زدن های مدام شوهرم با زن سابق و رفتن در خونه اونا اذیتم میکرد.بخاطر پسرش. اما چیزی که خودش منو منع کرده بود که با پدردخترم حرفی نزدم حتی اگه اتفاق بدی افتاده باشه اما خودش هیچ چیز رو رعایت نمیکرد. پسرش فرار کرد رفت رشت خونه دایی مادرش و از این طرف زندکی رو برام سیاه کرد. شوهرم کلا درگیر اون بود و مارو ادم حساب نمیکرد.همش عصبی بود و دعوا داشت و منو مقصر میدونست.درحالی که اصلا ربطی به من نداشت تو این هاگیر واگیر دیدم عادت ماهیانه ام عقب افتاده.تست دادم منفی بود اما به سونو رفتم ببینم چه خبره.تا نوبتم شد و دستگاه رو گذاشت گفت خانوم بارداری. شوکه شدم و گریه کردم گفتم خدایا یعنی چیی با این زندگی سگی که دارم بچه چیه دوباره.اومدم بیرون زنگ زدم شوهرم و گفتم حاملم ۷هفته و قلب بچه تشکیل شده و صداشو شنیدم. شاکی شد و گفت چرا هواست نبود.و داد بیداد روسرم یه جوری که بچه از خلاف بوده. ناراحترم کرد با اخلاق گندش.خدا نگدره ازش ،پسرمو داده بودم دست جاریم.رفتم خونشون و ماجرا رو گفتم.اونم گفت عیب نداره کارخداست. اما شوهرم رسید و کلی سرزنشم کرد که الان وقت این کار نبود من خودم عصبی ام و تحمل اینو دیگه ندارم و اون بچه رو هم نمیخواستمو کلی مزخرف تحویلم داد جوری که جاریم دعواش کرد گفت اه ول کن دیگه زنه رو خوردی یعنی چی. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وبعد ناهار رفتیم خونه خودمون.منو رسوند و رفت سرکارش من خیلی ناراحت بودم و با خاهر و خاله موصوع رو در جریان گداشتم که راه حلی جلو پام بزارن.که گفتن عیب نداره کار خداست.باپسرت باهم بززگ میشن اما من شرایط رو خوب نمیدیدم. غروب شوهرم زنگ زد که با دکتر صحبت کردم تو فلان شهر قرص میدن برای سقط بچه منم گفتم حداقل میزاشتی چندساعت بگدره ما فکرامون بکنیم بعد چقدر زود تصمیم گرفتی. تازه اون تو شکمم زندس قلب داره.گناهه.منم دلم نمیاد بفهم از من اصرار و از اون انکار.اومد خونه و گفت برگه سونو رو بده ببرم نشون بدم دارو بده گفت دکتر گفت زنت رو راضی کن وگرنه من قرص نمیدم من دوباره مخالفت کردم و اون با حرف های مفتش زبون تلخش و خار کردن من اعصابم رو بهم ریخت.وگفتم هر غلطی میکنی بکن من داضی نیستم همه چیز گردن خودت برگه سونو رو گرفت و رفت.شب با قرص برگشت و دکتر گفت که چجوری استفاده کنم. فرداش من قرار بود از دوارو استفاده کنم اما اون منو تنها گذاشت و رفت رشت دنبال پسرش و به جاری و خواهرش گفت بیاد پیشم باشن. داشتم روانی میشدم.قرص داد بچه سقط کنم خودش رفت دنبال پسرش!!!! من کجای این زندگی هسم..چرا ارزشی نداشتم..اما فهمیدم که این بچه بهتره سقط بشه.بیاد تو این دنیا زیر دست این پدر منم جرص جوش بخورم و اخر روانی بشم. جاری و خکاهرشوهر اومدن و من شروع کردم به استفاده از دارو. ۸تا بود زیر زبونی و داخل واژن بعد از استفاده کردن ۴تا دردام شروع شد و خونریزی پشت سرش بله بچه بالاخره افتاد..چقدر گریه کردم و ناراحت بودم.احساس میکردم دختره حالم گرفته.رنگ رو پریده مهمون هم روش شب شد و شوهرم همراه با پسرش اومدن. مثل اینکه وعده ماشین که پول داده بود درحالی که شرایط مالی خودمون بد بود مرغ گرفت و به افتخار پسرش کباب داد به مهمون..من رنگ رو پریده یه گوشه نگاه میکردم فقط برگشت نگاهم گرد و گفت چیشد افتاد گفتم اره خیالت جمع برو زندکیتو بکن. و با ناراحتی رفتم توی یه اتاق دیگه لعنت به شانس بد خودم که برای کسی ارزش نداشتم.درمونده شدم چندروز گذشت و بهتر شدم.اما از اون طرف پسر شوهرم سرصداها و رفتارهاشو شروع کردکه ماشین و خونه میخوام.۱ماه گذشت و زندگی به جهنم واقعی تبدیل شد.خدایا من چرا جدا نمیشدم..برای کی و چی مونده بودم حالا خانواده شوهر هم گیر دادن خونه ارث پدری هست و باید بفروشیم مشتری میومدو میرفت..همش جنگ بود سرمال دنیا. پسرش از یه طرف دیگه.شوهرم وام گرفت و برای پسرش پراید خرید.هنوز گواهینامه هم نداشت حالا من میمیردم اب دستم نمیاد.همه چیزش پسرش بود پسرش به منم بی احترامی میکرد.چندبار رومون توهم باز شد.تحمل نداشتم دیگه خونه رو مفت فروختن فقط بخاطر بلند کردن ما از اون خونه‌حسودی میکردن ما مجانی میشینیم..اون موقع حمال مادرتون بودیم اخه شما کجا بودید سهم ما فقط پول پیش یه خونه ویلایی شد.۲خواب با حیاط بزرگ اما قدیمی من راصی بودم چون خودم خونه رو قبول کرده بودم. کم کم سعی کردم با کاشتن سبزی و نگهداری مرغ وجوجه خودمو سرگرم کنم مشکلات پشت مشکلات روسرم اوار بود وباز هم پیام یه زن تو گوشی شوهر این باز صدامو گداشتم توسرم و داد بیداد کردم . تمام مشکلات از طرف توعه بعد تو پروپرو میری بهم خیانت میکنی!!!! چجور ادمی هستی توووو عصبی شدم و کلی حرص خوردم..اونم گردن گیرش خراب بود..کتک کاری شد و زد صورتمو کبود کرد منم چندتا زدمش بعد زنگ زد برادر شوهرم اومد.منم داستان رو گفتم.اونم دعواش کرد و منو پسرمو به خونه خودش برد..اونجا پیش جاریم ابرو نداشتم اما درظاهر پشتم بودن و بهم حق میدادن دلم شکسته ترشد..اخه سپیده چرااا میمونی چرا نمیری بدبخت..فکرپدرم رو دراورده بود. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
۲روز موندم و باز مارو اشتی دادن..‌رفتم اما ۱۰روز قهر بودم باهاش تاخودش اومد منت کشی دیگه از چشمم افتاده بود. دخترم دیگه بزرگ شده بود و باهاش تلفنی حرف میزدم..یه روز هم بعد۱۵سال اومد خونم و۲هفته مهمونم بود.چقدر بزرگ و خانوم شده بود و شباهت بیش از حدش به من ولی افسرده بود و از پدرش شکایت میکرد منم دلداریش میدادم.ومیگفتم فقط درست رو بخون تابه جایی برسی بعد ۲هفته رفت خونش.پدرش اومد دنبالش من اجازه دم در رفتن نداشتم.شوهرم نمیزاشت. پسر شوهرم یکسره شر درست میکرد .از تصادف با ماشین و کلی خرج و دم به دقیقه پول خواستن و دختر بازی و رفیق بازی. سیگاری هم شده بود..بعصی موقع خونه مادرش هم میومد.درکل رفیق بازبود هرموقع پدره پول نمیداد خونه رو روسرمون خراب میکرد.احترام نگه نمی داشت. شوهرم از اول اونو لوس و زیاده خواه بار اورده بود و همیشه بهش باج میداد..چون مثلا بچه طلاق بود براش کم نزاره که عکس عمل کرد. منکه زیر دست اینا نابود بودم.حتی پسرمم هم عصبی و پرخاشگر شده بود چه دعواها قهر کردن ها و زد وخوردهایی داشتیم. خونمونو عوض کردیم بعد۲سال.پسزمم به مدرسه رفت.همه کاراش با خودم بود مرغ داشتم و تخم مرغ میفروختم تا پول توجیبییم در بیاد.شوهرم اصلا اهل پول دادن نبود. لباس سال به سال نمی خریدم..نمیداد که بخرم. یه خاله دارم هم سن خودم.اون خیلی خرید میکنه و تیپ میزنه..لباسامو از اون میگیرم و بهم میده همیشه. واقعا دستش درد نکنه.ازش همیشه ممنونم. چون باعث شد و به روز باشم و لباسی داشته باشم. پسرشوهرم سر ناسازگاریش بیشتر شد و خونه مجردی میخواست‌.با۲ماه جنگیدن به خونه هم رسید.اما بسکه دوست رفیق میاورد و حیوون نگه میداشت صابخونه خواست که اون بره از اونجا وباز دوباره جنگ شروع شد تو خونمون.پسرش ول بکن نبود دوباره خونه عوض کردیم کوچکتر گرفتیم.اجاره ها بالا بود یه روز پسرش اومد که بیا فلان جان خونه ۲طبقه هست بالا من میشینم پایین شما فقط اینکه دوست دخترمم هست همیشه گفتم دیگه همین مونده بود.من تو کلم نمیره این چیزا.. شوهرمم یه جورایی میخواست من راضی بشم.اره دیگه دختر بیاره که جفتتون داشته باشینش.ولله.عصبیم کردن یه رو پسرش زنگ زد که حیون خونگیم رو زیر اندازم خرابکاری کرده و میخوام بیارم سپیده برام بشوره گفتم چه غلطا.مگه من نوکرو حمال شمام؟؟ جز ضرر و ادیت کردنم چیزی ندارید برام بعد من بیام این کارو انجام بدم.گفتم به من چه شوهرم گفت حالا روکشش رو بنداز بشور اویزون کن..گفتم عمرا خودت انجام بده دخترم بعد۱۵سال اومده بود تو کلی غرغر کردی که چرا نمیره وتحمل یه دختر اروم رو نداشتی. بعد من چندسال شر بازی پسرتو و بی احترامی هاشون تحمل کنم اینم کارم بکنم عمرا. همین باعث شد منو شوهرم بدجور دعوا کنیم و حرفای زشتی بینمون رد و بدل شد‌.پسرم از ترس رفت تو باغچه قایم شد شوهرم اومد گلوی منو فشار داد و داشت منو خفه میکرد..منم با پا زدم توشکمش که خودمو نجات بدم.بعد اومد فوش به کل خانوادم ومن گفتم هرچی گفتی به خانواده خودت گفتی بی نزاکت هول دارم و افتادم رو بخاری روشن.خواستم پاشم اما منو همنجور نگه داشت که دستم سوخت و پوستش اویزون شد. چنان جیغی زدم و با تمام قدرت هولش دارم و هرچی فوش بلد بودم نثارش کردم چقدر ادم میتونه پرو و پر توقع باشع اخه زنگ زدی جاری و برادرشوهرمم اومدن قبل اومدن روم چاقو کشید گفت همینجا میکشتم که منم گفتما این...واسه دهنت زیادیه حالا دستم چجور میسوخت و سوزش میکرد. جاری رسید و صحنه رو دید و خونه ریخت پاش رو دید و دستمو .عصبانی شد و داد زد شما چی میخواین از هم.این چه وضعشه چرا همیشه اون پسرت شمارو دعوا میندازه. منم جریان گفتم اونام گفتن به سپیده چه مربوطه کثافت کاری حیوون بشوره ببره مادر فلان فلان شدش بشوره اسیر گرفتی. برادر شوهر گفت شما یه بچه دیگه هم دارید از ترس زیر درخت قایم شده خجالت نمی گشید من گفتم دیگه نمیخوام بمونم و میخوام برم شهر خودم باز منو بردن خونشون که اروم بشیم‌.منو پسرمو فقط. اونجا کلی گریه کردم و از بدبختی هام که خودشون هم کم شاهدش نبودن و خیانتش هاش کارهای پسرش گفتم.حق رو به من میدادن و با شوهرم وعوا میکردن. اما ایندفعه فرق داشت دستم سوخته بود پسر برادرشوهرم منو برد بیمارستان شستشو دادن و پانسمان کردن و پمادو دارو داد دکتر. چندروز بودم خونشون..دستم بدرد شده بود. خواهرشوهرمم اومد و همه دور هم نشستن و دنبال راه حل بودن‌‌من میگفتم میخوام برم اونا میکفتن بمون بخاطر ارشیا .گفتم منم ادمم..شوهرم پرو تر از همیشه بود. عوض عذر خواهی سیاست میکرد.یه جور که همینی که هست پسرمه نمتونم دورش بندازم. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همه گفتن کسی نگفت دور بنداز اما حد و حدود رو رعایت کن.زن و بچت چه گناهی کردن بزور منو برد که اشتی کنیم.رفتم اما چشم نداشتم ببینمش. خدایا چقدر باید میکشیدم.فرداش باز خودم رفتم دکتر دستم عفونت کرده بود. کلی سرم شستشو و پوماد و باند دکتر نوشت خیلی زمان برد که بخوام اشتی کنم بعد ۲۰روز پسرش بارهاشو برد خونه مادرش و خونه رو پس داد اجارش هم عقب افتاده بود ماشینشم فروخت و پولشو کم کم خورد اینم بگم که ظرف ۲سال ۳تا پراید و یه دونه ۲۰۶ گرفته بود..پدرش و باز با حیون خونگیش اومد خونمون.کل خونمون رو گند زده بود.گلدونا شکسته و حتی مرغا ادیت شده بودن پسرش هرشب هرشب میومد دم در و میگفت به پدرش که ماشینت ماله من و باید بدی به من ماله منه..خدایا توهم تا کجا پدرش نمیداد و اون هرشب این برنامه رو اجرا میکرد تا پدره رو خسته کنه جوری که تو در همسایه ابرو نمونده بود بالاخره زنگ زدن پلیس و زدو خورد شد و گاز اشکاور و هممون سرفه..خدایا چیارو داشتم میگدروندم پسرم تو خونه از ترس گریه میکرد منم ساکمو بستم چون جای ما اونجا نبود پر استرس و دعوا.یاخدا شوهرم اومد تو خونه گفت کجا..گفتم تا موقعی که مشکلت رو با پسرت حل کنی من میرم شهرم. مخالفت کرد و من اصرار..بعد اینکه پسرش خسته شد و رفت فردا صبح منو رسوند ترمینال گفت سپیده خودم دارم میبرمت برو هوا بخور.نری بازی دربیاریا بگی نمیام گفتم بعد۱۰سال زندگی باخوبی ۱بار منو نفرستادی خانوادمو ببینم الان مسخرم میکنی خلاصه رفتم..خونه خواهرشم رفتم.ساکمو گداشتم اونجا.داستان رو تعریف کردم.درظاهر حق رو دادن..اما چون اونا باعث این ازدواج شده بودن کلی غر زدم و یه جوری گفتم که شما باعث این اتفاقات هستین. تو اون ۱هفته من خونه خواهرام خاله دایی و مادربزرگ و دختر خاله ها رفتم اخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.خوشحال بودم کنارشون شوهرمم هرروز زنگ میزد ببینه چیکار میکنیم.و چون اولین بار بود ازش جدا شده بودیم خیر سرش دلش تنگ شده بود.و بعد ۱هفته اومد دنبالمون..اون موقع اوج کرونا بود.خونه خاهرش شب رفتیم و اونجا من جلوی بقیه بحث رو باز کردم و گفتم پسرش بخاد ادمه بده من نیستم.و شوهرم باید خرجی بده و هرچی تو دلم بود رو گفتم شوهرم قاطی کرد و گفت چیه داری گرو کشی میکنی گفتم نه موقعیت پیش اومد دارم درد دلم رو میگم بعد شروع کرد به جوش اوردن و بقیه ارومش کردن چون توقع نداشت همه گفتن خانومت حق داره و به مساعل رسیدگی کن زندکیت فقط پسرت نیست اینا هم هستن و گناه دارن مخصوصا پسر گوچیک کلی حرف زدیم و قرار شد خرجی بهم ماهی ۵۰۰بده.و من مرعامو رد کنم چون با فروش تخم مرغ فقط پول تو جیبی کمی بهم میرسید بعد همون لحصه ۲تا خاهر زادش که صبح پیشمون بودن حالشون بد شد و بیمارستان رفتن و بعله گفتن کروناست ماهم ترسیدیم چون صبح دور هم بودیم شوهرم گفت بریم تا اسیر نشدیم محبوری ساکمو بستم و راه افتادیم به شهر محل زندگیمون اومدم خونه چشمتون روز بد نبینه..ای خدااا مبلا جای چنگ حیون خونگی پسرش..گلدونا شکسته مرغا زخمی..موی حیون رو فرش اصلا نمیدونم چجوری خودمو کنترل کردم و گفتم این چه وضعشه و عصبی شدم..جمع کردم همه رو ریختم حیاط شروع به شستن کردن چجور هم گریه میکردم.خدایا چرا ارامش بهم نیومده اخه.اه قرار شد باز خونه عوض کنیم دورتر بریم روستایی چیزی ادرس خونه رو به پسرش ندیم. چون تو در و همسایه ابرومون رفته بود رفتیم. یه جا ته یه روستا اما ویلایی من اصلا اپارتمان نمیتونم زندگی کنم تحمل ندارم بار رو شبانه بردیم.به اندازه ۲ماه ادرس خونه رو به پسرش نداد و بازززز خر شد و داد وقتی دیدم باز پسرش اومده داشتم دیوانه میشدم درست همون شبی اومد که دختر از دانشگاه رشت تو راه برگشت اومده بود پیشم چند روز بمونه. اومیکرن شایع شده بود و دانشگاه و خوابگاه رو بستن دخترم دیگه خانومی شده بود و دانشجو بود. همراه میومد همه فکر میکردن خواهرمه.چون اصلا به مادر و دختری نمیخوردیم هیجوره. پسرش اومد اون شب ما تک خواب بودیم.با اینکه میدونست دخترم هست خوابیدن موند پسرش. یه بوی گندی میداد.مواد میزد.سیگار میکشید.دیر حمام میرفت..کل خونه بوی گند گرفته بود.واز حالت تهوع سرفه گرفتم. به اصرار پدرش رفت حموم..همش لباساشا یه کیسه زباله پر میکرد میاورد که من بشورم اونم با لباسشویی سطلی که همه کارشو ادم خودش باید بکنه. کلی شلوار لی کاپشن چندجین جوراب تیشرت همه کثیف و هر هفته تکرار میشد اون شب خوابید و فردا ۵غروب بیدار شد ادمی بود که سرکار هم نمیرفت با ۲۳سال سن. عادت داشت شب دیر میخوابید تا فردا غروب خواب بود.این چه خوابیه دیگه..اخه دسشوییت نمیگیره.گشنت نمیشه!!! ادامه دارد.... ✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد که بیدار شد گشت توی نایلکسای لباسش دنبال یه جوراب گشتن اینو یادم رفت بگم که۴تا گونی لباس ۱۰تا نایلکس اورده بود ریخته بود تو اتاق خواب پسرم که کلا۴متر بود.چه بدبختی داشتم خلاصه هرچی گشت پیدا نکرد باباش تازه از سرکار اومده بود.جوراب رو بهانه کرد و یه داستان جدید پیش اورد و دعوا و فحش.پسرش زنگ زد به پلیس که اقا اینا جورابمو نمیدن!!!!! خدایا چقدر توهم.پدرش قاطی کرد دعوا شد انداختمش بیرون شوهرم گفت چرا بیرونش کردی..دل نداشت. گفتم حتما باید یکی این وسط بمیره تو دست از سر احساسات مسخرت بر داری اه لعنت به شما. خودشم از عصبانیت رفت ۳شب برگشت.نه پرسیدم کجایی نه کجا بودی. بادخترم حرف زدم و جفتشون خوابیدن شام نخورده. فردا دوباره پسرش اومد و تکرارشد موضوع شوهرم سرکار بود زنگ زدم گفتم بابااا اینجاهم داره ابرو مون میره بسه دیگه. اونم به پسرش زنگ زد با من کار داری من فلان جا هستم بیرون باهم درگیر شدن. مدرسه واسه کرونا انلاینی بود.و من هرروز صبح با پسرم انلاینی تو گوشی درس کار میکردیم. فردا اون روز شوهرم گفت بُرس من کجاست گفتم تو اتاق.دخترم توش خواب بود‌.دخترم و پسرم توی اتاق میخوابیدن.برس یا همون شانه تو اتاق پیش میز ارایش بود گفتم برو بگیرم دخترم خوابه.چون من تو کلاس انلاینی درحال تایپ بودم شوهرم اینو بهانه کردو گفت؛چیه دور ور داشتی یه برس واسم نمیاری گفتم نگاه کن شرایطتو بچه درس داره باید جواب بدیم زود تو گروه کلی غرعر کردو رفت سرکار.بعد وقتی گوشی دستم بود و توی برنامه شاد کلاس انلاینی درحال ویس از بچه بودم دیدم پیام پشت پیام هست که از طرف شوهرم بهم میاد چجور چرت پرت و حالی عصبانی و دستی بخاه بهش پبام دادم مشعول درس بچه ام و نمتونم جواب همه پیام هاتو بدم اینو گفتم شروع کرد پشت هم زنگ زدن و پیام دادن..عجب گرفتاری شدما.این تنش میخاره تابلو بود که سرش درد میکرد برای دعوا کردن هرچی کوتاه میومدم پیش بهم چرت پرت میگفت.و اخر دخترمو بهانه کرد گفت ما خونمون گوچیکه و برام سخته!!! گفتم ؛پسرت که یکسره اینجاست خونمون کوچیک نیستا!!دخترم که سالی ۱بار میاد ۳روز میمونه کوچیک شد؟؟؟؟ اعصابم بهم ریخت از اینکه اون تحمل سالی ۱بار دخترمو نداره اونم دختری که صداش در نمیومد و همش تو اتاق به داداشش درس یاد میداد.و سعی میکرد جلوی چشم شوهرم نباشه.ساعت۱۰میرفت میخوابید تاصبح نمیومد بیرون چطور من اون همه گند کاری پسرشو داشتم تحمل میکردم شوهرم از این حرفم بهش بر خورد و گفت الان میام خونه تیکه تیکت میکنم میدونستم میاد چون ادم عصبی بود. به معلم پسرم پیام دادم و گفتم ببخشید نمیتونم سرکلاس بمونم باید قطع کنم بعدم دخترمو سریع بیدار کردم و گفتم مادر پاشو که شوهرم دنبال شر میگرده داره میاد دعوا. پاشو من جمع کنم رخت خواب رو و داداشت رو ببر تو اتاق هندزفری بزار گوشش تا چیزی نشنوه دخترم نگران و استرسی شد و هرچه گفتم مو به مو انجام داد. که یهو در باز شدو شوهرم باکفش اومدداخل‌ و شروع کرد پیش دخترم بده منو گفتن و داد بیداد. دخترم گفت شما مشکلتون با پسرتونه چرا مادرو کار داری.مگه مادرم چیکار کرده تازه من تو کار دعوای شما دخالت نمیکنم و رفت تو اناق پیش داداشش شوهرم با بی ادبی تمام ادامه داد.انگار لج داشت از اینکه دخترم تو خونشه و پسرش بیرون. خوب مرد ناحسابی پسرت گند زده به هیکلت این همه داستان و پلیس بازی دارید. دخترم مگه چیکارت کرده که رعایت ۲روز مهمونیشو نمیکنی.دیگه نتونستم تحمل کنم و هرچی میگفت جوابشو میدادم مرگ یه بار شیون یه بار.گور پدراین زندگی بعد اومد منو بزنه دخترم گفت چیکار میکنی جلوی من.اون مامانمه.من نیستم چقدر میزنیش؟؟شروع کرد به گریه شوهرم تحمل حرفشو نداشت چون دخترم همش بهش احترام میزاشت.. بعد گفت به تو ربطی نداره از خونم برو بیرون من گفتم اینجا فقط خونه تو نیست خونه مادرشم هست و به پشتیبانی دخترم باهاش دهن به دهن شدم کار به فحاشی و نفرین کشید. دخترمم اعصابش بهم ریخت و لباس پوشید که بره.گفتم نرو مامان به اون چه کجا بری. شوهرم گفت اره اون فتنه هستش داره زندگی تورو بهم میزنه. خدایاا این دیگه چی میگه؟؟خدا شفات بده مرد اونکه داره زندگیتو خراب میکنه چندساله پسر توئه‌. دخترم که۴روز مهمونه و میره..بعدش کیف لباس دخترمو پرت کرد تو حیاط که برو از اینجا.بهش گفتم دخترم بره قلم پای پسرت رو میشکونم بیاد خونم فهمیدی؟ اژانس زنگ زدم واسه دخترم گفتم مامان برو تا من تکلیفمو روشن کنم.با گریه و بغل همراهیش کردم موقع رفتن گفت مامان میدونم بخاطر داداشی موندی اما خیلی مراقب خودت باش.بوسش کردم و بغل و فرستادم رفت.دخترم رفت و من کینه بزرگ تو دلم.پسرم رفت تو کوچه پیش دوستاش از ترس و من.. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ومن با بغض و گریه به شوهرم گفتم خیلی بی وجدانی..چند ساله با بدی خوبیت ساختم. با تمام بدبختی و بی ابرویی پسرت ساختم بعد تو دخترمو میندازی بیرون..حالا دارم برات. کلی بحث و دعوا و نفرین اخر رفتم تو تخت پسرم نا چندساعت برای دخترم گریه کردم. پیام دادم دخترم ببینم کجاست رسیده بود خونه دوستش. باز بخاطر پسرم اجبار به این زندگی کثیف شدم.افسرده شدمو اون لحظه رو توی ذهنم یاداوری میکردم و گریه میکردم کسی نمیتونست درکم کنه که چی میکشم ۲ماه گذشت و نذاشتم پسرش بیاد خونم.نزدیک عید بود.من مشغول شست و شو وتمیز کاری شدم و مشغول. که پسرش باز شروع کرد با پدرش جنگ و دعوا که من تو پارک میخوابم و باید برام خونه بگیری. خونه عمو و عمه هاش میرفت دوش میگرفت.مادرش که واقعا ازش خسته شده بود و من درکش میکردم دیگه از بس پسرش پیش مردم ابروریزی کرده بود کل خانواده تصمیم گرفتن بفرستنش کمپ.شوهرم طبق معمول دل نداشت اما حتی مادر پسرش هم گفت امنیت جانی ندارم این باید بره کمپ.و یک روز که تو خیابون نزدیک خونه عموش با لباس روی کولش غرغرمیکرد و سرصدا از طرف کمپ اومدن بردنش‌ بعد شب شوهرم و زن سابقش براش خرید کردن و لباس دادن.قراربود۳ماه بمونه اما مادرش گفت حداقل۶ماه باشع اون تو بالاخره رفت و شوهرم هرروز میرفت و هی زنگ میزد به کمپ که ببینه چه خبره اونجا روانشناس گفت این مغزش مشکل داره و کلی باید روش کار کرد و ماشروم میکشه قارچ سمی هست به فارسی. عید شد و لحظه سال تحویل شوهرم نه بهمون تبریک گفت نه یه عیدی دست بچه دادتقاص گند کاری پسرشو داشت از ما میگرفت. تلخی هاش برای ما بود.با روی خوش میرفت پیش پسرش و براش خرید میکرد. و پول میداد چقدر روحم خسته بود..جسمم بزور خودشو میکشید.خسته از همه چیز این دنیا. ۳ماه شد۴ماه و بالاخره اول تابستون اومد بیرون از کمپ.پدرش خوشحال رفت دنبالش. قرار شد پیش مادرش بمونه‌.مادرش شوهر نکرده بود هنوز و خانه پدری بود. ۱۰ روز اول خوب بود اخلاق پسرش اما کم کم گیر دادن هاش شروع شد. هیچی دیگه سر نا سازگاری داشت با مادرش و جنگ راه مینداخت و یه شب دیدم همراه شوهرم اومد خونه..اعصابم خورد شد چون نمیخواستم ببینمش..گفتم چرا اوردیش مگه قرار نبود دیگه نیاد..برگشت گفت چه غلطا اختیار خونمو ندارم؟توباید بهم بگی چیکار کن چیکار نکن!؟؟ خدایا تحمل بحث نداشتم.پسرم دیگه عصبی شده بود..چون داداشش جلوی اون زده بود در و پیکر و تمام شیشه های خونمو شکسته بود شاهدش بود.و ترس تووجودش بود. چقدر عذاب داشتم..دلم به حال خودم میسوخت.ببشتر از همه خانوادم نگرانم بودن که یه موقع تو دعواها خدایی نکرده بلایی سرم بیاد. همه موافق طلاق من بودن..وحق داشتن خواهرم ناهید تازه ازدواج مجدد کرده بود و خونمون رفت امد داشتن.شوهرم با این باجناقش خوب بود.ما میرفتیم و اونا میومدن. تا یه روز که دخترم از حرصی که از شوهرم داشت به شوهر خالش گفت که شوهرم مامانم پشت سرت چرت پرت میگه و این داستان باعث شد بین باجناق ها خراب بشه.و رفت امد هم تمام شد صابخونمون خونشو میخواست و ما توی گرمای تابستون دنبال خونه میگشتیم.چقدر اجاره ها بالا بود حتی قدیمی ترین خونه،من دنبال ویلایی شوهرم دنبال اپارتمان .سر همین مسائل هم دعوا داشتیم. کلا که شوهرم میگفت بریم سرایداری.من قبول نمیکردم نوکر تهرانی نشین بشم ۱ماه گشتیم و پیدا نکردیم .و. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شوهرم غرغرمیکرد که بخاطر مرغ نگه داشتن تو من چرا باید پول خونه ویلایی بدم.گفتم اپارتمانم که همین قیمته..مگه به حیون نگه داشتن منه!!منی که سال ۱۲ماه جایی نمیرم حداقل دلم گرفت برم حیاط یه هوایی بخورم. خودش که همش با دوستاش بود و نمتونست درک کنه من تو خونه صبح تاغروب چی میکشم. این شد که باهاش چندتا بنگاه رفتم..اجاره ها سربه فلک بود و ما پول پیش کم داشتیم. یه بنگاه که اونم خودم باعث شدم که بریم توش بهمون پیشنهاد خونه سرایداری رو کردن. رفتیم دیدیم یه باغ۴هزار متری پرتقال.یه خونه ۶۰متری تک خواب .یه ویلا برای صاحب خونه تهه باغ.الاچیق و رود خونه .جای قشنگی بود حتی بهم گفتن هرچقدر دلت میخاد حیون مرغ اردک نگه دار‌ بااینکه از سرایداری بدم میومد اما وسوسه شدم..هرچند شوهر غرغروی من اصرار فراون که اینجارو از دست ندیم باهر بدبختی بود اثاث کشی کردیم.خونه کوچیک بود و کمد دیواری نداشت وسایل جا نمیشد همشون و بردیم انبار گداشتیم اولش برام تازگی داشت باغ بزرگ.الاچیق.نگه داشتن حیون خونگی کم کم صابخونه که۴تا برادر بودن و هردفعه یکیشون با زن و بچشون میومد و ازمون انتطار داشتن. کار باغ باشوهرم بود.هرس کرد درخت ها.علف تراش زدن..وکلی کار.سم زدن کود دادن ابیاری و غیره منم کمک میکردم کم کم مدارس شروع شد و مدرسه پسرم ۴۰۰متر باخونمون فاصله شد میرفت کلاس دوم.خودم میبردم و میاوردمش شوهرمم کم کم بیکار شد و کار بهش نمیخورد. از بیکاری کارهای باغ رو انجام میداد و زیر دست صاحبخونه بود. منم برای خودم مرغ جوجه و اردک خریدم که سرگرم بشم و زیادشون کنم حالا بماند که صابخونه ها ازم انتطار تخم مرغ داشتن و خونشون رو تمیز کنم.با اون دردام پسرش شوهرمم باز تو این خونه هم میومد و خوابیدن هم میموند !!فقط جای دخترم تنگ بود دخترم هم دیگه هیچوقت نیومد خونم.منم هروقت میخواستم ببینمش میرفتم شهر خودم و خونه خ اهرم ناهید میدیدمش. الان ۱سال از خونه سرایداری میگذره.پسرم کلاس دوم رو تمام کرد که میخاد بره سوم. سر پسر شوهرم باز دعوا و کتک کاری داشتیم. الانم که پسرش با مادرش کاملا قعط رابطه کرده و پیش دوستاش و خونه ما میمونه. هنوز درمانده ام..با ۳۶سال سن با داشتن یه دختر۲۰ساله و پسر۹ساله شدم یه ادم استرسی. من تنها چیز خوبی که برام مونده صورتمه که میگن هنوز زیباست و به سنم نمیخوره و زنی همستم که با تمام شرایطش های سخت اراستگیشو حفظ کرده و از لباسهایی که از خاله جونم که همسن خودمه میگیریم سعی میکنم تیپ بزنم و دل خوش به همینم. بعد این همه سال هنوز پول تو جیبی ندارم.و فقط پول تخم مرغ ها کمی بدردم خورد که الان همونم ندارم همیشه از خدا خواستم حداقل یه کسی یا کسانی پیدا بشن که از نظر مالی بهم کمک کنن تا پول هامو جمع کنم و پس اندازی داشته باشم..چون میدونم زندگیم اینجا ادامه نخواهد داشت نگران از دست دادن پسرمم.چون نمیخوام بدمش به شوهرم برای اینکه پیشم بمونه باید حداقل بتونم خونه بگیرم و مخارجش رو تامین کنم تا دادگاه بهم بده پسرمو تحمل این زندگی برام خیلی سخته.هزارجور مریصی گرفتم از دیسک کمر، میگرن و ارتروز. تنم دیگه جای کتک خوردن نداره و تحمل خیانت های ریز ریز شوهرمم ندارم. هرکسی این داستان رو میخونه ازش میخام برام دعا کنه که بتونم از پس مشکلاتم بربیام.. تمام ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat