💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_چهاردهم
♥️ #عشق_پایدار ♥️
آقاعزیز بعداز کلی فکرو مشورت با ماه بی بی ,صلاح دیدند تا مردم آبادی از آمدنشان با خبر نشدند,روز بعد وقت غروب با خانوادهاش به سمت شهر حرکت کنند تا هم بتول دکتر برود وهم خطری تهدیدشان نکند,این بهترین و کم خطرترین راهی بود که میشد پیش بینی کرد اما
حال بتول مساعد نبود,لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت و حالش وخیم تر میشد اما برای,اینکه جلب,توجهی,نشود ناچار فانوس اتاق خاموش شد تا مسافران دیروز و فردا در تاریکی کمی استراحت کنند,بتول دربی خبری از پدر با تن تب دار به رختخواب رفت وماه بی بی حال دختر را چنین دید تا صبح بربالین دخترک بیمارش بیدار نشست و مدام به تیمار او پرداخت,
صبح زود هرکدام از خواهرها به خانه ی خود رفتند تا شب برای خداحافظی برگردند.
قبل ازظهربود ,لیلا همسایه ی ماه بی بی,که خواهرعبدالله بود به رسم هرروز واحوال پرسی و وقت گذرانی به خانه ی ماه بی بی امد
تاچشمش به میهمانان ناخوانده افتاد ,بی خبر از همه جا عقده ی دلش بازکرد انگار که هم اینک نعش بی جان و کتک خورده برادرش در پیش چشمانش است و بتول وعزیز هم قاضی محکمه ,گریه و واگویه راسرداد و دربین حرفهایش میگفت:کجا رفتی گلم,کجا رفتی که پر پر شدن دسته گلم را ندیدی,کجا رفتی که صورت کبود وپلکهای متورم پدرت را ندیدی کاش عبدالله زنده بود و دخترو نوه اش رامیدید,کاکای مظلومم مظلوم کشته شدو... هرچه که ماه بی بی وعزیز ,چشمک میزدند,لیلا یا نمیدید یا اینکه انقدر عقده کرده بود که خود رابه ندیدن میزد و حرفها و خبری را که همگان واهمه داشتند از گفتنش به بتول,به بدترین شکل و روایت ممکن به گوش دخترک زجر کشیده رساند.
تا این کلام یعنی مرگ پدر, از دهان عمه خانم بیرون امد انگار دنیا برسر بتول خراب شد,همه جا پیش چشمش تیره وتار شدو دردی کل وجودش را فراگرفت...
کاش زمین دهان باز میکرد و بتول را میبلعید,آخراین چه سرنوشتی ست؟؟کاش میشداین تقدیر را از سر نوشتش....
حال بتول بدتر وبدتر ودردش شدیدتر میشد,مادرش فرستاد دنبال شوکت ماما,مامای ابادی بود.
شوکت ماما به محض دیدن بتول گفت:آب گرم حاضرکنید ودست به دعابرداریدکه جان مادروبچه درخطراست.....
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
نویسنده :حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
💖 #عشق_مجازی 💖
#قسمت_چهاردهم
خیلی استرس داشتم ,اصلا میترسیدم نت را روشن کنم,مثل هروقت که از دنیا ناامیدمیشدم,رفتم وضوگرفتم,نمازم راخوندم ودورکعت نماز حاجت به جا اوردم وعقده های دلم را خالی کردم,مددگرفتم از خدای مهربان...
چادر نماز سرم بود,خاله صدا زد...
نسیم جان بیا مادر,دکتر پشت خط منتظرته...
اه همین وسط ,کوروش راکم داشتم که اونم به لطف خاله خانمم رسید.
گوشی راگرفتم,بعدازسلام واحوال پرسی ,ازحالم جویا شد ,مثل اینکه خاله خبردکتررفتنم رامخابره کرده بود.
کوروش بعدازکلی سفارش که پیگیر دکترم باشم خداحافظی کرد,گوشی رادادم خاله ورفتم تواتاقم...
ناخوداگاه گوشیم رابرداشتم وشماره ی سپهرراگرفتم....
وای خدای من چراهمچی کردم؟؟!!
توکل کردم به خدا وگفتم حتما این کاربه صلاحه ,که اینجورشد...
سهپر:الو به به نسیم خانم گل,افتاب ازکدوم طرف ،امشبی غروب کرده که یاد ماکردی هااا؟؟
سلام سپهر ,کجایی؟؟
سپهر:چت شده وروجک؟؟
چرا صدات گرفته؟من الان خونه ام...
من:سپهرمیشه یه توک پا بیای اینجا ,کارفوری دارم,توراخدا بیااااا
سپهر:خوب دخترگل,گریه نکن الان میام ,تایک ربع دیگه اونجام...
صدای ایفون بلند شد وپشت سرشم ,صدای سلام وعلیک سپهر با خاله خانم...
بعدازچنددقیقه سپهراومد تواتاق ودرم پشت سرش بست.
ازوقتی اومده بودم خونه ی خاله این اولین باری بود که سپهر میامد پیشم.
یه نگاه به کل اتاق انداخت وگفت ,به به عجب مملکتی برا خودت راه انداختی هااا😂 معلوم خاله خانم یه مرد نمخواد برای نگهبانی؟
اما تاچشمش به چشای ورم کردم افتاد گفت:آبجی چت شده,بیا بشین ببینم واسه چی اینجوربه روز چشمات اوردی.
به هرجانکندنی بود ازاول تااخرماجرارابه سپهرگفتم,گفتم که آرزو گولم زده,گفتم که سهند وعده ی ازدواج داده ,
اخه به نظرم این بهترین راه بود,آبروت پیش یک نفربره ,بهترازاینه که دزد بشی وآبروت پیش همه بره...
وقتی حرفام تموم شد,سپهر همچی رگ گردنش تیرکشیده بود که ترسیدم,کارد میزدی خونش درنمیومد...
بالاخره به صدا درامد:آخه خواهرمن ,توچرا اینقد ساده ای؟؟اینهمه اشتباه ,وااااای باورم نمیشه این نسیم زرنگ وباهوش که قراربود دکترمملکت بشه الان توهمچی دامی افتاده باشه,توفضای مجازی,به هیچ کس,هیچ کس,اعتمادنکن میفهمی؟!
اشتباه دومتم این بود باچه جراتی قرارگذاشتی؟باچه جراتی رفتی سرقرار؟؟
نگفتی تعقیبت کنه وخونه ی خاله رایاد بگیره؟
من:داداش, وقت اومدن الکی چند جا رفتم ,خودم به فکرم رسید شاید تعقیب بشم,اما پیچوندم...بعدشم میدونم اشتباه کردم توراخدا سرزنشم نکن ,فقط بگو.چکارکنم؟؟
سپهر کمی فکر کردگفت:کار کاره فرزاده.
گفتم فرزاد کیه؟
گفت:فرزاد یکی از دوستامه,پلیسه اون میدونه چکارکنیم..
سپهر ,نشانی مجازی سهند را یادداشت کردوصفحه ی مجازیم را گرفت تابریزه رو.لپ تاپش وتاکید کرد به هیچ وجه انلاین نشم ودیگه پیام ندهم.
درهمین حین خاله در اتاق را زد وامدتو,تا حال من را اینجور دید روبه سپهر,
گفت:نگران نشی خاله هااا,خودم یه دکتر خوب میشناسم,فردا نسیم جان رامیفرستم پیشش ,ببینم چی میشه...
سپهر باتعجب یه نگاه کرد وگفت:دکتر؟؟
چشمکی زدم وگفتم هیچی نیست ,بعدا بهت میگم.وقت رفتن ,سپهرراهمراهی کردم وجوری که خاله نبینه ,تابلو جعلیه رابهش دادم
وقتی سپهررفت,یه جور احساس سبکی میکردم,یه کم راحت شده بودم..
اولین کاری کردم ,سیمکارت را از گوشی لمسی برداشتم گذاشتم توگوشی نوکیای قدیمیم واونم انداختم توکشوی میز ...
رفتم تورختخواب وتا وقتی بیداربودم همش صلوات میفرستادم که همه چی به خیر بگذره
#ادامه دارد
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
❣#عشق_رنگین❣
#قسمت_چهاردهم
یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا,قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه.
توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه..
سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود.
من:الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟
ساره:سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم.
من:نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرارمیذاریم تاهم راببینیم.
ساره:وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.
به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم
گفتم:مرتیکه ی هوس باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل وخوشتیپه توش لونه کرده؟!
پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...
منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم.
سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره,منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....
بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است,هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره...
من:ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تودوبار انتخاب نابه جا داشتی,خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم....
ساره:چشم خانومی....
دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده,تعریف کنیم....
چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم....
#ادامه دارد.....
نویسنده :ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠
🔺تجربهگر : حسن زارع نیا🔺
🔴#قسمت_چهاردهم
╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮
@Modafeane_harame_velayat
╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯
لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمت_چهاردهم 🎬:
روزی دیگر از پشت کوه های سر به فلک کشیده دنیا ،سر زد و کاروان قصهٔ ما ، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.
میمونه ، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه های خورشید که از درزهای محمل به داخل می آمد ، متوجه سر زدن روزی دیگر بود.
روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود ، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود.
میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره ای آشنا که حتی نامش را هم نمی دانست ، می گشت.
همانطور که اطراف را جستجو می کرد با صدای تک سرفه ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : می شود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟
سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش می کشید گفت : به روی چشم ،چه می خواهی بدانی؟
میمونه که بی قرار برای شنیدن بود گفت : از اول...هر چه که میدانی ، از محمد و علی برایم بگو...
مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : باشد ، آنچه که شنیده ام را برایت روایت می کنم ، راستش محمد رسول خدا ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود ، در آنزمان اغلب مکیان بت پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می پرستید ، اما داخل کعبه پر از بت های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار ، بنا کرده بود ، شده بود بت خانهٔ مشرکین...
در این زمان ، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده ای روشن دیدند ، یعنی منجی آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین ، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند.
چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می توانستند با تقدیر خداوند بجنگند ، تصمیم گرفتند هر طور شده ، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد ، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله در آورد...
اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش ازصلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود ، به این وصلت رضایت نداد.
یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده ، نقشه ای دیگر کشیدند ، آنان می خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند ، او را با حیله ای بکشند ،تا اصلا نسلی از او به جانماند ، اما نمی دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه اش بسوزد....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
#کپی_فقط_با_لینک_زیر_و_نام_نویسنده_مورد_رضایت_است.
🆔 @Modafeane_harame_velayat
کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_چهاردهم
آرسام یهو اروم شد و اومد جلوتر و دستمو گرفت و با مهربونی گفت:خانمم!!هر چی بهت گفتم قبول نکردی و گفتی خانواده ام مخالفند،،،من هم حرفی نزدم و طبق روال شما پیش رفتم…..الان که اینجا خانواده ات نیست…..از کی میترسی ؟؟؟؟رضمن تو زن عقد کرده ی منی…..من باید تصمیم بگیرم چیکار کنیم وکجا بخوابیم نه خانواده ات……نسیم!!عزیزم بیا بریم داخل تا متوجه نشند که بحثمون شده……..
حس کردم میخواهد با حرفهاش رامم کنه(خرم کنه)……
آرسام دستی به سر و صورتش کشید و ادامه داد:خیالت راحت ،،اتفاقی نمیفته…..به من اعتماد نداری؟؟؟؟
به قیافه ی ناراحتش نگاه کردم….چشمهای سبزش که همیشه مسخرش میشدم رام کرد…..رامش شدم چون میترسیدم از دستش بدم…….از جذابیتش میترسیدم……میدونستم که با لجبازی مشکلی حل نمیشه جز اینکه خودمو انگشت نما کنم …. حرفشو گوش و سکوت کردم و باهم داخل کلیه شدیم…………..
وسایلمونو جابجا کردیم و بعدش تا غروب اطراف رو گشتیم…..چشمه های زلال و هوای مه الود و طبیعت بکر بکر که همیشه آرزوشو داشتم ولی……..آه……
نزدیک غروب دلبر،، اسپیکری که همراه داشت رو روشن کرد و مشغول رقصیدن شد……رقص با اون اندام و لباسهای جذب…….
آقامحمد در حال درست کردن کباب با گوشتهایی که آرسام خریده بود شد و دلبر هم همچنان می رقصید و چشم و ابرو بالا مینداخت و قر میداد……….
چند دقیقه بعد آرسام از جاش بلند شد و رفت از کوله پشته ی خودش یه شیشه نوشیدنی اورد..،،.بعد رو به جمع کرد و گفت:توی این هوای سرد فقط این نوشیدنی میچسبه….اینه که میتونه بدنمونو داغ کنه……
از تعجب چشمهام گرد شد…..آرسام در طول این دو سال اصلا مشروب نخورده بود و توی جمع خانوادگیش هم به هیچ وجه ندیده بودم…..چطور شده بود….؟؟؟؟
انگار این سفر هر بار برای من یه سوپرایز داشت تا آرسام رو بیشتر بشناسم…. از قدیم گفتند که اگه میخواهی طرف رو بشناسی چند روزی باهاش سفر برید……
به خودم گفتم:بهتره ساکت باشم تا انگ خراب کردن جمع و سفر رو به من نزنند….خفه خون گرفتم و با حالت گرفته فقط نگاه کردم…..
دلبر باز مزه پرونی کرد و گفت:به به!!!مرسی آرسام…..(دیگه حسابی دختر خاله شده بود)…..من که پایه ام…..
در کمال ناباوری ۳-۴پیک همزمان خوردند و هیچی نشد و خیلی سرحال به بگو و بخند و همخونی مشغول شدند……آقامحمد سر پیک دوم حالش بد شد و معده درد گرفت و رفت داخل کلبه و خوابید…..
اون لحظه من هم خسته بودم و دلم میخواست بخوابم ولی از یه طرف بخاطر اقا محمد نمیتونستم برم داخل کلبه و از طرف دیگه اصلا صلاح نمیدیدم که دلبر رو با آرسام تنها بزارم،،، روی همین حساب مجبور شدم تحمل کنم تا مشروب خوری اونا تموم شه…..
واقعا شرایط سختی بود و از درون خودخوری میکردم….
تصورشو بکنید همسرم با یه خانم دیگه مشروب خوری کنه و بدون اینکه منو ادم حساب کنند به حرفهای مسخره ی همدیگه بخندند و من هم چاره ایی جز نگاه کردن نداشته باشم……
هیچ وقت آرسام رو اینجوری ندیده بودم و داشتم شاخ در میاوردم……به هر طریقی بود بساط جمع شد و رفتیم داخل کلبه…..
با فاصله دو تا تشک پهن کردیم و روش دراز کشیدیم…..آرسام بخاطر مشروب داغ کرده بود و بخاطر همین شرم و حیارو کنار گذاشت و منو محکم بغلش کرد…..
بقدری از دستش عصبانی شدم که صورتمو به سمت دیوار کردم و محلش ندادم…..
همون لحظه دلبر بلند بلند خندید و شروع به مزخرف گویی کرد……آقا محمد رو صدا زد و چرت و پرت گفت….( از شرمم نمیتونم اینجا بازگو کنم…..)…..
بعد که دید اقا محمد بیدار نمیشه چندین بار تکرار کرد:بخشکی ای شانس……شوهر مارو ببین…………….
اشک از چشمهام جاری شد و خدارو صدا کردم…..از خدا کمک خواستم تا منو از اون جو نجات بده……خدایا منو از شر شیطان حفظ کن……….
من به این نوع برخورد و پوشش و رفتار عادت نداشتم و واقعا داشتم اذیت میشدم……..داشتم دیوونه میشدم و دلم میخواست از ته دل مامان و بابا رو صدا بزنم ولی……حیف که همیشه انگ بچه ننه و لوس و ننر و امل به ادم میزدند…..
اعتراف میکنم که بعداز خدا خانواده یه حامی بزرگی توی این دنیا برای انسانهاست…..
ادامه دارد…..
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷@Modafeane_harame_velayat
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارزش_های_زندگی
#قسمت_چهاردهم
آرسام یهو اروم شد و اومد جلوتر و دستمو گرفت و با مهربونی گفت:خانمم!!هر چی بهت گفتم قبول نکردی و گفتی خانواده ام مخالفند،،،من هم حرفی نزدم و طبق روال شما پیش رفتم…..الان که اینجا خانواده ات نیست…..از کی میترسی ؟؟؟؟رضمن تو زن عقد کرده ی منی…..من باید تصمیم بگیرم چیکار کنیم وکجا بخوابیم نه خانواده ات……نسیم!!عزیزم بیا بریم داخل تا متوجه نشند که بحثمون شده……..
حس کردم میخواهد با حرفهاش رامم کنه(خرم کنه)……
آرسام دستی به سر و صورتش کشید و ادامه داد:خیالت راحت ،،اتفاقی نمیفته…..به من اعتماد نداری؟؟؟؟
به قیافه ی ناراحتش نگاه کردم….چشمهای سبزش که همیشه مسخرش میشدم رام کرد…..رامش شدم چون میترسیدم از دستش بدم…….از جذابیتش میترسیدم……میدونستم که با لجبازی مشکلی حل نمیشه جز اینکه خودمو انگشت نما کنم …. حرفشو گوش و سکوت کردم و باهم داخل کلیه شدیم…………..
وسایلمونو جابجا کردیم و بعدش تا غروب اطراف رو گشتیم…..چشمه های زلال و هوای مه الود و طبیعت بکر بکر که همیشه آرزوشو داشتم ولی……..آه……
نزدیک غروب دلبر،، اسپیکری که همراه داشت رو روشن کرد و مشغول رقصیدن شد……رقص با اون اندام و لباسهای جذب…….
آقامحمد در حال درست کردن کباب با گوشتهایی که آرسام خریده بود شد و دلبر هم همچنان می رقصید و چشم و ابرو بالا مینداخت و قر میداد……….
چند دقیقه بعد آرسام از جاش بلند شد و رفت از کوله پشته ی خودش یه شیشه نوشیدنی اورد..،،.بعد رو به جمع کرد و گفت:توی این هوای سرد فقط این نوشیدنی میچسبه….اینه که میتونه بدنمونو داغ کنه……
از تعجب چشمهام گرد شد…..آرسام در طول این دو سال اصلا مشروب نخورده بود و توی جمع خانوادگیش هم به هیچ وجه ندیده بودم…..چطور شده بود….؟؟؟؟
انگار این سفر هر بار برای من یه سوپرایز داشت تا آرسام رو بیشتر بشناسم…. از قدیم گفتند که اگه میخواهی طرف رو بشناسی چند روزی باهاش سفر برید……
به خودم گفتم:بهتره ساکت باشم تا انگ خراب کردن جمع و سفر رو به من نزنند….خفه خون گرفتم و با حالت گرفته فقط نگاه کردم…..
دلبر باز مزه پرونی کرد و گفت:به به!!!مرسی آرسام…..(دیگه حسابی دختر خاله شده بود)…..من که پایه ام…..
در کمال ناباوری ۳-۴پیک همزمان خوردند و هیچی نشد و خیلی سرحال به بگو و بخند و همخونی مشغول شدند……آقامحمد سر پیک دوم حالش بد شد و معده درد گرفت و رفت داخل کلبه و خوابید…..
اون لحظه من هم خسته بودم و دلم میخواست بخوابم ولی از یه طرف بخاطر اقا محمد نمیتونستم برم داخل کلبه و از طرف دیگه اصلا صلاح نمیدیدم که دلبر رو با آرسام تنها بزارم،،، روی همین حساب مجبور شدم تحمل کنم تا مشروب خوری اونا تموم شه…..
واقعا شرایط سختی بود و از درون خودخوری میکردم….
تصورشو بکنید همسرم با یه خانم دیگه مشروب خوری کنه و بدون اینکه منو ادم حساب کنند به حرفهای مسخره ی همدیگه بخندند و من هم چاره ایی جز نگاه کردن نداشته باشم……
هیچ وقت آرسام رو اینجوری ندیده بودم و داشتم شاخ در میاوردم……به هر طریقی بود بساط جمع شد و رفتیم داخل کلبه…..
با فاصله دو تا تشک پهن کردیم و روش دراز کشیدیم…..آرسام بخاطر مشروب داغ کرده بود و بخاطر همین شرم و حیارو کنار گذاشت و منو محکم بغلش کرد…..
بقدری از دستش عصبانی شدم که صورتمو به سمت دیوار کردم و محلش ندادم…..
همون لحظه دلبر بلند بلند خندید و شروع به مزخرف گویی کرد……آقا محمد رو صدا زد و چرت و پرت گفت….( از شرمم نمیتونم اینجا بازگو کنم…..)…..
بعد که دید اقا محمد بیدار نمیشه چندین بار تکرار کرد:بخشکی ای شانس……شوهر مارو ببین…………….
اشک از چشمهام جاری شد و خدارو صدا کردم…..از خدا کمک خواستم تا منو از اون جو نجات بده……خدایا منو از شر شیطان حفظ کن……….
من به این نوع برخورد و پوشش و رفتار عادت نداشتم و واقعا داشتم اذیت میشدم……..داشتم دیوونه میشدم و دلم میخواست از ته دل مامان و بابا رو صدا بزنم ولی……حیف که همیشه انگ بچه ننه و لوس و ننر و امل به ادم میزدند…..
اعتراف میکنم که بعداز خدا خانواده یه حامی بزرگی توی این دنیا برای انسانهاست…..
ادامه دارد…..
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_چهاردهم
اما کار مادرشوهرم که لباس سفید پوشیده بود یادم نرفته بود و وقتی میدیدمش حرص میخوردم.
چهلم مادرمم گذشت.سخت اما گدشت.حسابی افسرده شده بودیم.پدرمون هم که به فکر ازدواج مجدد بود.
وقتی وارد ۷ماه بارداریم شدم درست ۲ماه بعداز فوت مادرم.مادرشوهرم رفته بود خونه پسرش مهمونی صبحش حالش بد شد و بردنش بیمارستان.از قضا من هم واسه چکاپ همون دور برا بودم..شوهرم زنگ زد که مادرم بیمارستانه من اونجام توبیا اونجا
خودمو رسوندم.پشت در منتظر بودن که بعد ۲ساعت خبر فوتش رو اوردن.همه زدن زیر گریه حتی من.چون من مثل اون انقدر بدجنس نبودم
باورم نمیشد فوت کرده.بقیه هم خودشون از راه دور نزدیک رسوندن.بعد بردنش برای شستن و کفن کردن.وقتی بقیه رسیدن تا شب دفنش کردن.همه گریه رو زاری و نوحه خونی.
چون تو خونه مادرشوهر زندگی میکردیم اونجا قل قله شد.۱۰۰نفر ادم هرروز تو خونه حتی اتاق ما شب و روز تا مراسمات تمام بشه.من با اون شکم حمالی.اخرم کمر درد گرفتم و خونریزی کمی بهم دست داد.که خودشون دیگه دیدن شرایطم بده کارهارو انجام میدادن.
حتی خواهرام هم اومدن برای مراسم
چقدر از شلوغی خسته شده بودم.از گریه زاری ها.از اینکه وقت استراحت نداشتم
مراسم هفت که تمام شد گفتن حالا که مادر مرده شما این اتاقم بگیرید چون پسرتون بزرگ شده و زشته پیش شما بخوابه.
گفتم بزارید برای بعدچهلمش.با اینکه فوت کرده بود و براش گریه کرده بودم تهه دلم ازش راضی نبودم و نمیتونستم ببخشمش.
اوایل یکسره خوابشو میدیدم..خیلی هم ترسناک و کمک میخواست ازم.اوف خدا چه دلهر اور بود خواب و کابوس ها
اخر بعد چهلمش تو مزارش گفتم بهم بد کردی اما بیخیال من بخشیدمت انقدر نیا تو خوابم.
بعدش دیگه خوابشو ندیدم.راحت شدم.بچه تو شکمم دنیا نیومده چه چیزا که تجربه نکرد.
پدربزرگمم فوت کرده بود تو روزهای اول بارداریم..کلا فقط ناراحتی کشیده بودم
اخلاق شوهرمم کلا عوض شده بود.احساس میکردم مشکوک میزنه.زن هستم و خوب حس میکردم.اما مدرک نداشتم.
اخرای بارداری رفتم شهرم برای خرید سیسمونی از مغازه خالم.با پول خودم ۲ملیون خرید کردم..کلی لباس کمد ر
و کالسکه وکریر و همه چییی
ساک هم بستم اماده کردم گذاشتم کنار
شوهرم میرفت سرکارو میومد.پسزشم دیگه بزرگتر میشد تلخ تر میشد.تمام کاراشو میکردم ولی احترام گذاشتن بلد نبود انگار نوکرشم
روز زایمانم رسید و زنگ زدم به شوهرم که دردم از دیشب شروع شده .گفت تا بیام طول میکشه بزار به زن داداشم بگم ترو ببره تا من برسم.
گفتم نه هنوز شدید نیست میگیره ول میکنه وقت هست.شده بودم عین بادکنک.شکمم بزرگ بزرگ.۱۰ دقیقه بعد صدای دروازه اومد و دیدم بعله جاری و پسرش اومدن منو ببرن
گفتم زوده منتطر میمونم اما گفت نه بریم
پسر شوهرمم اومد باهم راه افتادیم.
تو راه جاریم میکفت بزار اسم بچه رو اون انتخاب کنه
منظورش پسرشوهرم بود.واسه خود شیرینی.
گفتم نه من انتخاب کردم تمام شد
هرچی گفت گفتم نه مگه بچه بازیه اسم
رسیدیم بیمارستان و منو معاینه کردن و لباس بیمارستان رو پوشیدم
گفتن هنوز خوب رحم ت باز نشده.راه برو توراهرو
شوهرم رسیده بود و پشت در دیدمش و تلفنی حرف زدم
درد میکرفت و ول میکرد..میدیدم خانوم هایی هستن نوبتی هرکی میره واسه زایمان
چه جیغ و دادهایی میشنیدم دلم داشت میترکید
۱۲ظهر رفته بودیم انقدر بودم تا ۴صبح دیدم کمرم داره میشکنه..درد پدرمو در اورده بود.
کیسه اب پاره نشده بود و من داشتم تخت رو گاز میگرفتم.سر دخترم اینجوری نبودم
شاید سنم کمتر بود یا بچه دختر بود دردش فرق داشته.نمیدونم
خداروصدا میزدم بعد جاریمو..دیگه از درد حالت تهوع گرفتم
بعد دیدن درد دارم اومدن کیسه اب پاره کردن خودشون.دیگه لگنم سنگین شد انگار داشت میفتاد بچه.یا خداا
بردن منو اتاق زایمان.بچم درشت بود.
با بدبختی ساعت ۵پسرم به دنیا اومد و درد هام کم شد.نگاه کردم دیدم شبیه پدرشم هست
و
ادامه دارد....
✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده؟ چیزے میخواے؟
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا؟ چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما؟
-بلہ
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے؟؟
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء؟
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے؟
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ؟؟
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم،
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟
_ایـنا چیہ میگے دختر؟ خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده؟
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
✍ ادامه دارد ....
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا را بزنید تا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#عاشقانه_دو_مدافع
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_چـهـاردهــم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت💙
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه😆
-میزنمت ها⛏
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️
توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎
ادامه دارد...🍃
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🎁 @BEIT_Al_SHOHADA
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی #قسمت_چهاردهم
🔺توکل نداشتن
🎤استاد امینی خواه
✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
💫 @Beit_al_Shohada
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✨أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج✨