eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
25.2هزار ویدیو
308 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
اون روز متوحه نشدم که چه اشتباه بزرگی کردم…..شب آرسام برامون کباب درست کردم و کنار ساحل خوردیم و بعدش آقا محمد برامون خوند…… بعداز اقا محمد نوبت دلبر شد .،،..دلبر هم با صدای نازک و قشنگش از شادمهر خوند….دیدم که آرسام محو دلبر و صداش شده بود…..حس میکردم توی دلش داشت منو با اون مقایسه میکرد…،………… اواز خوندن دلبر که تموم شد،،براش کف زدیم و آرسام به شوخی گفت:واقعا اینجا حیف شدی دلبر !!……… نوبت من شد…..هر چی اصرار کردند گفتم :من هیچ آهنگی رو حفظ نیستم……. دلبر گفت:مگه میشه…..تو که مال همین دهه ایی چرا آهنگی حفظ نیستی……؟؟؟ گفتم:حفظ هستم ولی صدام قشنگ نیست.،،تا به حال برای کسی نخوندم….. دلبر با پوزخند و شوخی گفت:حتی برای آرسام خان!!؟؟؟ به آرسام نگاه کردم …..حرفی نزد ،،،،نه ازم تعریف کرد و نه حتما دفاع…….انتظار داشتم مثل همیشه بغلم‌ کنه و بگه من همینجوری دوستش دارم…..اما هیچ عکس العملی نشون نداد……. دلبر گفت:خیلی دیر وقته ،،بریم بخوابیم…… همگی بلند شدیم و رفتم سمت اتاق‌هامون…….اون شب برعکس شبهای قبل ،آرسام نوازشی نکرد و فقط به شب بخیر عزیزم بسنده کرد و چشمهاشو بست…… تازه به خواب رفته بودم که با صدایهایی از خواب بیدار شدم و در رو باز کردم و متوجه شدم صدای زناشویی آقامحمد و دلبر (…..سانسور……)…………… خیلی برام عجیب بود……واقعا درک نمیکردم این حجم بی خیالی دلبر رو……. وقتی در رو اروم یستم متوجه شدم آرسام توی جاش جابجا شد…..با خودم گفتم:یعنی این صداهارو شنید؟؟؟؟ رفتم روی تخت و هندزفری گذاشتم توی گوشم و خوابیدم….. نیمه های شب آرسام منو بغلش گرفت…..توی حالت خواب و بیدار فکر کردم و با خودم گفتم:نکنه صداها و رفتار دلبر روی آرسام تاثیر گذاشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه چیکار کنم؟؟؟من نسیم هستم و مادرم منو اینطوری تربیت کرده و اون دلبره……نمیتونم که بخاطر رفتار دیگرون هر روز رنگ عوض کنم؟؟میتونم؟؟؟؟؟از طرفی سکوت و سادگی و نوع زندگیمو از روز اول آرسام دیده و بعد انتخابم کرده……دو ساله که منو میشناسه و حتی یکبار اعتراض نکرده که چرا فلان کار رو نمیکنی؟؟؟؟همیشه از رفتار و تیپ و قیافه ام تعریف کرده…………… خیلی نگران و ناراحت شدم……تا نزدیکیهای صبح تو فکر بودم……میدونستم که همین تیشرت و شلوار رو هم پیش آقا محمد میپوشم از نظر خانواده قابل قبول نیست و من دارم بخاطر آرسام زیاده رویی میکنم……. چون فکرم درگیر بود درست نخوابیدم …..صبح زودتر از همه بیدارشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه….. مشغول آماده کردن صبحونه بودم که سر و‌کله ی دلبر پیداش شد….،..اعتراف میکنم که واقعا نسبت بهش حسادت و حس خطر میکردم..،.. دلبر با یه تاپ مشکی و یه شلوار جین کوتاه و جذاب و موهای مشکی بلند و خیس اومد سمتم……… با خودم گفتم:خوبه که مثلا پول ندارند ولی هر روز یه لباس نو میپوشه،،،!؟خب اگه من هم بینی مو مثل اون عمل و آرایش میکردم و مژه میکاشتم و لبهامو ژل میزدم ازش جذاب‌تر میشدم……..از کجا پول میاره پول این همه کار رو میده؟؟؟؟ همینطوری که به دلبر خیره شده بود و با خودم فکر میکردم یهو دلبر با خنده گفت:صبح بخیر ،،،،چی شده؟؟؟با نگاهت منو خوردی؟؟؟ بزور یه لبخند الکی زدم و گفتم:سلام ،،،بفرما………….. دو تایی مشغول خوردن شدیم……باید یه جوری سرحرف رو باز و بهش گوشزد میکردم….. لقمه امو قورت دادم و گفتم:از دخترت سحر خبر داری؟؟؟؟ دلبر با بیخیالی گفت:اره بابا…..دیشب رفته خونه ی خواهرم……حسابی پیش بچه های خواهرم بهش خوش میگذره…،…حالا به جایی برنمیخوره یه چند روزی ما هم مجردی خوش بگذرونیم…… با پوزخند گفتم:اره معلومه…..زن و شوهر دیروز حسابی از خجالت هم در اومدید…..اون از استخر و اون هم از ناله های بلند شبونه…..تو که غروب از سرد بودن شوهرت مینالیدی؟؟؟؟ دلبر قهقهه ایی زد و جوری که انگار از حرفهام خوشش اومده باشه گفت:هنوز هم میگم که محمد سرده……این منم که بلدم چطوری به راهش بیارم……بالاخره من هم جوونم و نیاز دارم،،،،،،……….. دلبر بلند بلند حرف میزد و من هم با حس خیلی بدی بهش خیره شده بودم که یهو با صدای سلام کردن آرسام هر دو برگشتیم…… وای….یعنی از کجای حرفهامونو شنیده بود…؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه دارد……. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
یهو آرسام سلام کرد و هر دو باهم برگشتیم سمتش………نمیدونم از کی اونجا بود و از کجای حرفهامونو شنیده بود…… دلبر بدون اینکه دستپاچه بشه با خوشرویی جواب سلامشو داد ولی من دوباره هنگ موندم و نتونستم زود خودمو جمع و جور کنم…… بالاخره با تلاش خودمو با چای ریختن جمع و جور کردم…..چای رو گذاشتم جلوی آرسام و گفتم:بفرمایید صبحونه…… بعد ته دلم گفتم:لعنت به این مسافرت….لعنت به این دوستی….آخه کی این سفر تموم میشه…..؟؟؟؟؟؟؟؟ بعداز صبحونه نزدیک ظهر حرکت کردیم بسمت ارتفاعات….دو ساعتی پیاده رویی کردیم تا رسیدیم به آبشار…..اونجا دیدم چند تا کلبه ی چوبی هست…..تاره متوجه شدم که ویلای ییلاق همین کلبه های چوبی رو میگند….. رفتیم کنار آبشار و دست و صورتمونو شستیم و چند تا عکس گرفتیم و ناهاری که همراه برده بودیم رو لبه ی دره خوردیم…… بعداز ناهار یه کم اون اطراف گشتیم ،….اونجا بعضی از مسافرا دستشون کاسه ی آش بودکه آرسام از نگاهم متوجه شد که دلم آش میخواهد….. زود رفت و چهار تا کاسه سفارش داد ….منو اقا محمد روی صندلی چوبی نشسته بودیم و دلبر هم اطراف رو میگشت….. آرسام با سینی آش‌ها برگشت….. همین که آرسام سینی رو گذاشت روی میز دلبر که کنار جاده بود با ذوق گفت:آرسام!!!چند تا عکس از من میگیری؟؟؟اینجا منظره ی خیلی قشنگی داره……. آرسام بطرفش حرکت کرد و گوشی رو ازش گرفت…..برام خیلی جای تعجب داشت که چرا به آقامحمد یا من نگفت…… آرسام حدود یک ربعی از دلبر با ژستهای مختلف عکاسی کرد….. بالاخره تموم شد و اومدند پیش ما…… آقامحمد که بیخیال در حال خوردن آش بود…انگار همین که تمام هزینه های سفر به بهترین نحو به پای آرسام بود براش کفایت میکرد…… دوباره حرکت کردیم بسمت کلبه ی ییلاقی که رزرو کرده بودیم…..خیلی طبیعت بکر و با صفایی بود…..مه و سرما و مردمان بومی ،همه و همه جذابیت داشت و فقط دلبر بود که با احساسات عمیقش حس خوشایندی رو برای آرسام رقم میزد……. من هم ذوق زده و هیجان داشتم ولی حرکات و حرفهای دلبر ذوقمو میگرفت و نمیتونستم به زبون بیاوردم……. وقتی رسیدیم به کلبه متوجه شدم که کلبه ییلاقی ایی که میگفتند فقط یه اتاق هست و یه دونه هم چراغ نفتی برای گرم کردن محیطش داره،……در حقیقت باید همه باهم داخل اون کلبه که حکم یه اتاق رو داشت دور چراغ میخوابیدیم……. سریع آرسام رو به بهونه ایی کشوندمش بیرون و با ناراحتی زیاد گفتم:آرسام.!!اینجا که اتاق خواب نداره؟؟؟مجبوریم برگردیم…. آرسام گفت:میدونستم نداره چون اینجا همشون کلبه هستند و معمولا برای دو نفر طراحی شده……..صاحبش بخاطر اصرار من قبول کرد که به چهارنفر اجاره بده….. گفتم:آرسام نمیشه که …من پیش یه مرد نامحرم نمیتونم بخوابم….. آرسام گفت:این همه راه رو اومدیم ،،،،تا بخواهیم برگردیم هوا تاریک میشه ‌و ممکنه راه رو گم کنیم…… واقعا مسخره بود….انگار رفتار اون زن و شوهر روی آرسام هم اثر گذاشته بود و بی عار و بی توجه شده بود…… همینجوری با اخم و بهت خیره نگاهش کردم… که آرسام اروم گفت:چیزی شده نسیم؟؟؟ مثل یه باروت منفجر شدم و گفتم:تازه میپرسی چیزی شده؟؟؟یعنی نمیدونی چی شده؟؟؟رفتار این زن و مرد به اصطلاح دوست رو نمیبینی؟؟؟؟وقیح بودنشوتو ندیدی؟؟؟؟همه ی اینا به کنار،،،چطور میتونی قبول کنی من که همسرتم پیش یه مرد نامحرم بخوابم؟؟؟؟بفهم اینو…….آرسام !!اگه خانواده ام بفهمند….. آرسام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:نسیم !!!تموم کن این امل بازیهارو…..محرم و نامحرم چیه؟؟؟مگه الان کسی محرم میفهمه یا نامحرم؟؟؟؟….نسیم!!!توی قرن چندم موندی تو؟؟؟…..اصلا این بدبخت کار غیر شرعی و خلاف که انجام نداده….شوهرشه و به قول تو محرم………… ادامه دارد….. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
آرسام یهو اروم شد و اومد جلوتر و دستمو گرفت و با مهربونی گفت:خانمم!!هر چی بهت گفتم قبول نکردی و گفتی خانواده ام مخالفند،،،من هم حرفی نزدم و طبق روال شما پیش رفتم…..الان که اینجا خانواده ات نیست…..از کی میترسی ؟؟؟؟رضمن تو زن عقد کرده ی منی…..من باید تصمیم بگیرم چیکار کنیم و‌‌کجا بخوابیم نه خانواده ات……نسیم!!عزیزم بیا بریم داخل تا متوجه نشند که بحثمون شده…….. حس کردم میخواهد با حرفهاش رامم کنه(خرم کنه)…… آرسام دستی به سر و صورتش کشید و ادامه داد:خیالت راحت ،،اتفاقی نمیفته…..به من اعتماد نداری؟؟؟؟ به قیافه ی ناراحتش نگاه کردم….چشمهای سبزش که همیشه مسخرش میشدم رام کرد…..رامش شدم چون میترسیدم از دستش بدم…….از جذابیتش میترسیدم……میدونستم که با لجبازی مشکلی حل نمیشه جز اینکه خودمو انگشت نما کنم …. حرفشو گوش ‌و سکوت کردم و باهم داخل کلیه شدیم………….. وسایلمونو جابجا کردیم و بعدش تا غروب اطراف رو گشتیم…..چشمه های زلال و هوای مه الود و طبیعت بکر بکر که همیشه آرزوشو داشتم ولی……..آه…… نزدیک غروب دلبر،، اسپیکری که همراه داشت رو روشن کرد و مشغول رقصیدن شد……رقص با اون اندام و لباسهای جذب……. آقامحمد در حال درست کردن کباب با گوشتهایی که آرسام خریده بود شد و دلبر هم همچنان می رقصید و چشم و ابرو بالا مینداخت و قر میداد………. چند دقیقه بعد آرسام از جاش بلند شد و رفت از کوله پشته ی خودش یه شیشه نوشیدنی اورد..،،.بعد رو به جمع کرد و گفت:توی این هوای سرد فقط این‌ نوشیدنی میچسبه….اینه که میتونه بدنمونو داغ کنه…… از تعجب چشمهام گرد شد…..آرسام در طول این دو سال اصلا مشروب نخورده بود و توی جمع خانوادگیش هم به هیچ وجه ندیده بودم…..چطور شده بود….؟؟؟؟ انگار این سفر هر بار برای من یه سوپرایز داشت تا آرسام رو بیشتر بشناسم…. از قدیم گفتند که اگه میخواهی طرف رو بشناسی چند روزی باهاش سفر برید…… به خودم گفتم:بهتره ساکت باشم تا انگ خراب کردن جمع و سفر رو به من نزنند….خفه خون گرفتم و با حالت گرفته فقط نگاه کردم….. دلبر باز مزه پرونی کرد و گفت:به به!!!مرسی آرسام…..(دیگه حسابی دختر خاله شده بود)…..من که پایه ام….. در کمال ناباوری ۳-۴پیک همزمان خوردند و هیچی نشد و خیلی سرحال به بگو و بخند و همخونی مشغول شدند……آقامحمد سر پیک دوم حالش بد شد و معده درد گرفت و رفت داخل کلبه و خوابید….. اون لحظه من هم خسته بودم و‌ دلم میخواست بخوابم ولی از یه طرف بخاطر اقا محمد نمیتونستم برم داخل کلبه و از طرف دیگه اصلا صلاح نمیدیدم که دلبر رو با آرسام تنها بزارم،،، روی همین حساب مجبور شدم تحمل کنم تا مشروب خوری اونا تموم شه….. واقعا شرایط سختی بود و از درون خودخوری میکردم…. تصورشو بکنید همسرم با یه خانم دیگه مشروب خوری کنه و بدون اینکه منو ادم حساب کنند به حرفهای مسخره ی همدیگه بخندند و من هم چاره ایی جز نگاه کردن نداشته باشم…… هیچ وقت آرسام رو اینجوری ندیده بودم و داشتم شاخ در میاوردم……به هر طریقی بود بساط جمع شد و رفتیم داخل کلبه….. با فاصله دو تا تشک پهن کردیم و روش دراز کشیدیم…..آرسام بخاطر مشروب داغ کرده بود و بخاطر همین شرم و حیارو کنار گذاشت و منو محکم بغلش کرد….. بقدری از دستش عصبانی شدم که صورتمو به سمت دیوار کردم و محلش ندادم….. همون لحظه دلبر بلند بلند خندید و شروع به مزخرف گویی کرد……آقا محمد رو صدا زد و چرت و پرت گفت….( از شرمم نمیتونم اینجا بازگو کنم…..)….. بعد که دید اقا محمد بیدار نمیشه چندین بار تکرار کرد:بخشکی ای شانس……شوهر مارو ببین……………. اشک از چشمهام جاری شد و خدارو صدا کردم…..از خدا کمک خواستم تا منو از اون جو نجات بده……خدایا منو از شر شیطان حفظ کن………. من به این نوع برخورد و پوشش و رفتار عادت نداشتم و واقعا داشتم اذیت میشدم……..داشتم دیوونه میشدم و دلم میخواست از ته دل مامان و بابا رو صدا بزنم ولی……حیف که همیشه انگ بچه ننه و لوس و ننر و امل به ادم میزدند….. اعتراف میکنم که بعداز خدا خانواده یه حامی بزرگی توی این دنیا برای انسانهاست….. ادامه دارد….. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
حالم خیلی خیلی بد بود..…..از ته دل خدارو صدا کردم و گفتم:خدایا منو از شر شیطان نجات بده……. تا خدارو صدا کردم حس کردم کم کم دستهای آرسام داره شل و بعدش کلا ول شد…..برگشتم و دیدم خوابش برده……یه خواب عمیق……. همون لحظه دلبر هم از زور مستی افتاد روی بالشت و رفته رفته صدای حرف زدنش ضعیف و ضعیف تر و کلا قطع شد و خوابید…… اونا خوابیدند اما من تا صبح خوابم نبرد و نشسته به پنجره خیره شدم و در نهایت نزدیک صبح طاقت نیاوردم و همونطوری نشسته ،،خوابم برد……………… بخاطر اینکه زیر پتو نبودم سرما خوردم…..صبح که همگی بیدار شدیم آرسام با دیدن وضعیت حالم و سرماخوردیگیم از کلبه ی همسایه یه بخاری برقی گرفت تا کلبه امون گرمتر بشه….. تب خفیفی داشتم و بینی ام کیپ شده بود….من داخل کلبه در حال استراحت بودم و آقا محمد هم که مثل روزهای قبل مشکوک میزد و‌ مرتب غیب میشد……. آرسام گفت:نسیم جان!!تو استراحت کن من برم از مرکز بهداشت این منطقه برات دارو بگیرم……… هنوز حرف آرسام تموم نشده بود و من هم جوابی نداده بودم که دلبر گفت:منو هم تا چشمه برسون ،میترسم تنهایی برم و کلبه رو گم کنم…………. با این حرفش دلم هری ریخت اما نه حالشو داشتم باهاش برخورد کنم و نه جرأتشو…..میترسیدم توی چشم آرسام حسود و بد عنق بنظر بیام……. اونا باهم رفتند اما خبری از برگشتن نشد…….یک ساعت گذشت ولی نیومدند……شماره ی آرسام رو گرفتم در دسترس نبود چون اونجا کلا انتن نمیداد……. حالم مساعد نبود و فکرهای مختلفی که میکردم حالمو بدتر میکرد……یه کم دیگه گذشت که صدای خنده های بلند دلبر رو شنیدم و خودمو بزحمت به پشت پنجره رسوندم ‌ودیدم که دوش به دوش آرسام با یه بطری آب کوچیک مثل همیشه شاد و خندون از تپه پایین میاد…… خیلی حرصم گرفت…..نوع پوشش به کنار……خنده و مسخره بازیهاش هم کنار ،،،حالا چرا همش دوروبر آرسال میپلکد……؟؟؟ وارد کلبه شدند و آرسام اومد سمتم و دستمو گرفت و حالمو پرسید……بعدش داروهایی که گرفت بود رو یکی یکی بهم داد و خوردم و گفت:تب داری….. بالافاصله رو به دلبر کرد و گفت:دلبر جان!!!…. دلبر با یه جانم کشداری جوابشو داد ،…..(با خودم گفتم من هنوز اقا محمد رو بدون اقا صدا نکردم این خانم خیلی زود جانم میگه)….. آرسام ازش خواهش کرد تا برای من سوپ درست کنه…،،، داروها و بیماریم و همچنین شب بیدارید که داشتم باعث شد ناخواسته خوابم ببره..،..اصلا دلم نمیخواست بخوابم ولی خوابیدم…… نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای بحث اقامحمد و دلبر بیدار شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم آرسام نیست و زن و شوهر باهم دعوا میکنند….. دلبر به اقامحمد میگفت:منو نمیتونی بپیچونی…..گفتم که اگه این بار شروع کنی بد میبینی،،فکر همه جاشو هم کردم..،.تا الان هم بزور تحملت کردم…… اقامحمد گفت:هیسسس….!!!ارومتر…..من میگم شروع نکردم و نمیکشم…..فقط توی جمع نشستن برام سخته و‌ دوست دارم تنها باشم….. دلبر گفت:معلوم میشه….. تک سرفه ایی کردم و رفتم بیرون……دلبر تا منو دید خیلی ماهرانه با لبخند اومد سمتم و دستی روی پیشونیم کشید و گفت:خوبی عزیزم؟؟؟تب که نداری……بیا بشین تا برات سوپ بکشم….. تشکر کردم ‌و نشستم…..برام سوپ اورد و مشغول ریختن چای شد و‌گفت:مایعات هم برات خوبه………. دلبر روی هم رفته خانم خوب و مهربونی بود البته اگه اون رفتار و پوشش بازشو کنار بزاریم ولی متاسفانه نمیشد اون رفتار و حرکات و پوشش و عشوه هاشو کنار گذاشت…… بعداز خوردن سوپ و داروها حالم بهتر شد ولی تا ظهر فردا همشون بخاطر من موندن توی کلبه………. چند باری سعی میکردم با مامان تماس بگیرم اما آنتن نمیداد،.،،.هر بار که شماره ی مامان رو میگیرم دلبر با خنده میگفت:اینطوری که تو به خانواده ات وابسته ایی ،سحر به ما وابسته نیست..،،….. بعداز ناهار که حالم بهتر شد اون اطراف رو گشتیم و قرار شد فردا صبح برگردیم ویلا…،، ادامه دارد…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
وسایلمونو جمع کردیم و اومدیم پایین پیش ماشین….…همونجا آرسام چند کیلو ماست و کره ی محلی خرید و برگشتیم ویلا…… وارد ویلا که شدیم دلبر گفت:آب و هوای ییلاق روی سرمون مونده ،بهتره بریم یه دوش بگیریم… … تا اینو گفت خودش سریع رفت سمت حموم…..منو آرسام روی مبل نشسته بودیم و توی گوشی عکسهای این چند روز رو نگاه میکردیم …… چند دقیقه ایی گذشت و دلبر از اتاقش با یه تاپ و شلوارک سفید رنگ و آرایش غلیظ خوشحال و خندون اومد بیرون……(خیلی زرنگ بود و همزمان و سریع چند تا کار رو باهم انجام میداد)….. اومد سمت ما و با جدیت و لبخند گفت:نسیم جان!!!تو هنوز نشستی؟؟؟بلند شو دختر،،،،برو یه دوش بگیر…..هم تب داشتی و عرق کردی و هم مسیر خسته ات کرده…..بدو که میخواهیم بریم ساحل…….محمد کجا رفت؟؟؟؟ آرسام گفت:به من گفته بود که یکی از دوستای هم خدمتیش این اطراف زندگی میکنه رفت به اون سر بزنه..،،، دلبر با بیخیالی گفت:اها….. با خودم گفتم:فرصت دادی که برم دوش بگیرم؟؟زود پریدی توی حموم و حالا هم پیش شوهرم اینجوری با من حرف میزنی؟؟؟؟؟؟ من ادم شکاکی نبودم ولی اصلا دوست نداشتم تنهاشون بزارم …… از طرفی دوش هم نمیگرفتم ،،پشت سرم حرف میشد وبهم سلخته و کثیف و غیره میگفتند..،.. بلند شدم با دلهره و نگرانی رفتم حموم…..یه دوش چند دقیقه ایی گرفتم و یه پیراهن ساحلی آبی رنگ بلند پوشیدم و اومدم بیرون….. توی پذیرایی کسی نبود…..نگران رفتم سمت حیاط و دیدم آرسام و دلبر روی بالکن کاملا جفت هم نشستند و دارند میگند و میخندند….. خیلی عصبانی شدم و با خودم گفتم:حالا بگیم دلبر جلفه،،،آرسام چی؟؟؟معلومه که بدش نمیاد باهاش لاس بزنه….. رفتم پیششون……با دیدنم ترسیدند و از هم فاصله گرفتند…..هر کاری کردم که خودمو کنترل کنم و حرفی نزنم نشد…… دختر پررو و بی حیا نبودم پس با من‌من و نفس زنان رو به دلبر گفتم:آقا محمد هنوز برنگشته؟؟؟ دلبربیخیال گفت:نه هنوز…… با حرصی که سعی میکردم پنهونش کنم گفتم:ماشالله چه بیخیال هم هستی….بهتر نیست بیشتر مراقبش باشی؟؟؟خدایی نکرده یه وقت پاش دوباره نلرزه؟؟؟ برای اولین بار دلبر بدون لبخند گفت:نسیم جان!!من مراقبتمو کردم،….تلاشمو کردم….گریه هامو هم کردم..،،.الان هم واقعا دیگه مغزم نمیکشه که صبح تا شب مراقبش باشم……بنظر من زن و مرد باید آزاد باشند و‌خودشون زندگیشونو انتخاب کنند…بچه که نیستیم..،،،، حرفهاش که تموم شد با یه لبخند مصنوعی و ساختگی رفت داخل ویلا..،،،، تا دلبر رفت آرسام با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:چیکارش داری نسیم!!؟؟؟؟حتما باید به روش میاوردی؟؟؟؟ گفتم:مگه دروغ میگم؟؟بهتره به شوهرش فکر کنه و مراقبش باشه نه اینکه همش خودشو به شوهر مردم بچسبونه…..فکر کنم تو هم بدت نمیاید…؟؟؟؟؟ آرسام خودشو به من نزدیک کرد و گفت:نسیم جان!!!این فکرهای مزخرف رو بریز دور…..دلبر گناهی نداره،،،،اون یه زن امروزی و نرمالیه،،،،من که توی رفتارش موردی نمیبینم…..اعتیاد شوهرش هم گناه اون نیست……تو هم بجای این رفتار بچگونه یه کم به خودت برس…..اصلا تو چرا به من نمیرسی؟؟؟؟؟مگه زن من نیستی؟؟؟؟ خدایااااا…..چی میشنیدم؟؟؟؟یعنی عشقم آرسام،،منو دلبر رو داشت مقایسه میکرد؟؟؟؟؟؟؟با دلخوری زیاد رفتم توی ویلا…….. با تعجب دیدم دلبر انگار نه انگار شاد و خندون داره میرقصه،….تصور کنم حرفهای آرسام رو شنیده بود و خوشحال بود…..، همون لحظه آقا محمد هم اومد……دلبر تا دید همه جمع شدیم سریع قلیون اماده کرد(به سه شماره)…،،واقعا دیگه بهش حسودیم میشد…..همه چی تموم بود…… دلبر همه چی تموم بود ولی ارزش‌های زندگی رو زیر پا میزاشت..،.ارزش متاهل بودن و خانواده رو…..ارزش مادر بودن و بچه داشتن رو……ارزش همجنس بودن با من ولی رقابت برای بدست اوردن دل شوهرم،……. همه‌چی تموم بود ولی ……کاش ارزش‌های زندگی رو هم در نظر میکرفت..،،، شب شد و به پیشنهاد آرسام قرار ‌گذاشتیم فردا بریم سمت متل قو…..شام رو رفتیم کبابی محلی و بعدش تا دیر وقت توی جنگل‌ها چرخیدیم و خسته برگشتیم ویلا……. اون شب هم آرسام بدون نوازش من خیلی زود و راحت خوابید،….. ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
جنس و ذات آدمهارو توی سفر میشه شناخت…..آرسام خیلی تغییر کرده بود…..نمیخواهم خودمو تبرئه کنم،،،شاید من هم همسفر خوبی براش نبودم ولی آرسام کلا عوض شده بود و اون پسر همیشگی نبود…..کاملا مشخص بود که از رفتار و حرکات دلبر خوشش میاد و مرتب ازش پیش من تعریف میکرد و ازش بعنوان یه زن نمونه اسم میبرد…… الان‌که فکر میکنم اصلا چیزی بخاطر نمیارم و ‌‌نمیدونم چطوری رفتیم متل قو و چیکار کردیم!؟از مکانهای دیدنش هیچ لذتی نبردم….. فقط یادمه که همونجا توی متل قو اقا‌محمد متوجه ی حالت و ناراحتیم شد و از آرسام خواست که برگردیم تهران…… درسته که دلبر یه کم مقاومت کرد و گفت هنوزیه هفته نشده و دو روز هم بمونیم ولی انگار فقط اقا محمد منو درک میکرد و اصرار به برگشت داشت…….. بالاخره بسمت تهران راه افتادیم…..بقدری حالم گرفته و بد بود که فقط به جاده نگاه میکردم تا ببینم کی تموم میشه….. برعکس من انرژی دلبر تمومی نداشت ،…توی ماشین میرقصید و جیغ میکشید،،..،،آرسام که حسابی حالش خوب بود تمام جاده رو به کل کل و سبقت گرفتن از ماشینشو گذروند،…. نزدیک تهران بودیم که تازه متوجه ی من شد و کمی از سرعت و هیجانش کم کرد و بعداز یه نگاه کوتاه گفت: چته نسیم؟؟؟؟…. پوزخندی زدم و گفتم:هیچی!!…. آرسام یه کم صداشو برد بالاتر و گفت:با تیکه باهام حرف نزن….منظورتون بگو….. با حرص گفتم:فکر نکنم بتونم ،منظورمو برسون ،،آخه هر چی باشه من بچه ام و بلد نیستم به خودم و شوهرم برسم…… آرش عصبانی گفت:اره ..،،.اره….میدونی چرا؟؟؟چون همه چیز برات آماده و فراهمه……اما باز هم ناراضی هستی…..ساکتی…..سردی…،،میدونی منظورم از سرد چیه؟؟؟یا اونو هم نمیدونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با عصبانیت گفتم:اره میدونم،،.خوب هم میدونم…..چون مثل بقیه جلف نیستم سردم؟؟؟درسته؟؟؟؟ آرسام گفت:این بعضیها که میگی با تمام مشکلات مالی و بچه داری و کنار اومدن با شوهر معتادش باز همش میخنده…..با روحیه ایی که داره دل همه رو باز میکنه……مثل یه دختر نوجوونه همش در حال جنب و جوشه……..به خودش حسابی میرسه و وقت کم نمیاره…….تو کی دیدی اون اخم داشته باشه مثل تو…؟؟؟؟حالا تو بهش میگی جلف؟؟؟؟؟؟؟؟ باورم نمیشد که آرسام داشت دلبر رو به یه چشم دیگه میدید…..آرایش جلف و غلیظش و لباسهای تنگ و بدن نماش برای آرسام رسیدن به خودش بود و شر و شور و مشروب خوردن و قلیون کشیدنش هم شاد و شنگول بودنشو برای اون نشون میداد،..،،. گفتم:من هم مشروب بخورم میتونم قهقهه بزنم……. آرسام گفت:خب بخور…..اگه فکر میکنی با مشروب میتونی شاد باشی و برقصی چرا اینکار رو نمیکنی،؟؟؟؟؟چرا لباس زیر هایی که برات با هزار دلخوشی خریدم رو یک بار هم نپوشیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توی ذات من دعوا و کل کل نبود……یاد نگرفته بودم که برای هر حرفی جمله ایی آماده داشته باشم……… سکوت کردم،…..چاره ایی جز سکوت نداشتم…..خفه خون گرفتم……چون تا حدودی حق رو به آرسام میدادم…….سعی کردم عاقلانه رفتار کنم،،،،،بهترین راه کار قطع رابطه با دلبر بود…….پای دلبر رو باید از زندگیمون میبریدم…… با چشمهای پراز اشک به جاده خیره شدم……آرسام از حرفهاش پشیمون شد و ازم عذرخواهی کرد و سعی کرد ازم دلجویی کنه اما آبی که ریخته شده بود دیگه نمیشه جمعش کرد…… بالاخره رسیدیم تهران و از همون توی ماشین از دلبر و شوهرش خداحافظی کردیم…..بعدش از آرسام خواستم منو برسونه خونمون،.،،،..(میتونستم‌برم‌خونه ی آرسام اما اصلا حالم خوب نبود)…… آرسام منو رسوند و یه خداحافظی خیلی سرد باهم کرد و رفت…… با پر و بال شکسته رفتم داخل خونمون…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
وارد خونه شدم…..مثل همیشه مامان تنها بود….مامان بلند شد و اومد منو بغل کرد و‌بوسید ‌وگفت:خوش اومدی…..خوش گذشت….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:برم دوش بگیرم ،میام….. مامان گفت:با همین لباسها برو داخل حموم من برات حوله میارم….. رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و برگشتم پذیرایی پیش مامان….. مامان برام چای ریخت و اومد نشست کنارم و گفت:خب بگو… چه خبر؟؟؟زود برگشتید؟؟؟خوش گذشت؟؟؟؟ دلم پر بود….ناخودآگاه بغض چند روزه ام ترکید و گریه کردم…..مامان نگران بغلم کرد و گفت:چی شده نسیم!؟؟؟؟ رفتارها و کارای دلبر و آرسام رو براش تعریف کردم…..مامان با چشمهای ریز شده پرسید:یعنی در عرض این یکی دو ماهی که باهاش رفت و امد داشتی متوجه ی رفتار دلبر نشده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با این وضعیتی که تو گفتی ،راستش نمیخواهم قضاوت یا غیبتشو بکنم ولی من صلاح نمیدونم با اون زن معاشرت کنید……… گفتم:مامان!من چجوری بگم آخه؟؟؟آرسام اصلا رفتار دلبر رو غیر طبیعی نمیدونه و در عوض منو متهم به سرد و خشک بودن میکنه….با این وضع من چطوری قطع رابطه کنم؟؟؟اصلا روم نمیشه………….. مامان به فکر رفت…..از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:مامان !!!آرسام حس میکنه من براش کم میزارم…… مامان با مهربونی دستمو گرفت و گفت:مادرجان!یه چیزایی دلیه…..شخصیه…….بستگی به خوده آدم داره……..نگاه کن ببین دلت چی میگه…….ببین دلت چی میخواهد……؟….عزیزم !تو کم نزاشتی…….تو مثل ۷۰درصد دخترای جامعه هستی…….نسیم!!در طول این دو سال آرسام این حرفهارو بهت گفته بود؟؟؟؟؟… گفتم:نه بخدا…..اگه میگفت حتما بهت میگفتم……… مامان گفت:میدونم دخترم!!!قسم نخور،…من حرف تورو قبول دارم……حالا چرا تا دو ماه پیش حرفی نمیزد؟؟؟؟حداقل به زبون میاورد تا تو رفتارتو عوض میکردی…..چرا همیشه همه جا از سادگی و اروم بودنت تعریف میکرد؟؟؟ اینکه صبر کنی تا بری خونه ی خودت خواسته ی زیادیه؟؟؟؟؟ مامان اشکمو پاک کرد و ادامه داد:دختر ناز من!!!زن و شوهر باید پای خوب و بد همدیگه وایستند…..ارزش زندگی فقط توی رابطه ی جنسی نیست …. بنظرت همه چی زندگی زناشویی رابطه جنسیه؟؟؟……فردا که رفتی خونه ی خودت،بارداری در پیش رو داری……تا چهل روز بعداز زایمان استراحت نیاز داری……بچه داری و خستگی و خدایی نکرده افسردگی بعداز زایمان و هر ماه یک هفته عادت ماهانه و …… و……و…….و……. گفتم:یعنی من اشتباه نکردم؟؟؟؟ مامان گفت:معلومه که نه…..توی زندگی خیلی مسائل هست که خانمها با اون درگیر میشند بنظرت شوهراشون باید بخاطر این مسائل ازشون گله کنند؟؟؟؟یا اصلا مردی توی زندگی فلج میشه و نمیتونه برای خانمش شوهری کنه ،اون خانم باید ناقبولی کنه؟؟؟؟؟ سرمو انداختم پایین و به هقهقه افتادم……مامان سرمو بلند کرد و گفت:دخترم!!با تمام این حرفها باز هم میگم آرسام شوهرته…..هر چی دلت میگه همون رو انجام بده…..اگه مشکل فقط رابطه است و امکانش هست زودتر عروسی کنید و برید خونه ی مادر و پدرش تا خونه ی خودتون آماده شه……………. بعدش مامان منو محکم بغلش فشرد و گفت:حرف آخرم….از ادمهای سمی دور کن ،،،چه الان و چه توی زندگی خصوصیت….. اون روز و فرداش از آرسام بیخبر بودم ،.،.نه اون زنگ زده بود و نه من…..انتظار داشتم زنگ بزنه ولی نزد…..، روحم خسته بود و همش میخوابیدم….رفتار دلبر و حرفهای آرسام اعتماد به نفسمو ازم گرفته بود و حس ضعیف بودن میکردم……همش فکر میکرد مثل دخترای دیگه شوق جوونی ندارم…..در حالی که تا دو هفته پیش خیلی سرحال و بگو و بخند داشتم……شوخ نبودم اما به شوخیهای برادرم از خنده غش میکردم…… از قبل عید برای عروسی برنامه ریزی کرده بودیم اما من تازه متوجه شده بودم که برای شوهرم کافی نیستم..،…مدام در حال سرچ توی اینترنت بودم تا ببینم چطوری برای شوهرم جذاب بشم و اونو توی دست خودم نگهدارم…… شب دوم برگشت از سفر پیش خانواده نشسته بودم و به حرفها و شوخیهای داداشم گوش میکردم که زنگ خونه زده شد…..داداش رفت در رو باز کرد و گفت:آقا آرسام…… هول کردم و زود دویدم توی اتاقم و لباسهای مرتب تر پوشیدم و اومدم بیرون…..بعداز سلام و احوالپرسی مامان گفت:به موقع اومدی پسرم….قورمه سبزی داریم….. آرسام گفت:مرسی….با اجازتون اومدم نسیم رو با خودم ببرم خونمون…….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
آرسام گفت:با اجازه اتون اومدم نسیم رو ببرم خونمون…. بابا گفت:حتما پسرم….. زود حاضر شدم …… یه دونه از اون ستهای زیر رو هم پوشیدم و با آرسام همراه شدم…..بین مسیر گفتم:چه بی خبر؟؟؟ آرسام گفت:مسیرم این طرف بود با خودم گفتم بیام دنبالت ،،،،استراحت بسه دیگه….. اون روز اول رفتیم بستنی فروشی ،،…بعد یه کم برام خرید کرد….. اون لحظه با خودم گفتم:بهتره کشش ندارم…همین که پای دلبر از زندگیمون بریده بشه بسه….. اون شب خیلی خوش و به خوبی گذشت…. آخر شب رفتیم خونشون….وقتی آرسام رفت سرویس بهداشتی من لباسهامو در اوردم تا ست رو توی تنم ببینه…….اما آرسام خیلی بی تفاوت مثل همیشه کنارم خوابید……. خیلی ناراحت شدم…….مثل همیشه بدون توجه….. با این تفاوت که حس ناکافی بودن اذیتم میکرد……….غافل از اینکه آرسام خیلی وقته این حس رو داشت که من براش کافی نیستم و به روی من نمیاورد ….. بخاطر اینکه خوب نتونستم بخوابم صبح زود بیدار شدم و داشتم سر جام وول میخوردم که صدای پیامک گوشی آرسام بلند شد…..ناخودآگاه نگاه کردم و اسم دلبر مثل پتک کوبید شد روی سرم……. خیلی تعجب کردم….آخه صبح کله ی سحر دلبر چه پیامی به آرسام داده؟؟؟ یواشکی گوشی رو برداشت و اول بیصداش کردم و بعد رفتم زیر پتو و تمام پیامهاشونو خوندم…………… اوایل پیامها از مشکل اعتیاد اقا محمد بود ولی کم کم به درد و دل و نیازشون و جوونی و غیره کشیده شده……اخرین پیامش هم، سلام و صبح بخیر براش فرستاده بود با دو تا قلب بنفش(قلب بنفش نشانه ی رابطه ی جنسی هست)…… کلی توی دلم دلبر رو فحش دادم و به خودم گفتم:پس حدسم درست بود….اون همه عشوه و لباسهای ناجور و غیره بی منظور نبود….. جوابهای آرسام بیشتر عذاب داد،،،دو روز برای من حتی پیام خالی نفرستاد اما برای دلبر کلی دلسوزی و قربون صدقه فرستاده بود……پس سرش با دلبر گرم بود….. درمانده گوشی رو گذاشتم سرجاش ….. یک ساعتی طول کشید تا آرسام بیدار شد و با گفتن سلام خانمم رفت سمت حموم….. بعداز دوش گرفتند اومد پیشم و حالت صورتمو که دید گفت:چیزی شده؟؟؟ با حرص گفتم:نه چیزی نشده فقط چون با صدای پیامک دلبر خانم بیدار شدم بدخواب شدم…….از این به بعد گوشیتو بیصدا کن…. آرسام رنگش پرید اما خودشو نباخت و گفت:اهان پس بگو دردت چیه؟؟؟ بعد گوشیشو انداخت سمت من و ادامه داد :بردار چک کن…اون بدبخت فقط در مورد اعتیاد شوهرش از من کمک میخواست….. حرفی نزدم و بعداز خوردن صبحونه به اصرار مامان جون ،،،،به آرسام گفتم:منو ببر خونمون….. با حالی بدتر از دو روز پیش رفتم خونه…..انگار یه چیزی داشت خراب میشد…… با گریه همه رو به مامان تعریف کردم…..مامان ارومم کرد و گفت:بهتره تا ثابت نشده در مورد شوهرت بد قضاوت نکنی…… همون روز مامان یه نوبت برام از مشاور گرفت….موقع ناهار حال روحیم بقدری بد بود که بابا گفت:چیزی شده نسیم؟؟؟ مامان و بابا هر دو تحصیلات بالا و عالیه و درک بالایی داشتند و نمیشد به این راحتی گولشون زد…..سرمو بلند کردم ‌‌در جوابش گفتم:نه..فقط فکرم مشغوله….مامان در جریانه…… عصر با مامان رفتم پیش مشاور…..اقای دکتر یه اقای جوونه حدودا ۳۵-۳۶ساله بود…. یک ساعتی فقط من براش از زندگیم و آرسال صحبت کردم و اقای دکتر فقط گوش کرد………………. وقتی حرفهام تموم شد اقای دکتر گفت:این چیزهایی که در مورد خودت گفتی بنظر من نه تنها ضعف نیست بلکه اصالت و نجابت یه دختره…….مخصوصا توی این دوره زمانه………….اصلا خودتو ناراحت نکن…..برو پیش همکار خانممون که سکس لوژی هست،،،بهت آموزش میده تا با رعایت خط قرمزتون شوهرتو راضی نگهداری……. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
خانم دکتر هم به من یاد داد که در حین رعایت پوششم میتونم از رنگهای روشن استفاده کنم یا مدل موهامو تغییر بدم مثلا یه روز فر کنم و روز بعد با اتو صاف کنم….چند تا پیشنهاد اخلاقی هم کرد و گفت:در کل فعلا با این کارها خودتو به شوهرت نزدیک کن و اصلا از اون خانم بحثی نکن……………… بعد از اینکه از دکتر و مشاوره برگشتم تمام کارهایی که گفته بودند رو مو به مو انجام دادم…..بقدری از نظر ظاهر عوض شده بودم که حتی برادرم با شوخی و‌خنده این موضوع رو مطرح میکرد..،،، هر روز خودم با آرسام تماس میگرفتم ولی هر بار به بهانه ی شلوغ بودن سرش تلفن رو قطع میکرد……….. خیلی نگران و دلشکسته شده بودم…..تصمیم گرفتم به مامان جون و بابا جون زنگ بزنم و حال آرسام رو بپرسم…… زنگ زدم و گفتم که میخواهم برم اونجا…..باباجون گفت:اره دخترم،،،حتما بیا…..این ده روزی که آرسام نیست هم من دست تنها شدم و هم خانم تنهاست……حتی خانم دیروز میگفت چرا نسیم کم پیدا شده؟؟؟…… دستپاچه گفتم:نه کم پیدا نشدم چون سر آرسام شلوغه نیومدم….. باباجون گفت:درسته سرش شلوغه اما نه به کار خودمون،،،میگه برای یکی از دوستاش مشکلی پیش اومد و میره خونه ی اونا……حتی گاهی تا دیروقت هم خونه نمیاد…… با این‌حرفش گوشم بصدا در اومد….،متوجه نشدم چطوری خداحافظی کردم..،،،، عقلم میگفت یه جای کار میلنگه ولی قلبم میگفت نه مگه میشه با چند ماه رفت و امد با دلبر آرسام نامزد کم سن و سالشو ول کنه و بره بچسبه به یه خانم متاهلم بزرگتر از خودش…..!!؟ گوشی رو برداشتم و به آرسام زنگ زدم…..با چند تا نفس عمیق سعی کردم خودم آروم کنم……۵-۶بار بوق خورددر صورتی که قبلا به دو تا بوق نمیرسید……میخواستم قطع کنم که آرسام گفت:بله……(قبلا جانم میگفت)….. گفتم:سلام آرسام جان….!!!خیلی دلم برات تنگ شده….. آرسام گفت:فعلا کار دارم ،،،غروب میام دنبالت……….. اما غروب باید میرفت مشاوره برای همین گفتم:چون سرت شلوغه خودم میام..،،، انگار که از خداش بود و قبول کرد……… عصر اون روز اول مشاوره رفتم بعدش اومدم حسابی به‌خودم رسیدم و لباسهای روشن پوشیدم و بعد یه جعبه شیرینی دلخواه آرسام رو خریدم و رفتم خونشون.،،،،. رسیدم اونجا و با استقبال مامان جون و بابا جون رفتم داخل…..آرسام فقط دست داد و گفت:شیرینی به چه مناسبتی هست؟؟؟؟ گفتم:چون از این شیرینی ها دوست داری برات خریدم….. فقط یه تشکر خشک و خالی کرد و حتی بازش نکرد تا بخوره چون قبلا با ولع به شیرینی حمله میکرد…..،،،.. بعداز شام آرسام رفت بیرون و ساعت دو نیمه شب برگشت…..(بگذریم که این چند ساعت چی کشیدم)….. وقتی برگشت و دید هنوز بیدارم گفت :یکی از دوستام حالش بد شده بود بردمش بیمارستان برای همین دیر شد….. اینو گفت و باز بدون توجه به من و لباسهام خوابید……خیلی خیلی دلم شکست……. با خودم گفتم:این‌همه سردی آرسام از دو چیز میتونه باشه یا کلا ازم رنجید و سرد شده یا یکی زیرپاشه،….. اون شب حس ناکافی بودنم تبدیل شد به حس اضافه بودن چون آرسام اصلا پسر سردی نبود مخصوصا بعد از دوسال…… صبح وقتی بیدارشدیم صبحونه خورده و نخورده به آرسام گفتم منو رسوند خونه…،،.اون روز حتی نگفت بمون عصر میبرم یا بستنی فروشی ببره یا خرید و گشتن توی خیابون …..هیچ کدوم ……کاملا متوجه بودم که دوست نداره پیشش باشم.،،،، برگشتم خونه…..تا عصر کسل و ناراحت با گوشی و تلویزیون سرگرم شدم…،،، عصر برادرم حاضر شد تا بره باشگاه.،،،،،موقع رفتن گفت:مامان!!امروز دیرتر میام چون با دوستام میخواهیم بریم کافی شاپ…،،. مامان گفت:بسلامت..،،مراقب خودت باش….. برادر رفت و ساعت حدودا ۹شب بود که به گوشیم زنگ زد و گفت:آبجی،،،از آرسام خبر داری؟؟؟ گفتم:نه چطور؟؟؟ گفت:والا ،…رفتیم کافی شاپ ،،،،میخواستیم بریم داخل که دوستم گفت؛:عه….شوهر خواهرت هم اینجاست………نگاه کردم و دیدم با یه خانم که آرایش غلیظ داشت و به قول معروف داف بود نشسته بود و برای اون خانم تولد گرفته…….از خجالتم داخل نشدم و به بچه ها هم گفتم خواهرشه……. گفتم:داداشی !فعلا به کسی حرفی نزن،،،باشه داداش من!!!؟؟؟ گفت:باشه…..ولی اون‌ خانم کیه؟؟؟؟ جوابشو‌ ندادم و گوشی رو قطع کردم چون میدونستم جز دلبر کسی دیگه ایی نمیتونه باشه……. ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گوشی رو قطع کردم…..انگار آب یخ روی سرم ریخته بودند و تمام تنم میلرزید….صورتمو روی بالشت گذاشتم و های های گریه کردم……از ته دلم زار زدم….برای خودم اشک ریختم….برای سادگیم…..برای اینکه دیگه ارزشی برای شوهرم ندارم…،، گریه امونم نداد و با جیغهای بلند سعی کردم خودمو تخلیه کنم…… مامان از صدای گریه ام اومد بالا سرم و علت گریه امو پرسید….. همه چی رو براش تعریف کردم…..مامان هم پا به پای من شروع به گریه کرد…،،بعدش دستی به سرم کشید و گفت:نگران نباش دخترم….شاید خواست خدا این بوده…… توی دلم به خودم گفتم:میخواهم با بابا حرف بزنم….چون بابا مرده حرف آرسام رو بهتر میفهمه…..میخواهم بهش بگم که با آرسام حرف بزنه……..نهههه،…بهتره اول خودم با آرسام حرف بزنم بعدش به بابا بگم…… با این افکار زنگ زدم به بنگاه…….گوشی رو که بابا جون برداشت گفتم:آرسام هست؟؟؟؟ باباجون گفت:نه ،،بنگاه نیستم،،،رفته سر ساختمون………… دوباره با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم به باباجون بگم…..تاکسی گرفتم و رفتم بنگاه………دیدم مغازه شلوغه……زنگ زدم بنگاه و به باباجون گفتم:میشه بیایید بیرون از مغازه ،،،من داخل تاکسی هستم……یه کار خصوصی دارم….. بابا جون اومد کنار تاکسی و گفت:بیا داخل ماشین خودم……با ماشین باباجون حرکت کردیم و تمام حرفهامو بهش زدم و ازش کمک خواستم…… همه چی رو گفتم از اقا محمد و دلبر و مسافرت و‌پیامهاشون و از سردی آرسام با خودم وغیره………… باباجون به سمت خونه ی آقا محمد حرکت کرد….بین مسیر باباجون گفت که خونه رو آرسام بهشون به رایگان در اختیارشون گذاشته ……اونجا بود که متوجه شدم از همون اول آرسام بهم دروغ گفته بود که اقا محمد دنبال خونه ی ارزون تر میگرده………….. رسیدیم جلوی ساختمون اقا محمد اینا…..هر چی زنگ زدیم کسی در رو باز نکرد….. بالاخره یکی از همسایه ها گفت:اقامحمد چون معتاد شده بود مدام با خانمش دعوا داشتند…..نمیدونم کجا رفته ولی خانمش الان داخله و تنهاست……راستی چرا از پسرتون آرسام کلید نمیگیرید ؟؟؟اون هم کلید داره…………… باباجون گفت:مطمئنی خانم خونه است….. گفت:بله،…حتی همسایه ها چند بار به آرسام گفتند که چرا این خانم تنهاست و شوهرش کجاست ،جسارتا پسرتون گفت به کسی ربطی نداره ،خونه ی خودمه میخواهم به این خانم بدم…….. بعد از اینکه دلبر در رو باز نکرد بابا جون منو رسوند خونه و گفت:دخترم تو برو خونه من آرسام رو درستش میکنم…. با تن و روحی خسته رفتم خونه…..حال اون روز منو کسایی که عشقشون بهشون پشت کرده میفهمند……… بین زمین و هوا بودم و دلم میخواست به هر چیزی چنگ بندازم تا خودمو نجات بدم……رفتم داخل اتاقم…… طاقت نیاوردم و به دلبر زنگ زدم…….دلبر مثل همیشه خیلی خندون جواب داد و گفت:سلام نسیم جان…… بدون سلام و احوالپرسی فقط گفتم:بگو چرا با من اینکار رو کردی؟؟؟؟ دلبر صداشو نازکتر کرد و گفت:نسیم جون….تو برای آرسام کافی نیستی….قبول کن هیچ جوره بهم نمیخورید…..میفهمی که چی میگم؟؟؟الان هم من دنبالش نیستم اونه که برای یه لحظه با من بودن لهلهه میزنه….بیشتر از این خودتو اذیت نکن…………… اینو گفت و گوشی رو قطع کرد…..صدای بوق توی گوشم میچرخید و من مثل دیوونه ها گوشی به دستش به روبرو خیره مونده بودم….. پدر و مادر آرسام دو هفته ایی در حال رفت و امد به خونمون بودند و چیزی جز شرمندگی نداشتند و میگفتند آرسام اصلا خونه نمیاد تا گوششو بپیچونیم….. خبر توی کل فامیل پخش شد و هر کدوم به نوعی نمک روی زخممون پاشیدند و در نهایت هم گفتند حتما دختره عیبی داشت که نامزدش ولش کرده…….. دو هفته شد دو ماه….شده بودم پوست و استخوان….لب به غذا نمیزدم و فقط یه کلمه ی توی ذهنم بود: اون منو نخواست…… وقتی بابا پیگیری کرد متوجه شد اقامحمد دخترش سحر رو برداشته و رفته خونه ی پدرش و آرسام هم برای دلبر یه خونه گرفته …. درخواست طلاق دادیم و احضاریه برای آرسام رفت….بعداز حدود سه ماه آرسام بهم پیام داد:میخوام ببینمت……. ادامه دارد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آرسام بدون سلام و احوالپرسی بهم پیام داد:میخواهم ببینمت…..(ساعت و ادرس یه کافه)….. هه….باورم نمیشد این همون آرسام باشه…….پیام و‌محتوی اونو به بابا گفتم …… بابا معتقد بود باید بریم وگرنه لجبازی میکنه و طلاق نمیده…..اما من‌چقدر حقیر بودم که برای حفظ زندگیم رفتم…..البته بابا هم همراهم اومد ولی داخل ماشین نشست….. بدون سفارشی مثل یه چوب خشک منتظرم بود اما با تیپ و قیافه ایی به مراتب بهتر از قبل….،،هر چند همیشه مرتب و خوش تیپ بود چون پول داشت…….. با دیدنش قلبم مچاله شد……بدون حرفی نشستم روبروش….. آرسام گفت:نسیم خودت میدونی که برای چی اینجاییم….ازدواج منو تو از اول هم اشتباه بود….اینو من سه ماه بعداز عقدمون متوجه شدم اما به روم نیاوردم…..سعی کردم بشه،،،اما نشد….نه چیزی عوض شد و نه چیزی درست…..من الان دارم عشق رو تجربه میکنم…..شاید مسخره باشه ولی من دارم از زندگیم لذت میبرم هر چند به غلط……… (از زندگیم لذت میبرم هر چند به غلط )این جمله توی مغزم تکرار شد و دیگه هیچی نشنیدم……………. آرسام ادامه داد:مهریه اتو تمام کمال میدم فقط توی دادگاه چیزی نگو و امضا کن تموم شه…… آخرین حرف و تنها حرفم این بود ؛:تو حتی ارزش فحش دادن هم نداری….بس که بی ارزشی…………… دو ماهی طول کشید تا طلاق گرفتیم….پزشکی قانونی تایید کرد که باکره هستم ،،،خداروشکر پیش خانواده ام سربلند شدم…..هر مردی ارزشو نداره که خودمو در اختیارش بزارم هر چند که شرعا همسرم بود……مهریه رو بخشیدم ولی پدرش قبول نکرد و نصف مهریه رو برام واریز کرد……. حالم بقدری بد بود که مسیر محضر تا خونه رو زار زدم و مامان مجبور شد دست به دامن مامان بزرگ بشه و ازش بخواهد بیاد خونمون پیش من…………،. جلسات مشاوره و کمک مامان و بابا و مامان بزرگ باعث شد طی هشت ماه سرپا بشم…..اولین کاری که اقای دکتر بعداز بهبودیم ازم خواست ثبت نام در پیش دانشگاهی و کلاسهای کنکور بود……اقای دکتر گفت:باید وارد جامعه و اجتماع بشی تا بدونی که فقط تو طلاق نگرفتی و اسیب ندیدی و تنها نیستی……. وقتی کنکور ثبت نام کردم از ذوق بابا اشتیاقم بیشتر شد،،دلم میخواست کاری کنم که مامان و بابا خوشحال بشند….. با پیشنهاد بابا همزمان کلاس رانندگی شرکت کردم و با راهنمایی‌هاش خیلی زود گواهینامه امو گرفتم….. کتابخونه و پارک و سینما و استخر و همه و همه رو مامان و بابا پیشنهاد میدادند و همراهیم میکردند……. چند تا خواستگار هم داشتم که همه رو رد کردم چون واقعا دلم شکسته بود…… خلاصه در عرض دو سال هم حالم خوب شد و هم دانشجوی رشته ی حسابداری شدم…..بعداز دو سال آخرین روز جلسه ی مشاورم بود که با مامان رفتیم مطب……. وارد اتاق که شدم اقای دکتر نسبت به روزهای دیگه شیک تر و مرتب تر بود…..یه کت و شلوار سرمه ایی با پیرهن سفید پوشیده بود و با لبخند به پام بلند شد…..هیچ وقت اینطوری نبود…… اون روز اقای دکتر که تا به حال فکر میکردم متاهله ازم خواستکاری کرد و گفت:اسم من محسنه…..پدر و مادرم فوت شدند و ۶تا خواهر و برادریم…..شغلمو هم که میدونی…….ایا توی قلبم برای من جایی داری؟؟؟؟ سرتونو در نمیارم بعد از اینکه نظر مثبت منو گرفت با خواهرا و برادراش اومدند خواستگاری و طی مراسمی باهم ازدواج کردیم………….. هنوز بچه دارنشدیم و قراره با برنامه ریزی سه تا بچه بیاریم….. ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از آرسام هیچ خبری نداشتم تا اینکه یه روز که از یه مغازه اومده بودم بیرون یه دستفروش و دیدم که یه کیف پر از عینک آفتابی رو با التماس به یه آقا میفروخت ،قیافه اون فروشنده خیلی بنظرم آشنا اومد، خدای من قلبم برای چند ثانیه از حرکت ایستاد باورم نمیشد اون آرسام خوشگل ‌ و خوشتیپ کجا واین جوون زرد ولاغر کجا ،دیگه چیزی از اون هیکل و سرخی صورت نمونده بود وچشماش هم بیروح و مات شده بود. اونم متوجه من شد چند لحظه به هم خیره شدیم و با سر پایین اومد جلو وسلام داد آب دهنم وقورت دادم وسلامش کردم .همونطور که سرش پایین بود احوالم وپرسید و ازم خواست که حلالش کنم ،گفتش که بعد از اینکه با دلبر ازدواج میکنن یه یه سالی با هم خوش بودن ولی توقعات دلبر روز بروز بیشتر می‌شده از اون طرفم پدرش از غصه و حرف مردم سکته میکنه و بخاطر ریخت و پاشای دلبر واینکه کسی پاکار نمایشگاه نبوده ورشکست میشن بعد از اون دلبر که بنده پوله گول یه تاجر عرب و میخوره و با او به یکی از کشورهای عربی میره که آرسام بعدا خبردار میشه که اون تاجر تو کار قاچاق انسان بوده و احتمالا دلبر و به یکی فروخته بعد از گفتن این حرفا سرش و بلند کرد و گفت نسیم تو رو خدا منو ببخش من در حقت بد کردمنذار که سایه آه تو رو زندگیم باشه من چیزی جز یخ مادر پیر واسم نمونده تو چشاش نگاه کردم وگفتم من زندگیه خودم و دارم در کنار شوهرم خوشبخترینم م مطمئن باش هیچوقت آخی نکشیدم که سایش بخواد بالا سر زندگیت باشه بعد از اون روز هم دیگه ندیدمش وازش هیچ خبری هم ندارم امیدوارم سرگذشت من برای جوونا و مادر و‌پدرای داخل کانال مفید بوده باشه…. به قول مادربزرگم که میگفت:شاعر میگه:گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی/صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی……… پایان ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾