eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
25.2هزار ویدیو
309 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17359336874500 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️ ♥️ بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر و مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری.. صغری از داغ مادر دلخون بود و به بودن مریم دلخوش... این کودک ، رنگ و بویی دیگر به زندگی سوت وکور صغری وغلامحسین بخشیده بود.. این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند ونداشتند به پای این کودک بریزند.. آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بودوتنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده..... صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهربروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده بود، داستانها در گوش شوهرش خواند که بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند. صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دوخواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیروبرکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بار هجرت به شهر بست... ادامه دارد.... واقعیت نویسنده :حسینی . 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اشکان ادرس داده بود اختتامیه ی جلسه مان باشه. به کافی شاپ رسیدیم,پله میخوردپایین ,انگار یک زیرزمین بود,داخل کافی شاپ شدیم,عجب فضایی بود,یک سالن بزرگ که با انواع گلدانها تزیین شده بود والحق زیبا ودلنشین بود اما من حس بدی داشتم,دوتا پسرجوان آمدندجلو وبه ماخوش آمدگفتند,بچه ها هرکدام سرمیزی نشستند ویک آهنگ ملایم هم شروع به نواختن کرد,من کنارساره بودم که بالاخره اشکان خان تشریفشون را آوردند,خدای من باورم نمیشد این که....اینکه.....این همون پسرخاله ی شکیلا بود روکردم به ساره تاموضوع را بهش بگم که اشکان به ما رسید وابتدا با ساره دست دادسلام وعلیک کرد وروکرد به من وگفت:به به,ساره خانم این دوست خوشگلت رابه ما معرفی نمیکنی؟ عجب ناجنسی بود هاااا... ساره:اشکان جان,ایشون همون دوست عزیزم سمیه هست. دستش راطرفم دراز کرد تابامن دست بدهد وگفت:بسیارخوشبختم سمیه جااان اخمهام راکشیدم توهم وگفتم:بازی کثیفی راه انداختی آقاااای به ظاهر محترم,من مثل شما هرزه نیستم که بانامحرم دست بدهم وبدنم رابا دست دادن به کثافتی مثل شما نجس کنم. ساره ازطرز صحبت کردن من متعجب شده بود وگفت:چی شده سمیه؟مگه تو اشکان رامیشناسی؟ خوب بهش دست نده,چرا توهین میکنی؟ درعوض من, اشکان جواب داد:ساره جان به گمانم دوست عزیزززت من راباکس دیگه ای اشتباه گرفته... روکردم به ساره وگفتم:چرابهم دروغ گفتی,مگه من ازت نپرسیدم,اشکان پسرخاله ی شکیلاست وتو.گفتی نه؟ ساره:خوب راست گفتم ,چون اشکان پسرخاله شکیلا نیست,اصلا شکیلا خاله نداره,اشکان توکارهای بیزینس بادکتر همکاری میکرده ,یعنی باهم کارمیکردند.... حالامن بودم که بهتم زده بود,چشام سیاهی میرفت,دیگه شک نداشتم یک کاسه ای زیرنیم کاسه هست واینهمه دختر بیچاره ودربه در قربانی نقشه ای شوم هستند.... اشکان دستاش را جلوی چشام تکون داد وگفت :چت شده خانم کوچلو؟؟!! ساره هم بازوم راگرفت وروی صندلی نشاندم... همینجورکه توبهت بودم گفتم:ساره جان من باید برم,این اشکانت هم یک کلاش حرفه ای هست,اقای نامحترم چرا براشون نمیگی که خودت راپسرخاله ی شکیلا معرفی کردی وازمن خواستگاری کردی وبعدازجواب رد شنیدن ,باکمال وقاحت تهدیدم کردی... ساره روبه اشکان گفت:اشکااان سمیه چی میگه؟؟..... دارد.... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
وارد خونه شدم…..مثل همیشه مامان تنها بود….مامان بلند شد و اومد منو بغل کرد و‌بوسید ‌وگفت:خوش اومدی…..خوش گذشت….؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:برم دوش بگیرم ،میام….. مامان گفت:با همین لباسها برو داخل حموم من برات حوله میارم….. رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و برگشتم پذیرایی پیش مامان….. مامان برام چای ریخت و اومد نشست کنارم و گفت:خب بگو… چه خبر؟؟؟زود برگشتید؟؟؟خوش گذشت؟؟؟؟ دلم پر بود….ناخودآگاه بغض چند روزه ام ترکید و گریه کردم…..مامان نگران بغلم کرد و گفت:چی شده نسیم!؟؟؟؟ رفتارها و کارای دلبر و آرسام رو براش تعریف کردم…..مامان با چشمهای ریز شده پرسید:یعنی در عرض این یکی دو ماهی که باهاش رفت و امد داشتی متوجه ی رفتار دلبر نشده بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با این وضعیتی که تو گفتی ،راستش نمیخواهم قضاوت یا غیبتشو بکنم ولی من صلاح نمیدونم با اون زن معاشرت کنید……… گفتم:مامان!من چجوری بگم آخه؟؟؟آرسام اصلا رفتار دلبر رو غیر طبیعی نمیدونه و در عوض منو متهم به سرد و خشک بودن میکنه….با این وضع من چطوری قطع رابطه کنم؟؟؟اصلا روم نمیشه………….. مامان به فکر رفت…..از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:مامان !!!آرسام حس میکنه من براش کم میزارم…… مامان با مهربونی دستمو گرفت و گفت:مادرجان!یه چیزایی دلیه…..شخصیه…….بستگی به خوده آدم داره……..نگاه کن ببین دلت چی میگه…….ببین دلت چی میخواهد……؟….عزیزم !تو کم نزاشتی…….تو مثل ۷۰درصد دخترای جامعه هستی…….نسیم!!در طول این دو سال آرسام این حرفهارو بهت گفته بود؟؟؟؟؟… گفتم:نه بخدا…..اگه میگفت حتما بهت میگفتم……… مامان گفت:میدونم دخترم!!!قسم نخور،…من حرف تورو قبول دارم……حالا چرا تا دو ماه پیش حرفی نمیزد؟؟؟؟حداقل به زبون میاورد تا تو رفتارتو عوض میکردی…..چرا همیشه همه جا از سادگی و اروم بودنت تعریف میکرد؟؟؟ اینکه صبر کنی تا بری خونه ی خودت خواسته ی زیادیه؟؟؟؟؟ مامان اشکمو پاک کرد و ادامه داد:دختر ناز من!!!زن و شوهر باید پای خوب و بد همدیگه وایستند…..ارزش زندگی فقط توی رابطه ی جنسی نیست …. بنظرت همه چی زندگی زناشویی رابطه جنسیه؟؟؟……فردا که رفتی خونه ی خودت،بارداری در پیش رو داری……تا چهل روز بعداز زایمان استراحت نیاز داری……بچه داری و خستگی و خدایی نکرده افسردگی بعداز زایمان و هر ماه یک هفته عادت ماهانه و …… و……و…….و……. گفتم:یعنی من اشتباه نکردم؟؟؟؟ مامان گفت:معلومه که نه…..توی زندگی خیلی مسائل هست که خانمها با اون درگیر میشند بنظرت شوهراشون باید بخاطر این مسائل ازشون گله کنند؟؟؟؟یا اصلا مردی توی زندگی فلج میشه و نمیتونه برای خانمش شوهری کنه ،اون خانم باید ناقبولی کنه؟؟؟؟؟ سرمو انداختم پایین و به هقهقه افتادم……مامان سرمو بلند کرد و گفت:دخترم!!با تمام این حرفها باز هم میگم آرسام شوهرته…..هر چی دلت میگه همون رو انجام بده…..اگه مشکل فقط رابطه است و امکانش هست زودتر عروسی کنید و برید خونه ی مادر و پدرش تا خونه ی خودتون آماده شه……………. بعدش مامان منو محکم بغلش فشرد و گفت:حرف آخرم….از ادمهای سمی دور کن ،،،چه الان و چه توی زندگی خصوصیت….. اون روز و فرداش از آرسام بیخبر بودم ،.،.نه اون زنگ زده بود و نه من…..انتظار داشتم زنگ بزنه ولی نزد…..، روحم خسته بود و همش میخوابیدم….رفتار دلبر و حرفهای آرسام اعتماد به نفسمو ازم گرفته بود و حس ضعیف بودن میکردم……همش فکر میکرد مثل دخترای دیگه شوق جوونی ندارم…..در حالی که تا دو هفته پیش خیلی سرحال و بگو و بخند داشتم……شوخ نبودم اما به شوخیهای برادرم از خنده غش میکردم…… از قبل عید برای عروسی برنامه ریزی کرده بودیم اما من تازه متوجه شده بودم که برای شوهرم کافی نیستم..،…مدام در حال سرچ توی اینترنت بودم تا ببینم چطوری برای شوهرم جذاب بشم و اونو توی دست خودم نگهدارم…… شب دوم برگشت از سفر پیش خانواده نشسته بودم و به حرفها و شوخیهای داداشم گوش میکردم که زنگ خونه زده شد…..داداش رفت در رو باز کرد و گفت:آقا آرسام…… هول کردم و زود دویدم توی اتاقم و لباسهای مرتب تر پوشیدم و اومدم بیرون…..بعداز سلام و احوالپرسی مامان گفت:به موقع اومدی پسرم….قورمه سبزی داریم….. آرسام گفت:مرسی….با اجازتون اومدم نسیم رو با خودم ببرم خونمون…….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
همه گفتن کسی نگفت دور بنداز اما حد و حدود رو رعایت کن.زن و بچت چه گناهی کردن بزور منو برد که اشتی کنیم.رفتم اما چشم نداشتم ببینمش. خدایا چقدر باید میکشیدم.فرداش باز خودم رفتم دکتر دستم عفونت کرده بود. کلی سرم شستشو و پوماد و باند دکتر نوشت خیلی زمان برد که بخوام اشتی کنم بعد ۲۰روز پسرش بارهاشو برد خونه مادرش و خونه رو پس داد اجارش هم عقب افتاده بود ماشینشم فروخت و پولشو کم کم خورد اینم بگم که ظرف ۲سال ۳تا پراید و یه دونه ۲۰۶ گرفته بود..پدرش و باز با حیون خونگیش اومد خونمون.کل خونمون رو گند زده بود.گلدونا شکسته و حتی مرغا ادیت شده بودن پسرش هرشب هرشب میومد دم در و میگفت به پدرش که ماشینت ماله من و باید بدی به من ماله منه..خدایا توهم تا کجا پدرش نمیداد و اون هرشب این برنامه رو اجرا میکرد تا پدره رو خسته کنه جوری که تو در همسایه ابرو نمونده بود بالاخره زنگ زدن پلیس و زدو خورد شد و گاز اشکاور و هممون سرفه..خدایا چیارو داشتم میگدروندم پسرم تو خونه از ترس گریه میکرد منم ساکمو بستم چون جای ما اونجا نبود پر استرس و دعوا.یاخدا شوهرم اومد تو خونه گفت کجا..گفتم تا موقعی که مشکلت رو با پسرت حل کنی من میرم شهرم. مخالفت کرد و من اصرار..بعد اینکه پسرش خسته شد و رفت فردا صبح منو رسوند ترمینال گفت سپیده خودم دارم میبرمت برو هوا بخور.نری بازی دربیاریا بگی نمیام گفتم بعد۱۰سال زندگی باخوبی ۱بار منو نفرستادی خانوادمو ببینم الان مسخرم میکنی خلاصه رفتم..خونه خواهرشم رفتم.ساکمو گداشتم اونجا.داستان رو تعریف کردم.درظاهر حق رو دادن..اما چون اونا باعث این ازدواج شده بودن کلی غر زدم و یه جوری گفتم که شما باعث این اتفاقات هستین. تو اون ۱هفته من خونه خواهرام خاله دایی و مادربزرگ و دختر خاله ها رفتم اخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.خوشحال بودم کنارشون شوهرمم هرروز زنگ میزد ببینه چیکار میکنیم.و چون اولین بار بود ازش جدا شده بودیم خیر سرش دلش تنگ شده بود.و بعد ۱هفته اومد دنبالمون..اون موقع اوج کرونا بود.خونه خاهرش شب رفتیم و اونجا من جلوی بقیه بحث رو باز کردم و گفتم پسرش بخاد ادمه بده من نیستم.و شوهرم باید خرجی بده و هرچی تو دلم بود رو گفتم شوهرم قاطی کرد و گفت چیه داری گرو کشی میکنی گفتم نه موقعیت پیش اومد دارم درد دلم رو میگم بعد شروع کرد به جوش اوردن و بقیه ارومش کردن چون توقع نداشت همه گفتن خانومت حق داره و به مساعل رسیدگی کن زندکیت فقط پسرت نیست اینا هم هستن و گناه دارن مخصوصا پسر گوچیک کلی حرف زدیم و قرار شد خرجی بهم ماهی ۵۰۰بده.و من مرعامو رد کنم چون با فروش تخم مرغ فقط پول تو جیبی کمی بهم میرسید بعد همون لحصه ۲تا خاهر زادش که صبح پیشمون بودن حالشون بد شد و بیمارستان رفتن و بعله گفتن کروناست ماهم ترسیدیم چون صبح دور هم بودیم شوهرم گفت بریم تا اسیر نشدیم محبوری ساکمو بستم و راه افتادیم به شهر محل زندگیمون اومدم خونه چشمتون روز بد نبینه..ای خدااا مبلا جای چنگ حیون خونگی پسرش..گلدونا شکسته مرغا زخمی..موی حیون رو فرش اصلا نمیدونم چجوری خودمو کنترل کردم و گفتم این چه وضعشه و عصبی شدم..جمع کردم همه رو ریختم حیاط شروع به شستن کردن چجور هم گریه میکردم.خدایا چرا ارامش بهم نیومده اخه.اه قرار شد باز خونه عوض کنیم دورتر بریم روستایی چیزی ادرس خونه رو به پسرش ندیم. چون تو در و همسایه ابرومون رفته بود رفتیم. یه جا ته یه روستا اما ویلایی من اصلا اپارتمان نمیتونم زندگی کنم تحمل ندارم بار رو شبانه بردیم.به اندازه ۲ماه ادرس خونه رو به پسرش نداد و بازززز خر شد و داد وقتی دیدم باز پسرش اومده داشتم دیوانه میشدم درست همون شبی اومد که دختر از دانشگاه رشت تو راه برگشت اومده بود پیشم چند روز بمونه. اومیکرن شایع شده بود و دانشگاه و خوابگاه رو بستن دخترم دیگه خانومی شده بود و دانشجو بود. همراه میومد همه فکر میکردن خواهرمه.چون اصلا به مادر و دختری نمیخوردیم هیجوره. پسرش اومد اون شب ما تک خواب بودیم.با اینکه میدونست دخترم هست خوابیدن موند پسرش. یه بوی گندی میداد.مواد میزد.سیگار میکشید.دیر حمام میرفت..کل خونه بوی گند گرفته بود.واز حالت تهوع سرفه گرفتم. به اصرار پدرش رفت حموم..همش لباساشا یه کیسه زباله پر میکرد میاورد که من بشورم اونم با لباسشویی سطلی که همه کارشو ادم خودش باید بکنه. کلی شلوار لی کاپشن چندجین جوراب تیشرت همه کثیف و هر هفته تکرار میشد اون شب خوابید و فردا ۵غروب بیدار شد ادمی بود که سرکار هم نمیرفت با ۲۳سال سن. عادت داشت شب دیر میخوابید تا فردا غروب خواب بود.این چه خوابیه دیگه..اخه دسشوییت نمیگیره.گشنت نمیشه!!! ادامه دارد.... ✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست؟ یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه؟ مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ؟ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا را بزنید تا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
❤ بسم رب الشهدا ❤ 💟فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد. 🔹گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!  برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام.» 🔸گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» 🔹گفت «پس چی؟ این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» 🔸گفتم «خب مطمئناً  تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات...» خوشحالی‌اش واقعی بود. هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم.  با خوشحالی و خندان رفت.... هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد. 💕روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم... ❤وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود می‌گفت «چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» 🍃تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود. ✔وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند، خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم. ✳وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد ! همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. 🔴حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش! دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.» 🌠آن شب با خودم گفتم «همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟ می‌دوم، بغلش می‌کنم و می‌بوسمش. شاید ساکت می‌شوم! شاید گریه می‌کنم! دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود...  امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... 🌹و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد!  مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم...  بی او عمری گذشت... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😈شیطان شناسی 🔺اطاعت از خدا 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 💫 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨