🔹یک روز صبح بیدار شدم دیدم نیست. چند ساعت بعد تماس گرفت و گفت «چیزی به تو میگویم گوش بده، اول میخواهم اجازه بدهی من بروم، نیم ساعت مانده به پرواز، دوم اجازه بده بروم، اما اگر اجازه ندادی بروم برمی گردم و دیگر اسم سوریه را نمیبرم، ولی روز قیامت تو میدانی و حضرت زینب (س). اگر حضرت زینب(س) گفت تو از دوستداران من بودی و نیامدی به دادم برسی خودت باید جواب بدهی این قول را به من بده.»
🔹چشمهایم پر از اشک شد، گفتم «چرا من را با حضرت زینب(س) طرف میکنی؟» گفت «چون غیر این اجازه رفتن نمیدهی.» اجازه دادم و گفتم برو.
🔷بعد از چند روز تماس گرفت، حرف زدنش با همیشه فرق کرده بود، حال همه را پرسید، گفت «می دانم تو زن قویای هستی» گفتم «من نه محکمم نه قویام، فقط میخواهم سالم برگردی» دوباره حرفش را تکرار کرد «تو قوی هستی، از پس زندگی خودت و یلدا بر میآیی، تو را به حضرت زینب (س) سپردم، یک چیزی از تو میخواهم باید قول بدهی» گفتم «تو که به قولت عمل نکردی توقع عمل من را نداشته باش»، گفت «من شرمندهام، زندگیای که دوست داشتی را برایت فراهم نکردم، ولی اگر شنیدی احمد شهید شده باید همین جا قول بدهی که با صدای بلند گریه نکنی.»
🔺راوی: همسر شهید مدافع حرم فاطمیون "احمد حسین نژاد"🌹
@Modafeaneharaam