یادی از سردار شهید سید محمد کدخدا
ماشين صفر کيلومتري داشتيم. سيد محمد مي خواست آن را بفروشد و با پولش چند مغازه درست كند. به او اعتراض كردم كه چرا ماشين را مي خواهي بفروشي، مغازه به چه درد ما مي خورد. گفت: «شما نمي دانيد، ممكن است چند روز ديگر من شهيد شوم. اگر مشكلي پيش آمد و بنياد شهيد نتوانست مخارج شما را به عهده بگيرد چه مي كنيد؟ من دوست دارم آن زمان براي شما مشكلي پيش نيايد.اين كار را فقط به خاطر شما مي كنم.» بالاخره ماشين را فروخت و كمتر از سه ماه مغازه ها را ساخت.
همه اسباب و وسايل زندگي اش را از اهواز به شيراز آورد. گفت بايد مدتي براي دوره فرماندهي به تهران بروم. من خيلي خوشحال شدم، اما سيد محمد غمگين بود. گفت: «همان قدر که شما خوشحاليد من از شنيدن اين مأموريت ناراحت شدم.» گفتم: چرا؟ گفت: «مي ترسم در راه، تصادف کنم و در بستر بميرم. من دوست دارم که خدا پايان عمر مرا به شهادت قرار دهد. نه مرگي دیگر»
@Modafeaneharaam