یک روز صبح رفتیم خان طومان براى عملیات النصر، پاتک زده بودند.
رفتیم جلوى آنها ساعت 6 صبح رفتیم و 4 بعدازظهر بود برگشتیم الحاضر، فرمانده گروهان من رو مامور کرد تا ناهار رزمندگان رو از مقر بگیرم و بین بچه ها پخش کنم من غذا رو گرفتم و به بچه ها دادم.
من و یکى از دوستان غذاى خودمون رو به کودکان گرسنه ى سورى دادیم.(چون واقعا فقر و گرسنگى بیداد میکرد)😔
و خودمون رفتیم از ایستگاه صلواتى که فلافل میداد فلافل بگیریم،من دوتا اضافه گرفتم.😁
فلافل رو توى جیب لباس نظامى ام گذاشتم .👌
دوستم ازم سوال کرد چرا اضافه گرفتى؟؟
گفتم شاید یکى باشه که گرسنه اش بشه!
اگر هم کسى از بچه هاى خودمون گرسنه اش نبود میدیم به کودکاى گرسنه ى سورى☺️ رفتیم جلوى مقرمان میثم رو دیدم میثم به طرف من اومد و با لبخندى که روى لبش داشت🙂 ازم سوال کرد از غذا چیزى نمونده؟؟
اضافه نگرفته بودى؟؟ گفتم چطور؟مگه بهت غذا ندادن؟؟
(میثم پسر بخشنده و دل نازکى بود طاقت گرسنگى بچه هاى مظلوم رو نداشت)گفت:چرا وقتى خواستم غذام رو بخورم دیدم دو تا کودک سورى چشم دوختن به غذاى من و نتونستم غذام رو بخورم 😔و دادم به اونها.😊
منم اون دوتا فلافل رو که اضافه گرفته بودم دادم میثم .میثم یه لبخندى زد و گفت دستت درد نکنه خیلى گرسنه بودم🌹.(انگار فلافلا روزىِ میثم بوده فلافل هم خیلى دوست داشت)
به نقل از یکی از همرزم های شهید میثم نظری🌺🍃
@modafeaneharaam