۲ با اوضاع مالی بابام توقع خواستگار بهتر هم نداشتم همه رو رد می کردم تا یه روز یه پسر بیست و پنج ساله پولدار اومد خواستگاریم. موافق بودم با این ازدواج میتونستم به پدر و مادرمم کمک کنم. نگاه حسرت بار داداشام به خوراکی های مغازه رو یادم نمیرفت که دلشون همه برای همین بدون فکر به پدر و مادرم گفتم قبول میکنم از اول به سیاوش گفتم جهاز و سیسمونی خبری نیست نمیخوام بابام اذیت بشه مامانم سر این حرف کلی سرزنشم کرد اما من نمیخواستم بیشتر از این به خانوادم فشار بیاد بابام واقعا نمیتونست بخره روز عروسی به سرعت رسید هیچ تصوری از زندگی آیندم نداشتم فقط میخواستم یک کمکی به خانوادم کنم با ازدواج کردنم هم مخارجشون سبک میشد هم میتونستم براشون چیزی بخرن