۱ من و زنم با هم ی مدت دوست بودیم مادرم که دید دوسش دارم رفت خواستگاریش بخاطر اصرار های من مراسم عقد و عروسی خیلی زود برگزار شد دوس داشتم زودتر تمام و کمال ماا خودم باشه و با هم زیر ی سقف زندگی کنیم بابام فوت شده بود و تمام مراسمات رو خودم گرفتم خواهرم رابطه ش با زنم خوب و دوستانه بود، زنم خیلی صبور و خانم بود منه عصبی رو به راحتی اروم میکرد برای همین صداش میکردم ارامش، دیگه کم کم اسم خودش رو کسی صدا نمیکرد همه بهش میگفتن ارامش، وقتی دید خرجی رو نمیرسونم دوباره رفت سرکار و همه جوره کمکم بود میگفت با هم کار میکنیم تا یکم وضعمون خوب بشه بعد بچه دار بشیم خوبی های زنم به من تمومی نداشت نمیدونستم چطور باید جبران کنم ادم بی چشم و رویی هم نبودم تلاش میکردم چیزی کم نداشته باشه و وقتی از سرکار میومدیم پا به پاش خونه رو مرتب میکردم اما بازم میگفت تو خسته ای و نکن